شنبه 9 خرداد 1388
حالا و بعد از پخش فیلم تبلیغاتی میرحسین موسوی، راحتتر میتوانم درباره نامزد مورد علاقهام و دلایل علاقهام به او حرف بزنم. روزنوشت بعدی به کلی درباره این انتخابات خواهد بود و شما هم که در کامنتها در بحث شرکت خواهید کرد و من لحظه به لحظه آن جا خواهم بود. پیش از آن پاسخ آخر من به حمید امجد را بخوانید که امروز در روزنامه اعتماد ملی چاپ شده. بگذارید این بحث را ببیندیم و سراغ بحث بعدی برویم. شما هم آخرین نظرهایتان در این باره را بنویسید. دلایلی که از فیلم بیضایی خوشام نمیآید همان دلایلی است که در بحث بعدی هم قرار است کمکمان کند.
جوابیه در بیست بند
جناب آقای حمید امجد؛ مطلب یازده هزار کلمهای شما درباره نوع نقد و جایگاه نقد و مبانی نقدم، که قبولاش ندارید و ازش شاکی هستید و نقدش کردهاید، مفصل و طولانی بود. پاسخ من اما کوتاهتر از این حرفهاست. امیدوارم مخاطبی که این پاسخ را میخواند، آزرده و خسته نشود. اذیت نشود.
1- خرده گرفته بودم که: «آقای بیضایی بينِ بازيگر تئاتري و بازيگر تجاري فاصله ميگذارد و ارزشگذاري ميکند.» و آقای امجد ادامه دادهاند:« گيرم براي آقاي قادري ساختار خود فيلم اصلاً مهم نيست يا روندِ تغييرِ تدريجيِ بازيِ شخصيت «شايان شبرخ» برحسب آنچه ازش خواسته ميشود را تشخيص نميدهند؛ ديگر دريافتن و درست نقلکردنِ يک جملهی سادهی بيرون از فيلم که زحمتي ندارد، آنهم وقتي تيتر دستکم سه گزارش و مصاحبه در روزنامهها از قول آقاي بيضايي اين است که: «هيچ بازيگري، تجاري به دنيا نميآید.» چطور ميشود حتّي جملاتي به اين سادگي را بد فهميد؟»
خب، این که همان است. این جمله آقای بیضایی که: «هيچ بازيگري، تجاري به دنيا نميآید.» یعنی که: «آقای بیضایی بينِ بازيگر تئاتري و بازيگر تجاري فاصله ميگذارد و ارزشگذاري ميکند.»
2- نوشتهاید: «اينکه برحسبِ شنيدهها ياد گرفته باشيم به «بورژوازي» فحش بدهيم براي استقرار در جايگاهي فراتر از «فرهنگِ بورژوازي»، يا حتّي همتراز با آن، کافي نيست. اينکه رسيدن به يک ايستگاه را پيشرفت بناميم يا پسرفت، دستکم بستگي دارد به اينکه خودمان در ايستگاهِ قبل از آن ايستاده باشيم يا ايستگاهِ بعد از آن.»
حالا کی خواسته به بورژوازی فحش بدهد؟ ولی درباره باقی حرفهایتان. آفرین. نظر من هم همین است.
3- نوشتهاید: «تقريباً همزمان با آن «نقدِ» افرا»، نقدي هم بر مجموعهی تلويزيونيِ مهران مديري (براي نوروز گذشته) در روزنامهاي منتشر شد که در آن «پديدهی مهران مديري» از بنياد محکوم و منفور شمرده ميشد چون منتقد کشف کرده بود که او عليه رسانهی توليدکنندهی برنامههاي خودش (يعني تلويزيون دولتي) چيزي نساخته و نميسازد!»
باز هم آفرین. اتفاقا من هم آن نوشته را به همین خاطر دوست نداشتم. طبعا مشکل من هم با بیضایی این نیست که چرا فیلمش را در مقام یک اپوزیسیون نساخته.
4- آقای امجد نوشتهاند: «ذهنِ پيشامدرن ــ يا اسطورهباور ــ جهان را يکپارچه ميبيند؛ کليّتي بيتجزيه و بيتمايز. شناختِ ذهنِ اسطورهمحور از عالم، شناختي کلّي، درهم، همسانپندار، بيزمان، و فارغ از دگرگوني است. آگاهياش يقيني است و بيترديد؛ يکپارچه و ابدي (جابهجاشدنهاي گهگاهيِ «قطب»هاي خير و شر يا مثبت و منفي در اين ذهن را نميشود به حسابِ دگرگوني در منطق يا دريافتِ آن گذاشت). ميانِ اجزاي جهان فرق و فاصله نميبيند، جزء و کُلّ را عينِ يکديگر ميداند، و تناقضهاي پيشِ روي خود را انکار ميکند (از ديدِ او قطعاً تضاد و تناقض نه در جهانِ واقع، که در ذهنِ هرکسي است که تصويري متناقض از جهان ديده يا ارائه داده است)؛ همانگونه که در درونِ خود قائل به تضاد و تناقض نيست. سراپا غريزه است و جهان عرصهی تجربههاي غريزيِ اوست. بنابراين خارج از دايرهی تجارب غريزياش اساساً جهاني «وجود ندارد». تاريخي هم در کار نيست. ساز و کارِ اسطورهایِ ذهنِ پيشامدرن، تاريخ را به طبيعت تبديل ميکند ــ به بداهت، به مفاهيمي بيتعارض، به اقتضائاتِ ميل، به موضوعاتِ غريزه ــ و نيّاتِ تاريخي را به امورِ طبيعي و بديهي.»
مشکل من این است که به نظرم فیلم آقای بیضایی هم که من دوست ندارم و شما دوست دارید، دقیقا چنین نگاه اسطورهای را به جای جریان روشنفکرانه دارد به ما قالب میکند. و بعد هم این که آن نگاه اسطورهباورانه را هم به آن سادگی که شما میگویید، نمیشود بسته بندی و ارزش گذاری کرد و کناری گذاشت. همه دغدغه من این است که در جهان ارزشهای روشنگرانه مدرن؛ تکلیف آن شور و وجدی که تنها در پناه چنین نگاه اسطورهباورانهای شکل میگیرد، چه میشود. آخر یک ور این نگاه اسطورهای میشود «وقتی همه خوابیم» و دنیای خود مقدسپندارانه و کر و کوری که با عالم و آدم، سر حقیقت حقیری سر جنگ دارد و ور دیگرش مثلا میشود «سگ کشی» و مبارزه شورآفرین شخصیت اصلی فیلم برای احقاق حقاش و لحظهای که دهاناش را پر از خون میکنند و یکی داد میزند: «برای خانم آب بیارین.»
5- گفتهاید: «از بابت ديگر «شهر مدرن» براي ذهنِ بسيطانگار ميتواند يکسره دوزخي نادلخواه باشد ــ سراسر «آلودگي» ــ که به احساساتِ او پاسخهاي «ظالمانه» ميدهد؛ و چنان ذهني در برابرش يا از درِ ستيز و ويرانگري درميآيد، يا اينکه ميکوشد با گريز از تاريخمندياش، با نفي و انکار و فراموشکردنِ گرهها و تناقضهايش، و با آزمودنِ درجاتِ مختلفي از «پذيرش» و راههاي کمتر يا بيشتر مسالمتجويانهاي از «سازش» با آن، تا حدّ امکان براي خود تحملپذير بسازدش؛ و در مقابل، نيازِ خود به محيطِ تسلّابخش و جامعهی ارگانيکِ (واقعي يا آرمانيِ) پيشين و ازدسترفته را با بازسازيِ جنبههاي عيني و ذهنيِ دلخواهِ خود در محيطِ تازه متعادل کند.»
دقیقا. مشکل من هم این است که: «وقتی همه خوابیم» چنین برخوردی با شهر و دنیای اطرافاش دارد. اخلاقیات پیچیده اطرافاش را میخواهد به نظام ارزشی مثبت و منفی سادهای تقلیل دهد که نفع سازندهاش به عنوان: «یک شهید راه حقیقت» از دل آن بیرون بیاید.
6- نوشتهاید: «[چنین منتقدی]گله دارد که چرا اثرِ هنري دارد بر تمايز و تضاد انگشت ميگذارد. اين «نقد» لابهلاي انکارِ هر تمايز و تفاوتي در عينيتِ محيط و در ذهنيت و زبانِ فرد و جامعه، «مبارزه» را هم ضد «توسعه» و «پيشرفت» ارزيابي ميکند. آقاي قادري در يادداشتي در روزنامهی اعتماد، پس از تعطيلاتِ نوروزي، «امنيت» را هم به «توسعه» و «پيشرفت» اضافه ميکنند و در همين مقالهی اخير اساساً نقدِ اجتماعي را نيز بهمفهوم ضديت با «وحدت ملّي» ميگيرند. و مجموعاً شمايلي از «توسعه» ارائه ميدهد که معنايش چيزي چندان فراتر از «دورِ هم بودن» بهمنظور «حالکردن» با «روزمرّگي» نيست: «همين است که هست»؛ و بهتر است همين هم بماند. و دستآخر اين ميشود رسالتِ نقدِ موجودِ ما: ستايش از وضعِ موجود؛ يا حفظ و حراستِ جهان همينجور که هست.»
اولا این که این نوع «مبارزه» آقای بیضایی را ضد توسعه و پیشرفت دیدهام، دلیل نمیشود که اصلا «مبارزه» را ضد توسعه و پیشرفت دیدهام. و این که نقدِ اجتماعي از نوع «وقتی همه خوابیم» را بهمفهوم ضديت با «وحدت ملّي» گرفتهام، دلیل نمیشود که «اساساً نقدِ اجتماعي را نيز بهمفهوم ضديت با «وحدت ملّي» گرفتهام. درباره «دورِ هم بودن» بهمنظور «حالکردن» با «روزمرّگي» هم خدمتتان عرض کنم که بله. به منظرم رسیدن به این مرحله، مقام و مرتبهای میخواهد. سالهاست ما ایرانیها تلاش میکنیم به همین مفهوم «دور هم بودن» برسیم و نمیرسیم. از خانواده سنتی تا محفل روشنفکریمان.
7- نوشتهاید: «آقاي قادري که تا کنون قبلهی حاجاتشان در مصاديقِ سينماييِ بحثِ ساختار و روايت و زيباييشناسي و هنر و... مُدهاي ادواريِ فرنگ و نمونههايي چون «استاد تارانتينوي کبير» بودهاند...»
دیدید گفتم مشکلات تفکر سنتی و نظام روشنفکری از این نوع یکی است؟ آقای امجد به همین سادگی، فیلمساز مهم و مشهوری مثل کوئنتین تارانتینو را (که راست میگویند، خیلی فیلمهایش را دوست دارم و فکر میکنم چند لایگی و کمال فیلمهایش، ترکیبی از وجد اسطورهای و روشنگری منتقدانه، کمتر پیش آمده که در آثار یک فیلمساز معاصر کنار هم جمع شده باشند) از جمله «مُدهاي ادواريِ فرنگ» مینامند. همان قضیه بازیگر تئاتری و بازیگر تجاری است. یک انگ و یک برچسب و تمام. این همان تفکری است که به نظرم رسیده بود نظام مبارزاتی و ارزشگذاری فیلم آقای بیضایی هم بر پایه آن استوار است. کمبودی که جای ارزش قرار است خودش را به ما بنمایاند. کوئنتین تارانتینو «یک مد ادواری فرنگ»ای است. تمام شد رفت.
8- اعتقاد دارید که: «برخلاف تصور آقاي قادري، «اسطورهپردازي» افشای شکافها و تعارضهای درونِ فرد و جامعه نيست، تلاش براي استتارِ آنها و محوکردنِ مرزها و تمايزها است؛ کاری که «نقدِ» ایشان با جدّيت ميکوشد انجام دهد. و خود البته اينکار را بهگونهای «نقدناپذير» انجام ميدهد؛ آنسان که هرکس را با لحن و منطقش موافق نباشد در زمرهی «آلودگی» نام ميگذارد ــ و براي تمام اين مدعياتش استدلالي ندارد جز اصرار بر انکارِ تمايزها و فاصلهها (ميان مفاهيم، ميان محيطها و فضاها و سطوح فرهنگي، ميانِ توليد و تخريب، ميانِ گفتار و نوشتار)، نقلِ جملاتی قصار از فيلمها (که حتّی معناي آنها را هم بهنفع «تصميمِ» خود وارونه ميکند) و انبوهي خودارجاعي و «همين است که هست» و خاطرهبازي و نقلِ کودکی.»
این که نوشته بودم شهر آلوده است، بر این اساس بود که به نظرم هیچ کس درباره متن و انتقادهای ما حرف نمیزد. در پاسخ همه مخالفتها، به چیزهای دیگری میپرداخت و عوض این که پاسخ خود متن را بدهد، به موضوعات دیگری اشاره میکرد. این که به اعتقاد آنها، از کجا آمدهایم و هدفمان چیست و اینها. نه که: هرکس را با لحن و منطقمان موافق نباشد در زمرهی «آلودگی» نام گذاریم. بعد هم که کی تمایزها و فاصلهها را انکار کرد؟ «ميان مفاهيم، ميان محيطها و فضاها و سطوح فرهنگي، ميانِ توليد و تخريب». اتفاقا بخش مهمی از آن چه که نوشته بودم، درباره همین تمایز میان تولید و تخریب بود. این بخش آخر این پاراگراف و ربطاش به باقی ماجرا را هم که نفهمیدم.
9- از «پاورچین» و «شبهای برره» تعریف کردهاید چون: «مستقيماً بر تصويرِ انسانِ شهرنشينِ ايرانيِ معاصر انگشت مينهاد که در ظاهر متمدن و تحصيلکرده و متخصص بود و پيشهاي مدرن داشت و مرکبِ رهوارِ روزآمد، و در نظامي اداری با ابزارِ پيشرفته کار ميکرد؛ امّا در درونِ خود همچنان همان انسانِ پيشامدرن بود با رقابتها و خصومتهاي قبيلهاي (و تقسيمِ آن مناسبات به ردههای «درونقبيلهای» و «برونقبيلهای»؛ همان «قطبيت« بهجای تجزيه) و دايرهای تنگ از مقاصد و نيات و انتخابها و داوریهای سودجويانه (حاصلِ چشماندازِ جهانِ کوچک و درخودبستهی خاستگاهش)، که شبانهروز نقشهی «هشتپلکو»کردنِ ديگرانی همچون خودش را ميکشيد.»
من هم این دو مجموعه را دوست دارم. از جمله به همین دلایلی که شما نوشتهاید.
10- سوء تفاهم شده انگار. ارجاع دادهاید که: «وقتی آقای قادری ميان فرهنگِ مورد ستايششان با خيابانهای پايينِ شهر نسبتی برقرار ميکنند، «فرهنگِ والا»ی مورد طعنهشان هم بايد با اماکنی در خيابانهای بالای شهر مرتبط فرض شده باشد. بهقول منتقد: «کلیسا» در برابر «خیابان».»
حقیقتاش، این عبارت «خیابانهای پایینشهر» در آن مقاله، فقط یک بار نوشته شده بود، به نقل از شعار تبلیغاتی فیلم «خیابانهای پایینشهر» مارتین اسکورسیزی. در باقی مقاله روشن بود که بارها از کلمه «خیابان» استفاده کردم و از ارتباطاش با کلیسا حرف زدم. فرهنگی که من بهاش اعتقاد دارم، شاید در پایینشهر پیدا شود و شاید هم بالای شهر. قرار هم نیست خیابان در برابر کلیسا قرار گیرد. همه آن چیزی که نوشتم، درباره ارتباط میان این دو تا بود. اتفاقا راستاش در هر شهری که زندگی کردهام، خانهام را در محلههای بالای شهر انتخاب کردهام. چون این جا خیابانهای پهنتر و تمیزتری دارد و ملت کمتر بوق میزنند و رستورانها و فروشگاههای تر و تمیزتری پیدا میشوند. امیدوارم روزی روزگاری همه محلههای تهران (و ایران) از این مواهب برخوردار شوند.
11- به عنوان مشکل و عیب و ایرادی بر یکی از مطالبام نوشتهاید: «...مثلاً اول و وسط و آخرِ «نقد»ش بندهايي از ترانهاي خالتور را نقل کند از آن نوع که آقاي قادري کرده بودند و متنشان را با اين حسرت به پايان ميبردند که کاش فلان ترانه چند ثانيهاي طولانيتر ميبود...»
این هم که مثل همان ماجرای تارانتینوست. ترانه «خالتور» یعنی چی؟ باز انگ زدن و بسته بندی کردن؟ از همان نوع تفاوت میان بازیگر تئاتری و تجاری؟ در آن مطلب متن ترانهای از محسن چاووشی را نقل کرده بودم و آن جایش که دوست داشتم طولانیتر میبود، یک قطعه لید در میانه ترانه بود. من عاشق پروگرسیو راکهای دهه 1970ام. به خصوص جرمن راکها. گروههای مورد علاقهام از آن سالها، یک گروه مجاری است مثلا به اسم امگا و یک گروه آلمانی به اسم جین. بعد به نظرم رسید که گیتار آن بخش از ترانه محسن چاووشی، حال و هوای همان قطعات را دارد. به همین سادگی. خوش سلیقه است سازندهاش. جای همه اینها شما گذاشتهاید: «خالتور» و تمام شد رفت. خب مشکل من با فیلم آقای بیضایی همینهاست. توی کتم نمیرود که یک نفر، عوض آن که بتواند چیز به این خوبی را در گوشه و کنار چنین آلبومی پیدا کند، بنویسد: «خالتور». همین و تمام. بعد بخواهد این را جای سواد و روشنفکری بهام قالب کند؛ تارانتینو «مد روز» است و این ترانه «خالتور». ای بابا.
12- نوشتهاید: «فيلمِِ آقاي بيضايي دقيقاً همين نکته را چون مرزِ ميانِ ابتذال و فرهنگ نشان ميدهد: اينکه ابتذال ميتواند پشتِ ظاهرالصلاحترين انگيزههاي ظاهراً فرهنگيمان پنهان شده باشد؛ اينکه گرايش به غناي فرهنگي ممکن است کمکم در سيمايي ظاهراً بهکلّي دور از عادات و چهرههاي شناختهشدهی فرهنگي هويدا شود؛ و نهايتاً اينکه ابتذال از جايي بيرون از خودِ ما و مصلحتانديشيها و انتخابهایمان نميآيد.»
جالب است که مشکل ما با فیلم آقای بیضایی همین چیزهاست.
13- گفتهاید: «آقای قادري اين نفرت از «فرهنگ والا» را با نفرتي طبقاتي نيز همراه ميکنند.»
کی از «فرهنگ والا» نفرت داشت؟ فیلم آقای بیضایی چه دخلی به فرهنگ والا دارد؟ حرف ما این است که مرزهایی که میان این فرهنگ والا و فرهنگی که بهاش میگویند پست، میکشند؛ خیلی وقتها قلابی است. (مثل همان کلمه خالتور درباره آن ترانه و مد روز درباره تارانتینو) وگرنه چه چیزهای درجه یکی در میان محصولات همان فرهنگی که از آن به عنوان «فرهنگ والا» یاد میکنند، میشود پیدا کرد.
14- ادعا کردهاید: «با اينحال جوهرِ نظريه يا شعار ايشان (یعنی من)، که وعدهی توسعه از طريق چيرگيِ زبانِ خياباني و فرهنگِ جنوب شهر است، بيش از حد آشنا و تکراری است.»
هیچ کس همچین چیزی نخواست. وقتی میگوییم این ور هم چیزهای جذاب و با ارزشی پیدا میشود (و البته نمیدانم این کلمه جنوب شهر در این تقسیم بندی از کجا درآمده) دلیل نمیشود که یکی باید بر دیگری چیره شود یا نشود.
15- در جواب مخالفان، نوشته بودم که ما نه تنها حرفی را که در ورزشگاه میزنیم، گاهی هم به ساحت نقد فیلم میآوریم که برعکس، حرفی را که نمینویسیم در ورزشگاه هم نمیزنیم. بعد آقای امجد پاسخ دادهاند: «حتي مرحوم شعبان جعفري نيز اگر بنا ميشد چيزی بنويسد بيشک همانجور مينوشت که حرف ميزد.» از کجا میدانید؟ یعنی چه جوری به این نتیجه رسیدهاید؟
16- مثالی از گفتگوهای آقای بیضایی پس از نمایش فیلمشان آورده بودم که همه با موافقان اثرشان انجام شده بود. اغلب هر دو طرف بحث، هم نظر. بعدش آقای امجد نوشتهاند: «منظور آقای قادری اين است که آنچه ما انجام دادهايم «گفتوگوي واقعي» نيست؛ و دليلش (دستکم در مورد خودم و آنچه از من نقل شده) فقط ميتواند اين باشد که نظري که بنده در آنجا نسبت به فيلم ابراز کردهام با نظرِ آقاي قادري متفاوت است.»
این نیست دیگر. منظورم همان وارد نشدن استاد به گود نقد و انتقاد بود. نه این که چون نظر شما با نظر من متفاوت است... همه چیز را که نباید این قدر توضیح بدهم.
17- این هم که گفتهاید به تمایز و تفاوت اعتقاد ندارم، راستاش به تفاوتهایی از شکل پیچیدهترش فکر میکنم. این که عوض این که چیزها را با بسته بندیهایی مثل والا و پست، عام و خاص، شمال شهر و جنوب شهر، خالتور و غیر خالتور، مد روز و کلاسیک تقسیمبندی و ارزشگذاری کنیم، بیاییم و خوب و بدها را در هر بخش پیدا کنیم. تمایز این جاست که برای من معنی پیدا میکند: کدام یک از کلاسیکها را دوست دارم و کدام یکی را نه. کدام مدها را ترجیح میدهم و کدامها را نمیدهم. کدام یکی از فیلمهایی که زیر عنوان هنری و جدی طبقهبندی میشوند را دوست دارم و کدام به نظرم فیلمفارسی است. کدام یک از این فیلمهایی که برای گیشه ساخته میشوند شاهکارند و کدامها بیارزش. کدام فیلم بیضایی خوب است و کدام یکی بد. پس تمایز اتفاقا هست. خوباش هم هست. فقط قرار نیست در قالب بستهبندیهای از پیش تعیینشدهای مثل خالتور و مد روز و تئاتری و تجاری؛ بستهبندی و ارزشگذاری شود. بحث کور فاصله میان کلیسا و خیابان، همین جاست که از بین میرود.
18- نوشتهاید: «از آنجا که ميدانم به¬محضِ انتشارِ اين نوشته بايد منتظر انواع کشفها و افشاگريهاي محفلِ دوستان دربارهی بيسوادي و غرضورزي و جانبداري و سوابق ضدفرهنگي و هزار مسئلهی ديگرِ خود باشم...»
چرا باید همچین کاری بکنیم؟
19- در فیلمنامه «نینوچکا»، اثر بیلی وایلدر، چارلز براکت و والتر رایش، برگردان شهرام زرگر، نشر نیلا آمده:
- تو دیگه چه جور دختری هستی؟
- همینی که میبینی. یه دندونه کوچیک از چرخدنده بزرگ تکامل.
- پس تو دلپذیرترین دندونهای هستی که توی زندگیام دیدم...
20- آقای امجد، من یکی ازمشتریهای کتابهای انتشاراتی شما، «نشر نیلا»، هستم. اگر دوست دارید بدانید هنرمندان مورد علاقهام، آنهایی که این فاصلهها و مرزها را برمیدارند و ارزشهای پیچیدهشان را در قالبهای شاید نه چندان موجهی عرضه میکنند، همانها که به یادشان و شوقشان مینویسم، کدامها هستند؛ باید بگویم از جمله همانهایی که «نشر نیلا» آثارشان را با ترجمه خوب و روانی چاپ میکند. آثار بزرگانی از قبیل بیلی و تورنتون وایلدر و چارلز براکت و دیوید ممت و نیل سایمن و آنتونی شفر و کورت ونه گات و جی دی سالینجر و ارنست همینگوی (که یک زمانی او هم برای خودش مد روز بوده و هنوز هم تاج سر ماست) و از این قبیل. با این که اغلب کتابهای انتشاراتیتان را خریدهام، مشتاق بودم که بیایم نمایشگاه کتاب تا اگر کم و کسری چیزی هست بخرم، که از طریق سایتتان با خبر شدم شرکت نمیکنید. خیلی حیف شد.
جمعه دهم خرداد 1388
دوست عزیزم نیما حسنینسب، نه تا فیلم درباره 9 فیلم مسعود کیمیایی ساخته، که قرار است به عنوان Making of در بستهای عرضه شوند که این نه فیلم کیمیایی، از طریق آن در قالب یک پک، عرضه خواهند شد. تا به حال هم در این باره در سایت خودش، سایت «سینمای ما» ننوشته؛ چون تهیه کننده، موسسه رسانههای تصویری بوده و روابط عمومی این موسسه باید دربارهاش تصمیم بگیرد. بخش مربوط به «رد پای گرگ»اش را دیدهام و حرفهای کیمیایی درباره خودش و زندگیاش تکان دهنده است. این یادداشت را نیما برای روزنامه خبر درباره این فیلمها نوشته، که به درد درک اوضاع و احوال این روزهای مسعود کیمیایی هم میخورد. بیش از آن که درباره معرفی فیلمها باشد؛ درباره چیزهای دیگر هم هست. از دستاش ندهید:
(نکته اول: شاید مستند «آقای کیمیایی» هم در این بسته عرضه شود. گوش به زنگ باشید.)
(نکته دوم: درباره حذف پرسپولیس و قهرمانی بارسلونا که در کامنتها به آن اشاره میکنید، باید بگویم که چیز جالبی برای نوشتن پیدا نکردم.)
(نکته سوم: درباره نامزد ریاست جمهوری مورد علاقهام هم که... به زودی مینویسم.)
نیما حسنینسب: از همان ابتدا شروع کنم؛ از اینکه مسعود کیمیایی هیچوقت بهقدر موقعی که مشغول فیلمساختن و آمادهکردن فیلم تازهاش است، با حوصله و سر حال و در دسترس نیست. انرژی و شوری که از فیلمساختن میگیرد، حتی امروز در دهه هفتم زندگی هم او را برای کارهایی که بهظاهر از توانِ سن و سالِ تقویمیاش بهدور است آماده و قبراق نگه میدارد. این آمادگی و شور به این معنا نیست که حرفهای خوب و خوش بزند یا با دنیا و آدمهای اطرافش بیدلیل مهربانتر از قبل بشود.
بیشتر از آن، منظورم این است که اگر حرفهای تلخ و درددلهایی دارد، اگر انتقاد و گلایهای دارد و اگر قرار است درباره فیلمهای گذشته و آنچه بر آنها و خالقشان رفته حرف بزند، راحت و شفاف و راست و بیملاحظه است. شاید هم از شانس خوب من بوده که کیمیایی از ساختن «محاکمه در خیابان» راضی است و به قول خودش بعد از مدتها یک فیلم ساخته؛ فیلمی که همزمانی تولیدش با پروژه مستندها برای من هم فرصتی پیش آورد تا گاهی در گوشه و کنار شکلگرفتنش باشم و از نزدیک مراحل به ثمر نشستنش را تماشا کنم و از اولین کسانی باشم که بخشهایی از آن را میبینم.
خوششانسیام به این خاطر است که کنار فیلمی بودم که بیدردسر و با خیال راحت، بدون نگرانی از هزار و یک موضوع و حاشیه و احتمالِ اتهامهای جورواجور که این روزها مثل نقل و نبات در دهان کوتولههای دور و برمان میچرخد و در فضای مطبوعاتی و سینمایی منتشر میشود، میشود پایش ایستاد، به علاقمندان قدیم و جدید مسعود کیمیایی توصیهاش کرد و نگرانِ واکنشهای بعدی هم نبود. «محاکمه در خیابان» قطعاً از بهترینهای این سالهای کیمیایی است که متفاوتبودنش از جهتهای مختلف موقع اکران اتفاقهای مختلفی را باعث خواهد شد و خلاصه بیدرد سر و بیحاشیه از پردهها پایین نخواهد آمد. حس و حال کلیاش و چند سکانس بهیادماندنیاش را دوستداران این جور سینما به خاطر خواهند سپرد و خلاصه اینکه به انتظار کشیدنش میارزد. باقی حرفها بماند به وقت اکران که معلوم نیست تا آن موقع دنیا چه شکلی خواهد بود...
اما این مستندها چه گرفتوگیر دیگری با فیلم تازه فیلمساز دارند؟ عرض میکنم. از حال و هوای خود کیمیایی که بگذریم، خیلی از آدمهایی که باید برای این مستندها سراغشان میرفتیم و حرفشان را میشنیدیم، حال و روز و شکل برخوردشان ربط مستقیمی به نسبتشان با «محاکمه در خیابان» داشت. اگر در فیلم به شکلی حضور دارند، هر کاری بخواهیم میکنند و همهجوره در خدمت استاد هستند! ولی اگر قرار بوده در فیلم باشند و نیستند یا بامزهتر اینکه خودشان فکر میکنند که باید در فیلم میبودند و طبیعتاً نیستند، هر کدام قصهای داشتند و دارند که بخشهایی از این حاشیهها به فیلمهای ما هم راه پیدا کرده و خیلی خیلی بیشترش در حافظه و خاطرهمان میماند و تجربه زندگی یاد میگیریم و میفهمیم دور و برمان چه خبر است، آدمها چهقدر گاهی میتوانند کوچک باشند یا خودشان را کوچک کنند و مهمتر اینکه اینهمه حاشیه و حرف و حدیثِ کوچک و بزرگی که دور و اطراف فیلمسازان نامدار سینمای ایران نقل محافل است، چه ساده میتواند محصول دروغ و خیالپردازی و عقدهگشاییهایی باشد که نتیجه یک توقع بیجا، سوءتفاهم بیمورد یا اجابت نشدن یک تقاضای نامربوط بوده و هست و خواهد بود.
سوی دیگر ماجرا را هم فراموش نکردهایم؛ جایی که آدمهای قدرشناسی قرار دارند که شاید فقط یکی دو بار کنار کیمیایی کار کردهاند، اما یادشان نرفته قبل از آن چه بودند و بعدش چه شدند. بحث مرام و معرفت و انصاف نیست که باید باشد. بیشتر بحث این است که انگار خیلی از ما کارمان را درست بلد نیستیم و بعد ناکامیهایمان را گردن همهچیز میاندازیم الا ایرادهای خودمان. بعضیها که از به حاشیهرفتن یا در حاشیهماندن اینقدر دلگیر و بدخُلق و بدرفتار شدهاند، یادشان رفته که وضع فعلیشان حاصل اشتباهاتی است که کردهاند و میکنند. اگر از کسی اسمی نمیبرم به این دلیل است که خواننده این چند خط با مختصر شناخت و کمی رجوع به حافظه بهراحتی میتواند تشخیص بدهد که منظورم چه کسانی هستند. بازیگری که از فراموششدن و از دست دادن دور شهرت و اعتبار و در نتیجه بیکلاهماندن سرش از پول و خبرسازی و توی بورس بودن مینالد و این را بهانه میکند که از فیلمهای خوب گذشتهاش هم حرف نزند، چطور نمیداند که همین امکان مختصر اما مؤثر را هم برای مطرحشدن دوباره یا یادآوری کارهای خوبش از دست میدهد؟ اینجور مستندها که این روزها تعدادشان کم هم نیست، فرصتی است که برای رسانهایشدن دوباره خیلی از فراموششدگان پیدا شده است.
تمام این فیلمها هم با نبود یکی دو نفر از آدمهای اصلی هر فیلم هم بالاخره ساخته و نمایش داده میشود. این وسط ضرر اصلی مال کسانیست که این امکان حرفهای را با لجبازی کنار میگذارند تا به خیالشان به فیلم یا فیلمساز ضربهای بزنند و ضربشستی نشان بدهند، نه فیلمسازانی که اعتبار و جایگاهشان با این حضور یا عدم حضورها جابهجا نمیشود و منزلت فیلمها هم همینطور. متاسفم که ناچارم جوری حرف بزنم که عدهای تصور کنند فرصتهای اینچنینی را خرج همنسلهایمان میکنیم. منتها کار مداوم و تماموقت در این دو سه ماه این نتیجه قطعی را به دست میدهد که فکرهای درست، اخلاق و رفتارهای حرفهای، هوش و دانش لازم و خلاقیت و پیشرو بودن در شرایط امروز بیشتر به دست جوانترهاست. معدود هنرمندان و سینماگران باهوش و حواسجمع نسلهای گذشته که مسعود کیمیایی با هر متر و معیاری یکی از مهمترین آنهاست، خوب میدانند که اینطور است و همین است که او در چهار دهه کار مداومش اغلب اوقات با جوانهای آن نسل کار کرده و نتایج خوبی گرفته است.
«محاکمه در خیابان» هم با حضور کارگردانی در آستانه هفتادسالگی پر از شور و انرژی جوانها و حال و هوای جوانانه است؛ حضور اصغر فرهادی در مرحله کلیدی پرداخت قصه اصلی، بازیگران حرفهای مثل پولاد کیمیایی، حامد بهداد، محمدرضا فروتن و نیکی کریمی و تازهآمدههای آیندهدار و پرتوانی مثل شبنم درویش که این اولین حضورش جلوی دوربین است، یا رضا یزدانی با ترانههای متفاوت و شنیدنی و فرزین قرهگوزلو که بعد از همکاری نه چندان موفقش در «رئیس» با موسیقی این فیلمِ تازه حتماً اسمش سر زبانها و ملودیهایش ورد زبان خواهد شد. چیزهایی که جوانهای جدید و قدیم در این مستندها درباره همکاری با کیمیایی تعریف میکنند، بهتر از هر توصیف و توضیحی میتواند تصویر فیلمسازی را مصور کند که نامش مترادف جوانی در سینما بوده و هست.
خیلی چیزها مانده که میشود درباره شرایط و اتفاقهای ساخت اینجور مستندهای گفتوگومحور درباره فیلمها و فیلمسازان گفت و نوشت که جایش در این مختصر نیست. اگر بخواهم حرف را کوتاه و به یک نکته تمام کنم، کلید اصلی و مؤثر در ساخت این نُه فیلم و محوریت موضوعهایش یک جمله اساسی و عجیب از کیمیایی بود که در مستند «آقای کیمیایی» ساخته امیر قادری و گفتوگویی که امیر با کیمیایی برای روزنامه هممیهن انجام داد گفت: «این روزها به محاکمه خودم نشستهام و به این فکر میکنم که بعد از "خط قرمز" دیگر نباید فیلم میساختم.» سعی کردم چرایی این جمله و نتیجه محکمه شخصی و درونی فیلمساز را در این مستندها تا اندازهای که میشد باز کنم.
فیلمها مال دورهای از کارنامه کیمیایی بود که خودم و خیلیها دوست داریم؛ دورهای که «دندان مار»، «گروهبان»، « «سرب» و خصوصاً «ردپای گرگ» را در برمیگیرد و غیر از «سرب»، باقی فیلمها در این مجموعه بود. غیر از آن، آسیبشناسی تجربههای ناموفقی مثل «تیغ و ابریشم» و «تجارت» و تجربههای کمالنیافتهای مثل «سلطان» و «ضیافت» هم بود که باعث میشد هر کدام از این فیلمها ماجرای مخصوص خودش را پیدا کند. برای دوستداران این فیلمها و این سینما حرفها و لحظههای شنیدنی و دیدنی در این مجموعه کم نیست و برای مخالفان هم سوژه بهقدر کافی موجود است! اما اگر نظر مرا بخواهید، حرفهایی که کیمیایی در مستند مربوط به «ردپای گرگ» جلوی دوربین ما زد، تا به حال هرگز به این شکل گفته و ثبت نشده است. حرفهایی از ته دل درباره این دوران سخت؛ حرفهایی به پیچیدگی «ردپای گرگ» و برای محرمانی که «ردپای گرگ» را میفهمند.
حرفهایی به قصد محاکمه خود و دیگران، از زبان فیلمسازی که این سه دهه خیلی محکمههای مختلف را رفته یا نرفته برایش حکم صادر شده است؛ محاکمهای به صراحت و عمق و جذابیت «محاکمه در خیابان»... راستی، حرفهایش در مستند «حکم» هم مثل خود فیلم عجیب و جالب و شنیدنیست.
چهارشنبه ششم خرداد 1388
1- مدیر فیلمبرداری «در بروژ» چند تا عکس برای جواد رهبر فرستاده . تعریف کرده از گفتگویی که با هم برای پرونده مجله فیلممان داشتهاند. نگاه کردم و دیدم که این یکی عکس لااقل برای من تازه است. یک جور سالگرد برای فیلمی که پارسال همین روزها کشفاش کردیم.
2- خواندن این خبر در فارس خوشحالام کرد. چرا؟ خب معلوم است: موفقيت مالي فيلم مستند «زمين»، كمپاني «والت ديزني» را به فكر فعاليت بيشتر در زمينه حفظ محيط زيست انداخته است و اين شركت فيلمسازي اقدام به كاشت 3 ميليون درخت در مناطق مختلف جهان كرده است. اين كمپاني بخشي از سود حاصل از فروش مستند خود را صرف كاشت 3 ميليون درخت روي كره زمين ميكند.
كمپاني والت ديزني در يك بيانيه رسمي اعلام كرد كه اين درختها در مناطقي كاشته خواهد شد كه تماشاگران سينما استقبال خوبي از مستند «زمين» كردند.
فروش كلي اين فيلم مستند در هفته پنجم به 30 ميليون دلار رسيده است كه براي يك فيلم مستند رقم فروش خيلي خوبي است.
3- عبدالجواد موسوی، یادداشتی نوشته درباره پاسخ موهن و شرم آور عبدالکریم سروش به محمود دولتآبادی (این معنیاش این نیست که با حرفهای دولتآبادی موافق باشم.) مشکل من با روشنفکرهای این مملکت به جای خود باقی است. آن چیزی که میگویند با آن چه عمیقا فکر میکنند متفاوت است. به این بخش توجه کنید: «به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولتآبادی کيست؟ خبر آوردند خفتهاي است در غاري نزديک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بيخواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را «شيخ انقلاب فرهنگي» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است...» این به کنار، آن بخشی از یادداشت موسوی را که دوست داشتم (حتی بیتوجه به موضوع مورد بحث)، از این قرار است: «روزی شاهد بودم که علی معلم به یکی از شاگردان سروش گفت: به استادت بگو آنقدر فحش ندهد. آن بنده خدا گفت: استاد، شما که خودت به آقای سروش در اشعارت فحش دادهای، پس چطور او را از این کار منع میکنی؟ رند دامغانی در پاسخ گفت: «من شاعرم! هزل و هجو هم میتوانم بگویم اما استاد تو دعویاش چیز دیگری است، پس باید شأن آن دعاوی را حفظ کند.»
4- این هم گزارش برنامه سینما صدای جمعه شب که قرار بود در آن از خودم دفاع کنم: «سینمای ما - پریا صوفی: در ادامه بحث هفته گذشته درباره نقد در ایران که احمد طالبی نژاد، جواد طوسی، رضا درستکار و امیر پوریا درباره نقد و ماجراهای بعد از جشنواره صحبت کردند و در میان گفتگوها بارها به امیر قادری و نسل و نوشتههایش انتقاد داشتند، این هفته امیرقادری و ابوالحسن داوودی در بحث شرکت کردند. و مسعود فراستی هم روی خط آمد. در ابتدای جلسه امیر قادری جای طالبی نژاد را خالی کرد که هفته گذشته تندترین حملات را علیه قادری انجام داده بود. پوریا در ابتدای جلسه پیشنهاد داد که به جای بحث درمورد نسل ها به انواع نقد بپردازند که البته در عمل این اتفاق نیفتاد. طوسی درباره تکثرگرایی در نقد صحبت کرد که اگر ضابطه مند نباشد نتیجه اش آنارشی است. او برای نمونه از نمایشگاه کتاب سخن گفت که قرار است جلوه گاه فرهنگی کشور باشد ولی با وجود ازدحام و تبلیغات زیاد از تنها چیزی که نشان ندارد، فرهنگ و کتاب و کتابخوانی است.
امیر پوریا در ادامه صحبت های طوسی از پدیده نقد شفاهی سخن گفت که برخی از افراد را به اشتباه منتقد می نامند در حالی که ما از آن ها نقدهای تحلیلی و مفصل ندیده ایم و فقط گاهی اول مصاحبه ها یک مطلب تحلیلی می نویسند در صورتی که برای من و امیرقادری متصور نیست که پرونده ای درباره فیلمی در بیاوریم ولی خودمان در آن چیزی ننوشته باشیم. او سپس از تاثیر اجتماعی نقد گفت که برخلاف تصور کارگردانان بیشتر یادداشت ها و ریویوها هستند که تاثیر می گذارندپس اعتراض کارگردانان ما به نقدهای منفی که در این مدت بر فیلم هایشان نوشته ایم بی اساس است. پوریا تاثیر اجتماعی نقد را در پدیده هایی مثل اهدای جایزه زرشک زرین دانست.
فرزاد حسنی سپس این سوال را مطرح کرد که منتقد در نقدهایش تا چه حد می تواند پیش برود؟که در این جا طوسی به لحن و ادبیات مطالب اشاره کرد و ادعا کرد که اشکالی که نسل امیر قادری دارد این است که فکر می کنند باید با بیرحمی با طرف مقابل رو به رو شوند. و به پیشینه تاریخی طرف مقابل توجه نمی کنند.
در این جا ابوالحسن داوودی هم وارد بحث شد و گفت اما یکی از وجوه نسل جدید که من خیلی دوست دارم این است که با بغض و کینه و حسادت با آدم ها رو به رو نمی شوند.
سپس امیر قادری درباره همه بحث های این چند وقت و به ویژه در مورد مطالبش درباره "وقتی همه خوابیم" توضیحاتی داد. قادری گفت:«امروز می خواهم درباره همه این اتفاقات سه چهار ماه بعد از جشنواره صحبت جدی بکنم. مهم ترین اصل برای من این است که به خودم دروغ نگویم.و تا زمانی که به خودم دروغ نمی گویم حرفم نفوذ و تاثیر خواهد داشت. منتقد باید از وجد شخصی اش و فرآیندی که در آن لحظه جهان در اختیارش می گذارد استفاده کند. فیلم بیضایی برای من فقط یک فیلم بد نبود بلکه نماد همه آفت های جامعه روشنفکری ایران در طول تاریخ بود. من هم در هیچ کدام از نقدهایم هیچ وقت به مسائلی از قبیل این که این فیلم برای تسویه حساب با تهیه کننده بوده و غیره اشاره ای نکردم. این فیلم نمایشگر نوعی از روشنفکری بود که برای من فرقی با بنیادگرایی ندارد. یعنی عوض سازگار شدن با زمانه ترجیح می دهد که مظلوم نمایی کند. برخوردهای بعد از فیلم هم ادامه همان تفکری است که اشاره کردم. از نظر من اخلاق گرایی خانم میلانی، جهان بینی مسعود ده نمکی و نوع روشنفکری بیضایی یکی بوده و هیچ کدام از آن ها هم نقد را برنتافتند. حرف های من و برخی دوستانم فرصت مناسبی برای گفت و گو بود اما کارگردانان از آن استفاده نکردند. این یک مشکل تاریخی است که روشنفکری ما هیچ گاه مولد نبوده است.» قادری سپس به فیلم "زادبوم" اشاره کرد که به نظرش فیلم فیلمسازی است که به ساختن فکر می کند و نه به خراب کردن و به همین دلیل هم نوع برخوردش را با فیلم "زادبوم" که اتفاقا علاقه ای هم به آن ندارد، متفاوت از این فیلم ها دانست.
فرزاد حسنی و جواد طوسی به دنبال این حرف ها این بحث را مطرح کردند که اساسا تا چه اندازه این چنین برخوردی حق منتقد است و طوسی گفت که آیا اصلا یک جوان می تواند نسبت به جهان بینی یک کارگردان 70 ساله قضاوت و داوری داشته باشد و یا این چیزی است که سن و سال نمی شناسد و آیا علت اصلی گسست نسل ها هم دامن زدن به همین قضایا نیست؟!
قادری هم در جواب گفت:«من بارها نوشته ام که لطفا کاری نکنید که نسل ما از شما ببرد. شاید هم اصلا ما داریم از تجربیات قبلی شما استفاده می کنیم که به چنین نتایجی می رسیم. و در مورد سن و سال هم ما مثلا مهرجویی را داریم که "علی سنتوری" می سازد و به نظرم از من هم خیلی جوانتر است.»
داوودی در رابطه با این بحث گفت:«من شخصا عقیده دارم که دوستان جوان منتقد ما باید به همین گونه عمل کنند. اما در عین حال به اصولی که خودشان هم قبول دارند احترام بگذارند. و شاید همه این ها به این دلیل است که برای قادری و هم نسلانش سینما از هر چیزی مهم تر است و آن ها سینما را به شکل ناب می خواهند. هر مخاطبی از جمله منتقد حق دارد که نظرش را ابراز کند اما تسری دادن عقیده اش و آن اعتقاد به سینمای ناب مثل این است که من خودم را به فیلم وصل کنم و بخواهم از آن دفاع کنم.»
طوسی یکی از معضلات اساسی و وجود این فاصله ها را شرایط سیاست زده جامعه و روزمرگی ها دانست که اجازه نمی دهند فیلمساز و منتقدر کنار هم و به تماشای فیلم ها بنیشنند تا رابطه درستی بین آن ها شکل بگیرد.
امیر پوریا بحث مربوط به ظرفیت کارگردانان را مطرح کرد و به دیالوگی از فیلم مردی برای تمام فصول اشاره کرد که هنری هشتم می گوید:«ما هنرمندان تعریف و تمجید را دوست داریم به خصوص اگر واقعی باشد. » و این که خیلی از کارگردانان ما متوجه ضرر تعریف های سطحی نیستند.
جواد طوسی سپس امیر قادری را مخاطب قرار داد و پرسید:«آیا وجد شخصی تو یک وضعیت کلی دارد؟یعنی همه باید آن را بپذیرند؟»
و قادری پاسخ داد که:«من در مقام اجرایی یا قضاوت نیستم. اگر مثلا مقام اجرایی داشتم یا قرار بود قضاوت من مبنای یک دستورالعمل اجرایی قرار بگیرد وضعیت فرق می کرد.»
داوودی برای تکمیل حرف هایش گفت:«من گفتم با نوع جهان بینی شما موافقم اما در شرایطی که نخواهید جهان بینی و سلیقه خودتان را به من حقنه کنید.»
مسعود فراستی هم در فرصت کوتاهی که در اختیارش قرار گرفت درباره حق منتقدان در ابراز عقایدشان، هر چقدر هم که تند باشد، گفت:«از نظر من منتقد برای نقدش هیچ حد و مرزی ندارد. حد و مرزش را مخاطب تعیین می کند. مخاطب باید لحن را بپذیرد.و هیچ کدام از این حرف ها هم ربطی به سن و سال منتقد ندارد.فقط لحنش مهم است که آیا مخاطب آن را قبول می کند یا نه.»»
5- و بالاخره: روزنوشتهای صوفیا و جواد رهبر و حسن الحسنی به روز شدهاند. این بخش از نوشته صوفی را خیلی دوست داشتم. مثل همیشه کلی بهام روحیه داد: «راستش معمولا آدم تنبلی هستم. این معمولا را گفتم چون اگر کاری را دوست داشته باشم یا روزی شاداب و سرحال باشم، آن وقت می توانم 24ساعته و بدون وقفه کار کنم. فقط کافی است که استارت اولیه زده شود تا با سرعت پیش بروم. یکی از کارهایی هم که موقع انجامش تنبلی ام به شدت عود می کند، گردآوری مطلب است. این که بگردی و از بین هزاران و میلیون ها صفحه اینترنتی چیزی را پیدا کنی که باب سلیقه ات باشد و دلت بخواهد با دیگران تقسیمش کنی، اصلا کار ساده ای نیست. اما روزی که مطالب زیر درباره تارانتینو را نوشتم، روز خوب زندگی ام بود و من اصل اصل خود همه انرژی های عالم بودم. صبح زود فهمیده بودم که شیدا با تارانتینو حرف زده. این شد که از بعد از ظهر تا 12 شب نشستم و هر چیز جالبی که درباره «حرامزاده های ضایع»در اینترنت پیدا می شد را جمع کردم تا کمی از این انرژی که در من جمع شده بود در فضا آزاد شود و به دوستانم هم برسد. اما این که چرا خبر مصاحبه با تارانتینو انقدر به من انرژی داده بود داستان مفصلی دارد. مهم ترین اش این بود که قدر تفکر دوستانم، مدیران همین سایت "سینمای ما"، را بدانم. یادم افتاد که از همان روزهای اول شکل گیری سایت، امیر قادری و نیما حسنی نسب و مهدی عزیزی با اطمینان از موفقیت و پیروزی سایت و جهانی شدن اش می گفتند. آن اوایل که هیچ نشانی از این حرف ها نبود و تازه می خواستند سایت را به مخاطبان داخلی معرفی کنند. با این حال مصاحبه با تارانتینو، هر چند کوتاه، ولی نشان داد که تفکر کلان تاثیر خودش را گذاشته است و دوستان ما دارند به آن چه می خواهند دست پیدا می کنند. در این روز و روزگاری که بیشتر ما خسته و کم انرژی هستیم چه چیزی امیدبخش تر از این وجود دارد که ببینیم دوستانمان دارند به رویاهایشان تحقق می بخشند؟ داشتن خبرنگار اختصاصی در کن و گپ خودمانی با تارانتینو یا مصاحبه با دیوید بوردول، لااقل برای ما که این جا زندگی می کنیم، آرزوی نزدیکی نبود. همه این فکرها باعث شد حالم انقدر خوب بشود که خودم دلم بخواهد بنشینم و تک تک نکات فیلم تارانتینو را پیدا کنم و ترجمه کنم تا لذتش را با هم شریک بشویم.
بعد این آرزوی دور که حالا به حقیقت پیوسته بود مرا به یاد روزهای دور بچگی ام انداخت. چند تا رمان فرانسوی خوانده بودم و غرق فرانسه قرن هجدهم بودم. انقدر فضای زیبایی بود که تصمیم داشتم ملکه فرانسه بشوم! هر چه پدر و مادرم می گفتند که الان 200 سال از این قصه هایی که می خوانی گذشته و فرانسه اصلا پادشاه و ملکه ای ندارد، به خرج من یکی نمی رفت. کمی بعد که فهمیدم راست می گویند و انگار باید رویای ملکه فرانسه شدن را به گور ببرم، به خیال خودم آمدم یک رویای منطقی و عملی برای خودم بسازم. انگلستان هنوز ملکه اش را داشت و اگر امکان حکومت بر بریتانیای کبیر نبود، راضی شده بودم که به پاس یک حرکت متهورانه یا تاثیرگذار یا هنرمندانه، لااقل یک لقب "بانو" از دربار انگلستان دریافت کنم!!!رویای یک لقب اشرافی داشتم و خرامیدن در تالارهای اروپا!
بچه های کوچک بزرگ می شوند و رویاها و آرزوهای بزرگ و گاه محالشان، کم کم فراموش می شود. معمولا زمانه بهشان یاد می دهد که به چیزهای کوچک دست یافتنی فکر کنند. (که حتی اگر همین را هم درست یاد می گرفتیم که از چیزهای کوچک دست یافتنی لذت ببریم، زندگی بهتر و شیرین تر از چیزی می شد که هست!)
مصاحبه با تارانتینو لااقل برای من از این جهت انرژی مضاعف داشت که احساس کردم واقعا با نیروی خواستن می شود به هر چه که از صمیم قلب (بخوانید از ته ته دل) می خواهیم برسیم. چه تارانتینو باشد چه برد پیت و چه دیوید بوردول و چه....! من هم دوباره به رویاهای کودکی ام فکر کردم!!! :-)»
6- شاید همین روزها درباره نامزد ریاست جمهوری مورد علاقهام نوشتم.
یکشنبه سوم خرداد 1388
1- پرونده فارست / بنجامین را در بخش سایه خیال ماهنامه فیلم از دست ندهید که چند ماهی هست رویش داریم کار میکنیم. دو گفتگو با زمهکیس و فینچر دارد که صوفیا و جواد رهبر کارشان کردهاند و شدیدا توصیهشان میکنم. به خصوص گفتگوی درجه یک فینچر که جواد برایش سنگ تمام گذاشته. و بعد هم این که با این دو فیلم به عنوان حکمت زندگی طرف شدهایم...
2- بعضی چیزها این قدر پاپیولار میشوند که از مد میافتند. غافل از این که چنان بزرگ و همیشه تاثیر گذار بودهاند که به این مرحله رسیدهاند: مثل خواندن «شازده کوچولو». و حالا این یک یادآوری برای یکی از همین پدیدههاست. به نظر توضیح واضحات میآید، ولی باید هر چند وقت یادآوریاش کرد: هیچ فرصتی را برای شنیدن - حالا هر قطعهای - از پینک فلوید از دست ندهید. امکان ندارد پشیمان شوید. امکان ندارد که فکر نکنید که این بهترین قطعهای است که در آن لحظه میتوانستهاید شنیده باشید!
(این عکس را نیک ویلر، 1974 از گروه گرفته. وقتی در فرانسه برای بازی فوتبال آماده میشدند. ریک رایت هم درعکس هست.)
3- امشب داوران کن، حسابی جایزهها را بین فیلمهای بخش مسابقه پخش کردند. و همان طور که پیش بینی میشد جایزه اول را میشائیل هانکه بزرگ گرفت.
4- نمیدانم چرا. برای خودم هم عجیب است. ولی هنوز در هاله انرژی ناشی از فریادی زندگی میکنم که شیدا شیرازی جلوی 500 خبرنگار ساحل کن کشید: کوئنتین، من یه ایرانیام و میخوام باهات حرف بزنم.
5- این روزها جذب عکس شهرها شدهام. به خصوص که فیلم تازه مسعود کیمیایی، بیش از آدمها درباره شهرهاست. این تصویر از آن والورده را هم به همین خاطر خریدهام؛ به اسم «آهن تخت»:
ولی دیدن این عکس در اینترنت دادم را درآورد. وقتی دیدم نوشته تصویری از سنگاپور. به خصوص اگر در حال خواندن رمان تازه داریوش مهرجویی هم باشید:
شهر همین است. جایی که همه هنر عصر ما اتفاق میافتد. مرکز نفرتها و جذابیتها برای ما. مرکز تباهی و سرور. کیمیایی از تهران امروز دلگیر است و مهرجویی در آرزوی شهری همچون تصویر بالاست. و هر دو هم راست میگویند.
5- و این هم عکس آخر. تصویری از یک سیستم گرمایشی کهنه. ریک رایت اگر زنده بود، پینک فلوید میتوانست یک کلیپ دبش این جا ضبط کند. حسی از شهری که درش زندگی میکنیم در این اثر اریک کاهان باقی مانده است:
افزوده: ظاهرا سوء تفاهمی پیش آمده. گذاشتن کامنت ارتس سایهها، هیچ به این معنا نیست که به میرحسین قرار است رای دهم یا نه.
------------------------------------------------------------
این روزها زیاد مزاحمتان میشوم بچهها. روزی دو بار اصلا. ولی این گفتگوی شیدا شیرازی است با کوئنتین تارانتینو بعد از نمایش فیلم در جشنواره کن...
خبرنگار اختصاصی سینمای ما - شیدا شیرازی - کن: هشتمين روز جشنواره کن پر حرارت ترين و جنجالی ترين روز جشنواره بود. نام براد پيت و آنجلينا جولی به تنهايی کافی است بود که خيل عظيمی از جمعيت را به خيابان بکشاند ، چه برسد به اينکه علت حضورشان فيلم کونتين تارنتينو باشد.
«پست فطرتهای ضایع»روز چهارشنبه بيست ماه می فيلم بالاخره برای اولين بار در جهان اکران شد. و من اين شانس را داشتم که جز 500 نفری باشم که اين فيلم را برای اولين بار ديدند. فيلم برای خبرنگاران که قشر آسيب پذير جامعه هستند سا عت 8 صبح اکران شد!
تصور ديدن فيلمی از تارانتينو که کم کم در هر پلانش چهار تا سطل خون می پاشند ، ساعت هشت صبح کمی نگران کننده بود برايم.
فيلم خوب بود. بهتر از خوب بود. خود تارنتينو بود که به همه اصولش وفادارانه فيلم ساخته بود.
طنز فيلم به شدت به طنز قصه های عاميانه نزديک است. فيلم با صحنه اي بسيار جدی شروع ميشود و اوج جديد ديالوگ های معروف پر از طنز تارانتينو شوکه ات ميکند. فيلم بسيار جدی و بسيار تخيلی و گاهی بسيار خنده دار و مفرح است. فيلم در چند ژانر مختلف ساخته شده است و در همه صحنه ها تارانتينو حضوری چشم گير دارد. هيچ چيز به حال خودش رها نشده است و همه چيز حساب شده پيش ميرود. اين فيلم عظيم که درش حدقل به سه زبان مختلف حرف زده ميشود و بازيگرانش آلمانی، فرانسوی و آمريکايی هستند ، پروژه بسيار بزرگی است که تارانتينو به خوبی از عهده انجام دادنش بر امده است،
فيلم را بايد ديد و حدقل دو بار ديد تا بتوان به جرات در باره اش قضاوت کرد ( هيچکدام هم سا عت هشت صبح نباشد ، پيشنهاد ميکنم از 7 شب به بعد!) سينمای تارانتينو در اين فيلم چند وجهی است . از هر طرف که به فيلم نگاه کنی از لحاظ ديالوگ ها ، تکنيک ساخت، انتخاب بازيگر و کارگردانی فيلمی بی نقص است که شما را به دوباره ديدنش دعوت ميکند.
بازی براد پيت عالی است و بسيار درخشان. اما از ديد من زيباترين بازی را کريستوفر والتز ، بازيگر آلمانی در نقش کلنل لاندا ارايه داده است. او با تسلط به دو زبان آلمانی و انگليسی ماهرانه در نقش خود ظاهر ميشود . او بازيگری تارانتينويی است که هم زمان می تواند شقاوت و سنگدلی و طنز و دلبری را منتقل کند.
من که از چندی قبل تقاضايم را برای مصاحبه با عوامل فيلم ا علام کرده بودم، تا به حال جوابی نگرفته بودم و به در بسته خورده بودم. پيگيریم مرا به اينجا رسانيد که مشکل نام " ايران" است. که کمپانی يونيورسال تمايلی به خبربگاران ايرانی ندارد. با شنيدن اين حرف بسيار بر آشفته شدم و با خودم گفتم که شيدا شيرازی و کافه نشين امير قادری و يک سينمای مايی واقعی نيستم ، اگر که من اين موضو ع را با شخص تارانتينو مطرح نکنم. دامنه تحريم ها به يونيورسال هم رسیده بود!
بعد از فيلم با علم به اين که کنفرانس خبری شلوغ خواهد شد به سرعت به طرف سالن دويدم و با خيل عظيم خبرنگارانی مواجه شدم که پشت درهای بسته بودند. تا به حال در هيچ فستيوالی اين همه خبرنگار را يک جا پشت درهای يک کنفرانس خبری نديده بودم . به هر ترفندی بود خودم را جلو انداختم و تقريبا از زير دست وپا وارد شدم.
کنفرانس شروع شد و خبربگاران سوالات شان را پرسيدند ونوبت من که شد ، وقت تمام شد !! به همين سادگی !
من هم دوباره خودم را از زير دست و پا جلو انداختم و به کويين تارنتينو رساندم و با صدايی که خودم تا به حال از خودم سراغ نداشتم داد زدم:
- کوئنتين. من شیدا شیرازی هستم از ایران . چرا من به عنوان يک ايرانی نمی تونم با تو مصاحبه کنم؟
اطرافيان که توجهشان جلب شده بود کمی ساکت شدند و عکاسان تيک تيک عکس می انداختند.
تارانتينو جواب داد:
- من مسول مصاحبه ها نيستم ، کس ديگه تنظيم ميکنه.
شيدا: به من گفتن که نميشه. اينجا بيا 1 دقيقه وقتت رو به من بده.
کونتين : ok. برو بريم !
اين رو که گفت تا زه فهميدم اي دل غافل من دارم جلوی 500 تا خبرنگار بزرگ سينمای جهان و دوربين های روشن با تارانتينو مصاحبه ميکنم، اولين سوالی که به ذهنم رسيد اين بود:
- من 12 سالم بود که قصه های عامه پسند را ايران ديدم. 15 سالم بود که با دوستام گروه هواداران تارانتينو را راه انداختيم. می دونستی که در ايران تو رو به اين گستردگی ميشناسند و اين همه هوادار داری؟
کوئنتين : آره آره ميدونم. باهاشون در ارتباطم سينمای ايران را دنبال ميکنم. فيلم خوب زياد ديدم اين چند وقته از بچه های ايران. خيلی خوبن خيلی خوب. همه بچه های ايران رو دوست دارم. ميخواستم بيام تهران . ولی می دونی که يک محدوديت هايی با عث شد نيام. دعوتم کرده بودن به فسيوال فيلم ايران. خيلی دلم ميخواست بيام. ولی می دونی که هميشه اونطوری که تو ميخوای نمی شه.
-شيدا: کونتين هيچ پيغامی برای جوونای ايرانی که اينقدر با سينمای تو حال ميکنند نداری؟؟
کونتين : چرا چرا ! بهشون بگو برای همشون بهترينها را آرزو دارم. آرزو دارم بيام ايران. از نزديک لمس کنمشون.
- شيدا: پيغامی نداری برای سينما گرهای ايرانی ؟
کونتين : اسمت چی بود؟
شيدا : شيدا...
کونتين : شيدا ! شيدا نگاه کن به چشمهای من. ميری به همشون ميگی ، دوستتون دارم. بگو سينمای ايران رو دنبال ميکنم. دارن کارهای خيلی خوبی انجام ميدن. بگو همينطور رو به بالا نگه اش دارن ( tell them keep it UP)
اينجا بود که توجه براد پيت که آنجا بود به گفتگوی ما جلب شد . ازش پرسيدم:
براد: تو چی براد؟ برای برو بچه های ايرانی چيزی نداری بگی؟
براد : چيز زيادی که نه . فقط دوست دارم بيام ايران و ببينم . خيلی زياد دوست دارم.
برای دوست دارانت چی؟
براد:دوستشون دارم ، خيلی
--------------------------------------------------------------
(افزودهها - 2: پرونده
مردی روی سیم کار پیمان جوادی و باقی بر و بچهها را از دست ندهید. به جز این کامنت ارتش سایهها را دوست داشتم. مصداقاش مهم نیست. به قول خداحافظ گری کوپر، مجسمه گروتلی مهم نبود. مهم احساساتی بود که همراه آن ابراز میشد:
" مثل راکی...شب قبل از مسابقه " * 1: حالا همه چیز جالب شده است. دیگر حکایت انتخاب میرحسین موسوی حکایت انتخاب یک فرد.. یک رئیس جمهور نیست.حالا داره کم کم تبدیل میشه به یه مبارزه.. که اصلآ مهم نیست رقیبش کی باشه...بد باشه یا خوب... درست مثل آپولو تو فیلم " راکی " که اتفاقآ اصلآ هم بد نبود... شاید تنها اشکالش این بود که همیشه خودش رو برنده می دونست. حالا حکایت ما هم اینگونه شده.... یک مبارزه که به زعم خیلی ها ما باید توش شکست بخوریم.... می خوریم؟؟ 2: هیچ ترسی ندارم وقتی می خوام صادقانه اعتراف کنم از این همه شوری که تو وجودم به وجود اومده دارم به وجد میام. فرق ما هم با اونا که همیشه باید برنده باشن همینه.. اینکه ما پر از شوریم و اونها پر از غرور. ما خسته شدیم از اینکه این همه مثل آدمهای یخ زده... مثل آدمهای همیشه نشئه نشستیم کناری و گفتیم فلان میشه و بسار... حالا از اینکه توی متن هستم لذت می برم... دستبندهای سبزم رو نگاه می کنم.. تی شرت سبز رنگ رو... و لذت می برم که حالا پر از انرژی ام.. دوباره برای اونکه دوستش دارم داغ می کنم...این انرژی .. اصلآ اتفاق کمی نیست...باور کن رفیق..از ته دل می گم. 3: گاهی وقتا که آدم حس می کنه داره از لحاظ روحی کارش تموم میشه.. ماشین رو ور میدارم میگم پسر..بیا بزنیم به دل جاده... حالا ساعت 3 صبحه...ما تو جاده های بیرون شهریم.. داریم میرونیم و آهنگ گوش می دیم...هیچ کس حرف نمی زنه.. اینجا خاطرات حکمفرمایی می کنه...با هر آهنگی که باهاش زندگی می کردیم... اون موقعها که قرار نبود اینقدر شل و وارفته بشیم... الان هم بهش می گم...صنعتی اصفهان یادته پسر... چمران اهواز...اون بحثها...اون فیلم ساختنها؟ بهش می گم رفیق...دوست...باس ازین لباس های سبز خاطره بسازیم... پس فردای 22 خرداد که یادشون افتادیم مثل امروز هوس کنیم که دنده رو عوض کنیم و از شوری که وجودمون رو گرفته پامون رو روی پدال گاز بیشتر فشار بدیم... 4: راکی تو سکانس قبل مسابقه... شب قبل از مسابقه این دیالوگا رو بادوست دخترش رد وبدل میکنه: آدریان: " تو خیلی زحمت کشیدی " راکی : " آره...ولیکن مهم نیست چون قبلآ هم کسی نبودم. اما می دونی اینم هیچ مهم نیست واسه اینکه داشتم فکر می کردم. مهم نیست اگه مسابقه رو ببازم, مهم نیست اگه آپولو مخ من رو توی رینگ در بیاره. مهم اینه که یه قدم گذاشتم جلو چون تا حالا هیشکی نتونسته جلوی آپولو قد علم کنه. اگه من بتونم خودم رو به پای اون برسونم و وقتی زنگ پایون مسابقه می خوره هنوز روی پاهام وایساده باشم, اون وقت می فهمم که تو زندگی واسه خودم کسی شدم. یه آدم..نه ولگرد مفلس..مثه لاتای محل " 5: مهم نیست رنگ بعد از 22 خرداد سبز میشه یا نه... مهم اینه که ما حالا دیگه می تونیم بگیم یاد گرفتیم سبز بپوشیم.. می تونیم غر نزنیم...می تونیم با یه دستبند سبز خیلی حرفا رو بزنیم.. با همین رنگ سبز خیلی ها رو عصبانی کنیم... یاد بگیریم که جنبش و همدلی فقط برای کشورهای متمدن نیست... می تونیم حتی ما که تو جمع 3 نفری دعوامون میشه زیر یه پرچم یه رنگ تلاش کنیم... می تونیم حالا فریاد بزنیم : " هی آدما..آدمای یخ زده...ما حالا واسه خودمون کسی شدیم...سبزیم...گرمیم " Download- Pink Floyd // Summer '68 پی نوشت: " همشهری...هموطن...سبز بیندیش... ما هم می توانیم 1968 داشته باشیم ")
(افزودهها: دو گزارش درباره فیلم استاد در کن که در روزنوشتهای صوفیا نصرالهی هم تکرار شده، پوستر تازه «درباره الی...» در سایت سینمای ما که انصافا برعکس قبلی خوب کار شده، جدول برنامههای نامزدهای انتخابات در تلویزیون هر دو مورد در سایت سینمای ما و بالاخره روزنوشت مهدی عزیزی درباره فیلم تارانتنیو و رمان داریوش مهرجویی)
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1388 - 2 (ادامه)
(افزودهها: دو گزارش درباره فیلم استاد در کن که در روزنوشتهای صوفیا نصرالهی هم تکرار شده، پوستر تازه «درباره الی...» در سایت سینمای ما که انصافا برعکس قبلی خوب کار شده و بالاخره روزنوشت مهدی عزیزی درباره فیلم تارانتنیو و رمان داریوش مهرجویی)
منو بکش که پاک شم. از کثافتی مث تو رد شم... (معلوم است دیالوگ فیلم تازه کدام فیلمساز است؟!)
خب بچهها. انگار کوئنتین تارانتینو هوش از سر تماشاگرهای کن برده. فیلماش را ملت خیلی دوست داشتهاند. هوراااااااااا... عجب سالی است. هم فیلم تارانتینو خوب شده و هم فیلم تازه مسعود کیمیایی، حداقل در این پردههایی که این جا دیدهام. خوشحالیام معلوم است؟ فیلم خودم خوب میشد، این قدر رو به راه نبودم. حالا داشته باشید تا گزارشهای شیدا شیرازی از کن برسد و گفتگویش با کوئنتین تارانتینو. گفتگوی اختصاصی «سینمای ما» با کوئنتین تارانتینو در روز موفقیت. چند سال از بیل رو بکش 2 میگذرد؟ این چیزها را میدانستم لابد که این عکس را با بچهها هفته گذشته شمال گرفتیم؛ با کیوان هنرمند، مزدک و باقی رفقا (پست دیروز درباره تام سایر را از دست ندهید. در برنامه فردا شب «سینما صدا» از رادیو گفتگو، درباره نقد و حوادث و حواشی این چند ماهه، من هم حضور خواهم داشت. از دست ندهیدش! ببینید کی گفتم.)
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1388
این هم مطلبی که قولاش را داده بودم. درباره اتفاق نمایشگاه کتاب امسال برای من؛
ادامه بحث درباره کمیت و کیفیت
جواهر نمایشگاه کتاب امسال: تام سایر
1- هفته گذشته بحث کیفیت بود. در این باره حرف زدیم که چطور عدد و رقم و مقدار و میزان، در زندگی روزمره ما جای ارزش و کیفیت چیزها را گرفته است و این که اگر پیش از اینها، بحث شکستن دیوار نخبه گرایی بیبو و بیخاصیت بود، حالا باید سعی کنیم تا از یک جور عامهگرایی و تودهخواهی فرار کنیم. و این که انگار هر دوی اینها دو روی یک سکهاند. جواهر امسال نمایشگاه کتاب تهران، به ذهنام رساند که میشود این بحث را این هفته طور دیگری ادامه داد.
2- و در جریان هستید که در هنر واقعی، حد و مرزی بین چنین گروهها و برای چنین دستهبندیهایی وجود ندارد. دربارهشان اصلا چنین بحثهایی موضوعیت ندارد. نمونهاش دو شاهکار مارک توین، سرگذشت هاکلبریفین و ماجراهای تام سایر است. همان قدر همه فهم، که نخبهگرا – همان قدر عام که خاص. (وقت حرف زدن درباره این دو متن اصیل، لطفا کارتونهای ژاپنی تلویزیون را فراموش کنید که به خصوص در مورد تام سایر، ربطی به متن اصلی نداشتند) در ایران تکلیف ماجراهای هاکلبری فین که روشن است. نجف دریابندری ترجمه کرده برای نشر خوارزمی که چاپ اولاش مربوط به سال 1366 و سوماش برای سال 1380. از ماجراهای تام سایر اما نسخه درست و درمانی موجود نبود. ترجمه قبلیاش را اگر درست یادم باشد، آقایی به اسم خلخالی انجام داده بود، با نقاشی از تام روی جلدش؛ تصویری از همان فصل خواندنی که تام سایر رفقایش را اغوا میکند تا تنبیه رنگ کردن نردههای خانه را به جایش انجام دهند. هفت هشت ده سالم بود که پدرم دستام را گرفت و برد کتابفروشی که سه تا کتاب مارک توین را کنار هم چیده بود. همین ترجمه از تام سایر، یک نسخه ترجمه دیگر غیر از هاکلبری فین دریابندری و بالاخره شاهزاده و گدا که به نظرم داریوش شاهین، فارسی کرده بود. آن ماجراهای تام سایر را، هم من خواندم و هم پدرم و یادم هست در آن روز و روزگار، مدام اپیزودهایش را برای همدیگر تعریف میکردیم. گفتم که شاهکار توین، بزرگ و کوچک نداشت. عام و خاص نداشت. پدر و پسر نداشت.
3- جواهر امسال نمایشگاه کتاب، اما نسخه ایرانی تازهای از سرگذشت مارک توین است، مخلوق نشر کارنامه. که البته کمی بالا قیمت گذاری شده، اما کیفیتاش را از همان کمالگرایی معمول این انتشارات میگیرد. در 411 صفحه با کاغذ اعلا، همراه با چاپ تصویرهای سیاه قلم ترو دبلیو ویلیامز، و تابلوهای رنگی تروی هوئل. اثر توین به کنار، نسخه فارسی کتاب، خودش یک اثر هنری است. فکر شده در تمام جزئیات، فونتها و تصویرها. حاصل تلاشی پر از وسواس. از آن کتابها که آدم میترسد ورق بزند، مبادا دستاش کاغذش را لک کند.
4- پس حالا صاحب نسخهای شدهایم از جهان ظاهرا ساده و در عین حال بسیار پیچیده مارک توین. استادی که این قدرت را داشت تا درباره جهان کودکان و نوجوانان بنویسد. درباره آن جهان پر از تخیل و رویا و رمز و راز. در آستانه کشف جهان. رمانهای معروف او در آستانه به جوانی رسیدن شخصیتهایشان، تمام میشدند. رویای جوانی ابدی که مدام در ذهن توین بود و سال گذشته در هیئتی دیگر سربرآورد. وقتی دیوید فینچر و اریک راث، دنباله داستان اسکات فیتزجرالد، «مورد شگفتانگیز بنجامین باتن» را گرفتند و ادامه دادند. داستان پیر به دنیا آمدن و جوان شدن مردی که فیتزجرالد خودش، آن را از ایده توین گرفته بود مبنی بر این که چه میشد اگر هنگام جوانی از تجربههای دوران سالخوردگیمان بهره میبردیم. جوانی ابدی رویای همه ماست و توین که یک نویسنده بود، حداقل در آثارش، به آن جان داد. هیچ کس حتی جوانی توم سایر را هم به خاطر ندارد. برای همه ما او هنوز یک نوجوان جاودانی است. این شماره ماهنامه فیلم که بیاید، یک پرونده مفصل درآوردهایم درباره دو فیلمی که در همین منظومه قرار میگیرند، یکی همین «مورد شگفتانگیز بنجامین باتن» و دیگری «فارست گامپ». دو فیلم در یک مجموعه. اینها فیلمها و کتابهایی هستند که میشود به عنوان یک مورد درمان روانی تجویزشان کرد. و پرونده هم بر همین اساس جمعآوری شده.
5- و یادم هست که از میان بخشهایی که مدام برای همدیگر تعریف میکردیم، یکی همین ماجرای رنگ زدن نردههای پشتی خانه بود. آن لحظهای که تام به قول نویسنده کتاب به فلسفه مهمی در زندگی پی میبرد: «کار یعنی آن چه شخص مجبور به انجام دادن آن است و بازی یعنی آن چه شخص مجبور به انجام دادن آن نیست.» یا جایی که تام برای اولین بار با بکی رو به رو میشود و دستاش را میگیرد تا بهاش نقاشی یاد بدهد، و وقتی که تام برای خودش دل میسوزاند و فکر میکند که دختره اگر او را در این حال ببیند چه خواهد کرد. و آن جا که تام میخواهد هکلبری را به بازگشت به زندگی متمدنانه راضی کند: «گوش کن هاک، پولدار شدن که جلوی راهزنی کردن منو نمیگیره... توی بیشتر کشورا، راهزنا مقامشون میون نجیبزادهها از همه بالاتره. منظورم اینه که توی مایههای دوک و از این حرفان.» و آن جا که تام به عشق راهزنی از خانه فرار کرده، اما شبی دلاش برای خاله سختگیرش تنگ میشود و به خانه برمیگردد تا برای لحظهای او را در خواب ببیند.
6- فهرست فصلهای کتاب را میخوانم و به آن روزها و آن دوران پرتاب میشوم: «تام بازی میکند، زد و خورد میکند، پنهان میشود.»، «در گیر و دار جنگ و عشق»، «اطوار درآوردن در کلاس دینی کلیسا»، «وجدان تام عذاباش میدهد»، «دزدان دریایی در مجلس عزای خودشان»، «در مخفیگاه جو سرخپوسته» و از این قبیل.
7- وجدم از خرید کتاب وقتی کامل شد که به جملهای برخوردم که مترجم کتاب آقای احمد کساییپور بالای مقدمهاش آورده. سخن حکیمانهای که یادم هست سالها پیش بهروز افخمی در آغاز مقالهاش درباره جان فورد آورد: «بهلول عاقل» و خود من در همه مقالههایی که درباره قهرمانهای جرج روی هیل نوشتم، توصیفی بهتر از این، برای آن قهرمانها پیدا نکردم. چه خوب که مترجمی، راز کتابی را که ترجمه کرده، چنین به چنگ آورده باشد: «کمال پختگی مرد آن است که در بزرگسالی به جدیتی دست یابد که در کودکی هنگام بازی داشته است.» - نیچه.
و این هم تام سایرهای روزگار ما، مخلوق جاد آپاتوی ناکس و گروه پنجه طلایش:
دوشنبه 28 اردیبهشت 1388
دوشنبه 28 اردیبهشت 1387: غروب، ورزشگاه آزادی بودیم وقتی با مهدی و نیما و باقی بچهها تا آخرین لحظهها ایمانمان را به قطبی و تیممان از دست ندادیم و جایزهاش لحظهای بود که کریم باقری، میکروفن را از دست مسئولان تیم، قاپ زد که - بعد از یک معجزه، بعد از قهرمانی در لحظه آخر - بخواند: پرسپولیس قهرمان میشه...
دوشنبه 28 اردیبهشت 1388: نشستهام در یک سالن نمایش و نمایی میبینم از فیلم «محاکمه در خیابان» مسعود کیمیایی، وقتی لنز دوربین همراه صورت یک عروس پریشان، در خیابان میدود. وای، اسب رد پای گرگ...
دوشنبه 28 اردیبهشت 1388شاید دارم زود دوباره مینویسم. ولی چند چیز هست که حتما باید بهتان بگویم. امیدوارم یادداشتهای قبلی برای خودش خوانده شود.
1- امروز ساعت 5 بعد از ظهر در تالار اندیشه حوزه هنری در چهار راه سمیه با آرش خوشخو درباره «دایره زنگی» حرف خواهیم زد. یکی از کاربران پیغام گذاشته بود که داریوش شایگان در گفتگویی اعلام کرده این فیلم را دوست دارد. دایره زنگی فیلم مورد علاقهام نیست. ولی داریوش شایگان متفکر ایرانی محبوبام است.
2- بابک ریاحیپور یادداشتی نوشته تا از خودش در برابر معترضانی که به حمایت و تعریف او از ساسی مانکن حمله کردهاند، دفاع کند. و البته گفته که اصلا از اعلام موضعاش پشیمان نیست: «در این یادداشت کوتاه اصلا قصد عذرخواهی از این که از ساسی مانکن و کارهایش تعریف کرده ام ندارم، پای تمام حرف هایی هم که زدم ایستاده ام، فقط خواستم توضیح مختصری عرض کنم تا مبادا سوء تفاهمی بوجود بیاید. این که شاد کردن ملت هیچ ایرادی ندارد. باید بپذیریم که خیلی از مردم ما سلیقه موسیقی شان همین است و ما هرچقدر هم که تلاش بکنیم، طی 300 سال هم نمی توانیم سلیقه شان را از این تیپ موسیقی به مثلا موسیقی «پینک فلوید» و ... معطوف کنیم، پس بهتر است زور زیادی نزنیم. برای هر سبکی مخاطبی وجود دارد و هر کس باید به دنبال مخاطب سبک موسیقی خودش باشد. وقتی کارهای کسی مثل ساسی مانکن در جامعه ما انقدر گل می کند، خب یک پیامی هم دارد، صرفا نباید بگوییم کارهای این آقا چیپ و لول پایین است، در واقع این یک بازتابی است از جامعه ما؛ این که در این چند وقت اخیر مثلا از لحاظ اقتصادی خیلی به مردم مان فشار آمده. تجربه نشان داده هر وقت در جامعه ای این طوری بشود، بیش تر آن فرمی از هنر مورد توجه عموم قرار می گیرد که صرفا سرگرم کننده است، طبیعتا در این دوران هیچ کس حوصله تفکر ندارد!
آن دسته از هنرمندان توی این دوران موفق هستند که بخش تولید لذت را در مغز آدمیزاد قلقلک می دهند. آن هایی هم که خیلی دوست دارند این کار را بکنند اما عرضه اش را ندارند بهتر است بروند تلاش کنند، آن هایی هم که از این تیپ موسیقی بدشان می آید، خب گوش نکنند، مگر کسی مجبورشان کرده است؟ در آخر باید بگویم از این که مطلب ام باعث شده عده ای از اقشار روشن فکر و «بهتر دان» (!) جامعه عصبانی بشوند بسیار خوشحالم!
»
این یادداشت را در سایت موسیقی ما خواندم و دلام شکست. از مطلب قبلیاش کلی شاد بودم. ریاحیپور از ساسی مانکن خوشش میآید چون مثلا: «در این چند وقت اخیر مثلا از لحاظ اقتصادی خیلی به مردم مان فشار آمده؟» ... ای بابا «تو هم با ما نبودی». راستی همین الان دیدم همکار «سینمای ما»، حسن الحسنی از لندن هم درباره ساسی مانکن نوشته. به آن جا هم رسیده؟
3- روزنوشتهای جواد رهبر و حسن الحسنی به روز شده که مطالب خیلی خوبی نوشتهاند. از دستشان ندهید. یک خبر جالب از جواد رهبر را فردا در سایت بخوانید. مثلا حسن الحسنی دو هدیه دارد از این قرار:
تارانتینو به روایت کیارستمیوونگ کار وای به روایت تارانتینو4- یادداشتهای هفتگیام این بار درباره گوهری است که در نمایشگاه کتاب امسال یافتهاماش. فردا میگذارم در روزنوشت.
5- بردیا در آخرین کامنت روزنوشت قبلی، شماره سیصد و هفتمی، تماشای سریال سوپرانوز را پیشنهاد کرده که مدتها خودم دنبالشم. گفتم شاید کامنتاش آن جا دیده نشود.
6- «میدانم که متعلق به مردم جهان هستم. نه به این خاطر که با استعداد یا حتی خوشگلام. به این خاطر که هیچ وقت متعلق به چیز یا کس دیگری نبودهام.» عمرا که بتوانید حدس بزنید کی گفته؛ مریلین مونرو. برای خودش حکمتای است.
یکشنبه 27 اردیبهشت 13881- آقایان و خانمها کسی لینک فایل صوتی برنامه این هفته «سینما صدا» را ندارد؟ آخرش بهام زنگ زدند، ولی ظاهرا قسمتی که نبودهام دربارهام چیزهایی گفتهاند که دوست داشتم بشنوم. البته هر چی هم گفته باشند، برنامه خوبی شده.
2- چند کامنت آخر روزنوشت قبلی را از دست ندهید. کامنتهای 295 تا 306امی را. تازه آنلاین کردم و حالا که روزنوشت عوض شده، امیدوارم خوانده شوند. در ضمن از همه بچههایی که به درخواست من برای همکاری در ترجمه «مردی روی سیم» پاسخ مثبت دادند و ای میل زدند، خیلی خیلی تشکر میکنم. ایشا... کهبعضیهایشان با هم کار کنیم. اگر دوست دیگری هست منتظرم. نه فقط برای این پرونده که کلا: ghaderi_68@yahoo.com
3- این چند جمله کیانوش عیاری در گفتگوی آخرش با جابر تواضعی را از دست ندهید. باید طلا کوبشان کرد و روی دیوار زد:
...من نباید حرفی برای گفتن داشته باشم. من نباید احساس كنم یك رسالت دارم. تنها كاری كه باید انجام بدهم این است چیزی را كه دارم میبینم، مجدد پالایش كنم و به شما تحویل بدهم. هر كس یك جوری انرژی مازادش را تخلیه میكند. یكی با فوتبال، یكی با موسیقی، ما هم با ساختن فیلم. همان موقع این را یاد گرفته بودم كه هیچوقت نباید رسالتی داشته باشم. گاهی فریب میخوردم كه باید به سمت مضامینی بروم كه نیاز روز است. ولی فوری متوجه مسخره بودن این فكر میشدم. سریع به خودم نهیب میزدم و خودم را مهار میكردم و باز هم آن چیزی را كه دوست داشتم، از نگاه كیانوش عیاری میساختم. نه جوری كه مثلا داوران فلان جشنواره یا تماشاگران فلان سینما دوستش داشته باشند. جاهایی هم كه چنین ذهنیتهایی داشتم، آن كشتی در باتلاق گیر میكرد...چه شود فیلم بعدیاش.
4- احسان هاشمی نسبت به واکنشام در همین برنامه سینما صدا به طالبینژاد و طوسی و پوریا، مطلبی نوشته در قالب کامنت که به نظرم حرفهای لازمی به بهانهاش میشود زد. اول کامنت احسان و بعد نظرهای من:
«دیشب توی برنامه «سینما صدا» برخلاف تاکید چند باره ی مهمانان برنامه (اقایان طوسی، طالبی نژاد، پوریا،درستکار و امیر)برای در مقابل هم قرار ندادن نسل ها، ولی انگار فراری از این امر نبود و بحث به این سمت کشیده شد، به نظر من این تقابل نسل ها امری طبیعی است، چون نسل های قدیم و جدید در دایره خواسته های خودشان حرکت می کنند و این همان روند طبیعی است و نباید اتظار داشته باشیم که نسلی خودش را نفی کند و در مدح نسلی دیگر حرف بزند که اگر این اتفاق افتاد، اتفاقی غیر طبیعی رخ داده است،ولی ای کاش پیدا می شدند کسانی که خلاف این جریان حرکت می کردند و حقیقت برایشان مهم بود نه اینکه تعصب روی نسل خودشان، نمی خواهم کسی را متهم بکنم ولی به نظر من این اتفاقی است که بصورت «ناخودآگاه» افتاده است.(اجازه بدین، عرض می کنم خدمتتون، فعلا باید یه لیوان آب خنک بخورم!، راستی توجه کردین این روزا چقدر هوا گرم شده)
خب داشتم می گفتم، یه اتفاق ساده افتاده،از خودم مثال می زنم: دوران مدرسه خیلی مرعوب معلم ها بودم،احساس می کردم که دیگه اونا آخرشن، گذشت و ما بزرگتر شدیم، دانشجو شدیم و همچنان مرعوب اساتید، کم کم بهتر می دیدم و می تونستم اساتید رو تحلیل کنم و ازشون ایراد بگیرم و کمکم توی دانشگاه دست به فعالییت هایی زدم که عمرا از دست هیچکدوم از این پیرپاتلا ! بر نمیومد و این روند ادامه پیدا کرد تا جایی که احساس می کردم باید انتقام بگیرم از همه ی کسانی که عقب مانده بودند و من مدرن می پنداشتم و همه ی این ها ناخوداگاه بود، دوست داشتم که به آن ها بفهمانم که متوجه شده ام که چقدر بدلی هستید و خلاصه انتقام یک عمر سرکار گذاشتن من را باید پس می دادند، پس لبه تیز نیزه ی انتقاداتم را حالا چه با تولید نشریه، چه وبلاگ، چه همایش به سوی آن ها گرفته بودم و این یک حرکت خودجوش بود یعنی همان «ناخود اگاه».
به نظر من اتفاقی که الان هم داره می افته همینه:
«قبلا اساتید ما رو نمی دیدند و الان ما آن ها را نمی بینیم» یعنی اساتید دارند تاوان بی مهری های خودشان را پس می دهند.من احساس می کنم که نسل جدید منتقدین ایران هم دارند، به نوعی از قدیمی ها انتقام می گیرند و توجه کنید که ما ها از این نگاه «ریز می بینمت»اساتید کم نکشیده ایم و این طبیعی است که الان، همان بلا را سر خودشان بیاوریم. ولی کاشکی با یک کم تامل ما از این حق طبیعی مان استفاده نمی کردیم و آن ها را می بخشیدیم و انتقام نمی گرفتیم.حال شاید امیر بگوید که کدام انتقام؟ و من باید در جواب بگویم که این انتقام اصلا برنامه ریزی شده نیست، بلکه ما ناخوداگاه به این سمت رفته ایم و اگر به اطرافمون نگاه کنیم شواهد زیادی برای این انتقام (و نه انتقاد) خواهیم یافت.هر چند که اصلا فضای فکری و رفتاری «تهمینه میلانی» رو دوست ندارم، ولی حرف درستی می زند وقتی می گوید،اینا باند هستند و...... اشتباه نشود من منظورم این نیست که برای ایجاد این باند نقشه ای ریخته شده باشد(هر چند که میلانی به این معتقد است) بلکه جوانان این باند مثل جوانان fight club هر کجا باشند خودشان را پیدا می کنند و نیازی به طرح نقشه نیست،اگر این طوری نگاه کنیم باید اعتراف کنیم که باند تشکیل شده و اونم چه باندی! خانمان برانداز! شهر آشوب کن!
چرا ما از ظهور پدیده ای مثل «شهرام مکری» استقبال می کنیم به نظر من بخشی از آن بر می گردد به این که ما از قوی شدن این باند احساس لذت می کنیم، اگر خوب دقیق شوید شاید به این نتیجه برسید، البته شواهد فراوان است.حال چرا این گونه شده است؟ چون که بالاخره ما هم آدمیم، ما هم دوست داریم، زمانه ای متعلق به خودمان باشد و «زمانه ی ما»لقب بگیرد و این همان رفتاری است که گذشتگان ما انجام داده اند و در آینده هم همین گونه خواهد بود وهیچ بعید نیست که بیست سال بعد منتقد جوانی به امیر ایراد بگیرد که چرا از فلان وسیله ی روز برای کارش استفاده نمی کند و حتی او را به باد تمسخر بگیرد، من می گویم که ما الان می توانیم جلوی این فرایند رو بگیریم و این زمانی صورت می گیرد که ما از اساتید مان انتقاد بکنیم نه انتقام بگیریم و اصل اول یک انتقاد این است که طرف مورد انتقاد را دوست بداریم، یعنی از روی دلسوزی به او نقص هایش را گوشزد کنیم نه این که اثر بد او را بهانه ای برای انتقام گرفتن از او قرار بدهیم. چند درصد از نقد های امروز از روی عشق به اعتلای هنر نوشته شده اند؟ خیلی ها به امیر ایراد گرفتند که چرا به جای نقد «وقتی همه خوابیم»، آقای بیضایی را نقد کرده ای؟ و امیر هم بارها این ادعا را رد کرد و من هم با امبر موافقم ولی با این تفاوت که من احساس می کنم که امیر به صورت ناخود آگاه به نوعی دارد از بیضایی انتقام می گیرد و این باعث می شود که بقیه احساس کنند که تم اصلی نقد امیر توهین است ولی امیر اصلا قصد توهین نداشته (باید کم کم این جریان رو هم فراموش کنیم)
خلاصه کنم، من با شنیدن دقایق پایانی برنامه «سینما صدا» ی دیشب نگران شدم، با خودم گفتم نکند که امیر و هم نسلانش که ما ها باشیم، به خاطر یکسری توانمندی ها، مغرور شویم واین را وسیله ای برای تحقیر کسانیکه از زمانه عقب افتاده اند بکنیم، چه مظلومانه «طالبی نژاد» گفت، که چکار کنم، نمیتونم مثل قبل انرژی داشته باشم و به کنایه هم گفت، که شاید شما هم روزی مثل من بشوید و آنجا که جواد طوسی از رفتارهای انحصارگرایانه ی امیر انتقاد کرد،طالبی نژاد تندی گفت:غرورتو شکستی! نتیجه می گیرم که زمان آن رسده است که بپذیریم ظرفیت نسل قبل همین قدر بوده است و دیگر توان فهم دنیا و هنر امروز را ندارد(خیلی کلی گفتم)و بگذاریم آن ها با دنیای خودشان خوش باشند و ما هم با دنیای خودمان.
اگر در ابتدا گفتم که باید از دایره خودمان بیرون بیایم به خاطر این بود که احساس می کنم که ما ضعف های طرف مقابل را چکش می کنیم و به سرش می کوبیم تا بیشتر فرو رود و اصلا رحمی وجود ندارد و این رویه ی طبیعی ماجراست ولی رویه ی غیر طبیعی ماجرا اینگونه است که ضعف های دیگران را به آن ها بگوییم و دست آن ها را بگیریم تا با بالا بیایند(و این را نه فقط در مورد دوستان بلکه در مورد دشمنان هم رعایت کنیم)و این دقیقا حرف آقای طوسی بود که با زبان بی زبانی گفت که آقا این قدر ضعف های مارو به رویمان نیاورید، شما بیایدکمک کنید که ما هم یاد بگیریم.
خلاصه حرفهایم این بود که ما بیایم و کار پهلوانی بکنیم و بیشتر از این به این مسایل دامن نزنیم(هر چند که نسل قبل اعتقاد داشته باشند که این کارها به ما نمی آید و ما نسل بی حوصله و نمک نشناسی هستیم)مثلا چه اشکالی دارد که امیر از آقای بیضایی عذرخواهی بکند، نه اینکه از مواضع ا ش کوتاه بیاید که من قبلا گفته ام که چقدر با آن ها موافقم، ولی امیر رسما بگوید که من قصد بی احترامی به شما (آقای بیضایی) را نداشته ام ولی اگر اینگونه برداشت شده است از شما عذر خواهی می کنم و همچنین در مورد بقیه فیلمسازان و منتقدین قدیمی این رویه می تواند صورت بگیرد که به نظرم این حرکت خیلی می تواند در سالم سازی فضای نقد موثر باشد.
امیر جان اگر جسارتی شد عذرخواهی می کنم، چکار کنم که برای ما مهم هستید»
خب من فکر نمیکنم اصلا سر کلاس این دوستان تحقیر شده باشیم که حالا بخواهیم انتقام بگیریم. در طول این سالها بارها تلاشام را برای نزدیک شدن به همدیگر کردهام. همیشه سعی کردهام کار خودم را بکنم و اگر ایرادی به بحثی داشتهام، در چارچوب قاعده بازی رفتار کنم. ولی لطفا حرفها و لحنها را در همین برنامه اخیر سینما صدا گوش کنید. یک جایی بالاخره آدم باید صدایش را بلند کند تا بتواند از خودش دفاع کند. حالا انشاءا... که فایل صوتی برنامه برسد. به هر حال از توجه و پیگیریات ممنونام احسان.
5- و این هم برای تونی راکی مخوف، که نگوید کافهچی سر حال نیست: «دستام بستهاس. سوء استفاده نکن.» حالا باز سر و کله کاوه پیدا میشود که هم دیالوگ را میدانم مال کجای فیلم بوده و هم این عکس را داشتهام و رو نکردهام...
شما هم بنويسيد (206)...