News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    يکشنبه 27 ارديبهشت 1388 - 4:51

    شما می‌تونین منو بکشین، ولی نمی‌تونین صاحب‌ام بشین

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (206)...

    شنبه 9 خرداد 1388

    حالا و بعد از پخش فیلم تبلیغاتی میرحسین موسوی، راحت‌تر می‌توانم درباره نامزد مورد علاقه‌ام و دلایل‌ علاقه‌ام به او حرف بزنم. روزنوشت بعدی به کلی درباره این انتخابات خواهد بود و شما هم که در کامنت‌ها در بحث شرکت خواهید کرد و من لحظه به لحظه آن جا خواهم بود. پیش از آن پاسخ آخر من به حمید امجد را بخوانید که امروز در روزنامه اعتماد ملی چاپ شده. بگذارید این بحث را ببیندیم و سراغ بحث بعدی برویم. شما هم آخرین نظرهای‌تان در این باره را بنویسید. دلایلی که از فیلم بیضایی خوش‌ام نمی‌آید همان دلایلی‌ است که در بحث بعدی هم قرار است کمک‌مان کند.

    جوابیه در بیست بند



    جناب آقای حمید امجد؛ مطلب یازده‌ هزار کلمه‌ای شما درباره نوع نقد و جایگاه نقد و مبانی نقدم، که قبول‌اش ندارید و ازش شاکی هستید و نقدش کرده‌اید، مفصل و طولانی بود. پاسخ من اما کوتاه‌تر از این حرف‌هاست. امیدوارم مخاطبی که این پاسخ را می‌خواند، آزرده و خسته نشود. اذیت نشود.

    1- خرده گرفته بودم که: «آقای بیضایی بينِ بازيگر تئاتري و بازيگر تجاري فاصله مي‌گذارد و ارزشگذاري مي‌کند.» و آقای امجد ادامه داده‌اند:« گيرم براي آقاي قادري ساختار خود فيلم اصلاً مهم نيست يا روندِ تغييرِ تدريجيِ بازيِ شخصيت «شايان شبرخ» برحسب آن‌چه ازش خواسته مي‌شود را تشخيص نمي‌دهند؛ ديگر دريافتن و درست نقل‌کردنِ يک جمله‌ی ساده‌ی بيرون از فيلم که زحمتي ندارد، آن‌هم وقتي تيتر دست‌کم سه گزارش و مصاحبه در روزنامه‌ها از قول آقاي بيضايي اين است که: «هيچ بازيگري، تجاري به دنيا نمي‌آید.» چطور مي‌شود حتّي جملاتي به اين سادگي را بد فهميد؟»
    خب، این که همان است. این جمله آقای بیضایی که: «هيچ بازيگري، تجاري به دنيا نمي‌آید.» یعنی که: «آقای بیضایی بينِ بازيگر تئاتري و بازيگر تجاري فاصله مي‌گذارد و ارزشگذاري مي‌کند.»


    2- نوشته‌اید: «اين‌که برحسبِ شنيده‌ها ياد گرفته باشيم به «بورژوازي» فحش بدهيم براي استقرار در جايگاهي فراتر از «فرهنگِ بورژوازي»، يا حتّي همتراز با آن، کافي نيست. اين‌که رسيدن به يک ايستگاه را پيشرفت بناميم يا پسرفت، دست‌کم بستگي دارد به اين‌که خودمان در ايستگاهِ قبل از آن ايستاده باشيم يا ايستگاهِ بعد از آن.»
    حالا کی خواسته به بورژوازی فحش بدهد؟ ولی درباره باقی حرف‌های‌تان. آفرین. نظر من هم همین است.


    3- نوشته‌اید: «تقريباً همزمان با آن «نقدِ» افرا»، نقدي هم بر مجموعه‌ی تلويزيونيِ مهران مديري (براي نوروز گذشته) در روزنامه‌اي منتشر شد که در آن «پديده‌ی مهران مديري» از بنياد محکوم و منفور شمرده مي‌شد چون منتقد کشف کرده بود که او عليه رسانه‌ی توليدکننده‌ی برنامه‌هاي خودش (يعني تلويزيون دولتي) چيزي نساخته و نمي‌سازد!»
    باز هم آفرین. اتفاقا من هم آن نوشته را به همین خاطر دوست نداشتم. طبعا مشکل من هم با بیضایی این نیست که چرا فیلمش را در مقام یک اپوزیسیون نساخته.


    4- آقای امجد نوشته‌‌اند: «ذهنِ پيشامدرن ــ يا اسطوره‌باور ــ جهان را يکپارچه مي‌بيند؛ کليّتي بي‌تجزيه و بي‌تمايز. شناختِ ذهنِ اسطوره‌محور از عالم، شناختي کلّي، درهم، همسان‌پندار، بي‌زمان، و فارغ از دگرگوني است. آگاهي‌اش يقيني است و بي‌ترديد؛ يکپارچه و ابدي (جابه‌جاشدن‌هاي گهگاهيِ «قطب»هاي خير و شر يا مثبت و منفي در اين ذهن را نمي‌شود به حسابِ دگرگوني در منطق يا دريافتِ آن گذاشت). ميانِ اجزاي جهان فرق و فاصله نمي‌بيند، جزء و کُلّ را عينِ يکديگر مي‌داند، و تناقض‌هاي پيشِ روي خود را انکار مي‌کند (از ديدِ او قطعاً تضاد و تناقض نه در جهانِ واقع، که در ذهنِ هرکسي است که تصويري متناقض از جهان ديده يا ارائه داده است)؛ همان‌گونه که در درونِ خود قائل به تضاد و تناقض نيست. سراپا غريزه است و جهان عرصه‌ی تجربه‌هاي غريزيِ اوست. بنابراين خارج از دايره‌ی تجارب غريزي‌اش اساساً جهاني «وجود ندارد». تاريخي هم در کار نيست. ساز و کارِ اسطوره‌ایِ ذهنِ پيشامدرن، تاريخ را به طبيعت تبديل مي‌کند ــ به بداهت، به مفاهيمي بي‌تعارض، به اقتضائاتِ ميل، به موضوعاتِ غريزه ــ و نيّاتِ تاريخي را به امورِ طبيعي و بديهي.»
    مشکل من این است که به نظرم فیلم آقای بیضایی هم که من دوست ندارم و شما دوست دارید، دقیقا چنین نگاه اسطوره‌ای را به جای جریان روشنفکرانه دارد به ما قالب می‌کند. و بعد هم این که آن نگاه اسطوره‌باورانه را هم به آن سادگی که شما می‌گویید، نمی‌شود بسته بندی و ارزش گذاری کرد و کناری گذاشت. همه دغدغه من این است که در جهان ارزش‌های روشنگرانه مدرن؛ تکلیف آن شور و وجدی که تنها در پناه چنین نگاه اسطوره‌باورانه‌ای شکل می‌گیرد، چه می‌شود. آخر یک ور این نگاه اسطوره‌ای می‌شود «وقتی همه خوابیم» و دنیای خود مقدس‌پندارانه و کر و کوری که با عالم و آدم، سر حقیقت حقیری سر جنگ دارد و ور دیگرش مثلا می‌شود «سگ‌ کشی» و مبارزه شورآفرین شخصیت اصلی فیلم برای احقاق حق‌اش و لحظه‌ای که دهان‌اش را پر از خون می‌کنند و یکی داد می‌زند: «برای خانم آب بیارین.»


    5- گفته‌اید: «از بابت ديگر «شهر مدرن» براي ذهنِ بسيط‌انگار مي‌تواند يکسره دوزخي نادلخواه باشد ــ سراسر «آلودگي» ــ که به احساساتِ او پاسخ‌هاي «ظالمانه» مي‌دهد؛ و چنان ذهني در برابرش يا از درِ ستيز و ويرانگري درمي‌آيد، يا اين‌که مي‌کوشد با گريز از تاريخمندي‌اش، با نفي و انکار و فراموش‌کردنِ گره‌ها و تناقض‌هايش، و با آزمودنِ درجاتِ مختلفي از «پذيرش» و راه‌هاي کمتر يا بيشتر مسالمت‌جويانه‌اي از «سازش» با آن، تا حدّ امکان براي خود تحمل‌پذير بسازدش؛ و در مقابل، نيازِ خود به محيطِ تسلّابخش و جامعه‌ی ارگانيکِ (واقعي يا آرمانيِ) پيشين و ازدست‌رفته را با بازسازيِ جنبه‌هاي عيني و ذهنيِ دلخواهِ خود در محيطِ تازه متعادل کند.»
    دقیقا. مشکل من هم این است که: «وقتی همه خوابیم» چنین برخوردی با شهر و دنیای اطراف‌اش دارد. اخلاقیات پیچیده اطراف‌اش را می‌خواهد به نظام ارزشی مثبت و منفی ساده‌ای تقلیل دهد که نفع سازنده‌اش به عنوان: «یک شهید راه حقیقت» از دل آن بیرون بیاید.


    6- نوشته‌اید: «[چنین منتقدی]گله دارد که چرا اثرِ هنري دارد بر تمايز و تضاد انگشت مي‌گذارد. اين «نقد» لابه‌لاي انکارِ هر تمايز و تفاوتي در عينيتِ محيط و در ذهنيت و زبانِ فرد و جامعه، «مبارزه» را هم ضد «توسعه» و «پيشرفت» ارزيابي مي‌کند. آقاي قادري در يادداشتي در روزنامه‌ی اعتماد، پس از تعطيلاتِ نوروزي، «امنيت» را هم به «توسعه» و «پيشرفت» اضافه مي‌کنند و در همين مقاله‌ی اخير اساساً نقدِ اجتماعي را نيز به‌مفهوم ضديت با «وحدت ملّي» مي‌گيرند. و مجموعاً شمايلي از «توسعه» ارائه مي‌دهد که معنايش چيزي چندان فراتر از «دورِ هم بودن» به‌منظور «حال‌کردن» با «روزمرّگي» نيست: «همين است که هست»؛ و بهتر است همين هم بماند. و دست‌آخر اين مي‌شود رسالتِ نقدِ موجودِ ما: ستايش از وضعِ موجود؛ يا حفظ و حراستِ جهان همين‌جور که هست.»
    اولا این که این نوع «مبارزه» آقای بیضایی را ضد توسعه و پیشرفت دیده‌ام، دلیل نمی‌شود که اصلا «مبارزه» را ضد توسعه و پیشرفت دیده‌ام. و این که نقدِ اجتماعي از نوع «وقتی همه خوابیم» را به‌مفهوم ضديت با «وحدت ملّي» گرفته‌ام، دلیل نمی‌شود که «اساساً نقدِ اجتماعي را نيز به‌مفهوم ضديت با «وحدت ملّي» گرفته‌ام. درباره «دورِ هم بودن» به‌منظور «حال‌کردن» با «روزمرّگي» هم خدمت‌تان عرض کنم که بله. به منظرم رسیدن به این مرحله، مقام و مرتبه‌ای می‌خواهد. سال‌هاست ما ایرانی‌ها تلاش می‌کنیم به همین مفهوم «دور هم بودن» برسیم و نمی‌رسیم. از خانواده سنتی تا محفل روشنفکری‌مان.


    7- نوشته‌اید: «آقاي قادري که تا کنون قبله‌ی حاجات‌شان در مصاديقِ سينماييِ بحثِ ساختار و روايت و زيبايي‌شناسي و هنر و... مُدهاي ادواريِ فرنگ و نمونه‌هايي چون «استاد تارانتينوي کبير» بوده‌اند...»
    دیدید گفتم مشکلات تفکر سنتی و نظام روشنفکری از این نوع یکی است؟ آقای امجد به همین سادگی، فیلمساز مهم و مشهوری مثل کوئنتین تارانتینو را (که راست می‌گویند، خیلی فیلم‌هایش را دوست دارم و فکر می‌کنم چند لایگی و کمال فیلم‌هایش، ترکیبی از وجد اسطوره‌ای و روشنگری منتقدانه، کمتر پیش آمده که در آثار یک فیلمساز معاصر کنار هم جمع شده باشند) از جمله «مُدهاي ادواريِ فرنگ» می‌نامند. همان قضیه بازیگر تئاتری و بازیگر تجاری است. یک انگ و یک برچسب و تمام. این همان تفکری است که به نظرم رسیده بود نظام مبارزاتی و ارزش‌گذاری فیلم آقای بیضایی هم بر پایه آن استوار است. کمبودی که جای ارزش قرار است خودش را به ما بنمایاند. کوئنتین تارانتینو «یک مد ادواری فرنگ»‌ای است. تمام شد رفت.


    8- اعتقاد دارید که: «برخلاف تصور آقاي قادري، «اسطوره‌پردازي» افشای شکاف‌ها و تعارض‌های درونِ فرد و جامعه نيست، تلاش براي استتارِ آن‌ها و محوکردنِ مرزها و تمايزها است؛ کاری که «نقدِ» ایشان با جدّيت مي‌کوشد انجام دهد. و خود البته اين‌کار را به‌گونه‌ای «نقدناپذير» انجام مي‌دهد؛ آن‌سان که هرکس را با لحن و منطقش موافق نباشد در زمره‌ی «آلودگی» نام مي‌گذارد ــ و براي تمام اين مدعياتش استدلالي ندارد جز اصرار بر انکارِ تمايزها و فاصله‌ها (ميان مفاهيم، ميان محيط‌ها و فضاها و سطوح فرهنگي، ميانِ توليد و تخريب، ميانِ گفتار و نوشتار)، نقلِ جملاتی قصار از فيلم‌ها (که حتّی معناي آن‌ها را هم به‌نفع «تصميمِ» خود وارونه مي‌کند) و انبوهي خودارجاعي و «همين است که هست» و خاطره‌بازي و نقلِ کودکی.»
    این که نوشته بودم شهر آلوده است، بر این اساس بود که به نظرم هیچ کس درباره متن و انتقادهای ما حرف نمی‌زد. در پاسخ همه مخالفت‌ها، به چیزهای دیگری می‌‍‌پرداخت و عوض این که پاسخ خود متن را بدهد، به موضوعات دیگری اشاره می‌کرد. این که به اعتقاد آن‌ها، از کجا آمده‌ایم و هدف‌مان چیست و این‌ها. نه که: هرکس را با لحن و منطق‌مان موافق نباشد در زمره‌ی «آلودگی» نام گذاریم. بعد هم که کی تمایزها و فاصله‌ها را انکار کرد؟ «ميان مفاهيم، ميان محيط‌ها و فضاها و سطوح فرهنگي، ميانِ توليد و تخريب». اتفاقا بخش مهمی از آن چه که نوشته بودم، درباره همین تمایز میان تولید و تخریب بود. این بخش آخر این پاراگراف و ربط‌اش به باقی ماجرا را هم که نفهمیدم.


    9- از «پاورچین» و «شب‌های برره» تعریف کرده‌اید چون: «مستقيماً بر تصويرِ انسانِ شهرنشينِ ايرانيِ معاصر انگشت مي‌نهاد که در ظاهر متمدن و تحصيل‌کرده و متخصص بود و پيشه‌اي مدرن داشت و مرکبِ رهوارِ روزآمد، و در نظامي اداری با ابزارِ پيشرفته کار مي‌کرد؛ امّا در درونِ خود همچنان همان انسانِ پيشامدرن بود با رقابت‌ها و خصومت‌هاي قبيله‌اي (و تقسيمِ آن مناسبات به رده‌های «درون‌قبيله‌ای» و «برون‌قبيله‌ای»؛ همان «قطبيت‌« به‌جای تجزيه) و دايره‌ای تنگ از مقاصد و نيات و انتخاب‌ها و داوری‌های سودجويانه (حاصلِ چشم‌اندازِ جهانِ کوچک و درخودبسته‌ی خاستگاهش)، که شبانه‌روز نقشه‌ی «هشتپ‌لکو»کردنِ ديگرانی همچون خودش را مي‌کشيد.»
    من هم این دو مجموعه را دوست دارم. از جمله به همین دلایلی که شما نوشته‌اید.


    10- سوء تفاهم شده انگار. ارجاع داده‌اید که: «وقتی آقای قادری ميان فرهنگِ مورد ستايش‌شان با خيابان‌های پايينِ شهر نسبتی برقرار مي‌کنند، «فرهنگِ والا»ی مورد طعنه‌شان هم بايد با اماکنی در خيابان‌های بالای شهر مرتبط فرض شده باشد. به‌قول منتقد: «کلیسا» در برابر «خیابان».»
    حقیقت‌اش، این عبارت «خیابان‌های پایین‌شهر» در آن مقاله، فقط یک بار نوشته شده بود، به نقل از شعار تبلیغاتی فیلم «خیابان‌های پایین‌شهر» مارتین اسکورسیزی. در باقی مقاله روشن بود که بارها از کلمه «خیابان» استفاده کردم و از ارتباط‌اش با کلیسا حرف زدم. فرهنگی که من به‌اش اعتقاد دارم، شاید در پایین‌شهر پیدا شود و شاید هم بالای شهر. قرار هم نیست خیابان در برابر کلیسا قرار گیرد. همه آن چیزی که نوشتم، درباره ارتباط میان این دو تا بود. اتفاقا راست‌اش در هر شهری که زندگی کرده‌ام، خانه‌ام را در محله‌های بالای شهر انتخاب کرده‌ام. چون این جا خیابان‌های پهن‌تر و تمیزتری دارد و ملت کمتر بوق می‌زنند و رستوران‌ها و فروشگاه‌های تر و تمیزتری پیدا می‌شوند. امیدوارم روزی روزگاری همه محله‌های تهران (و ایران) از این مواهب برخوردار شوند.


    11- به عنوان مشکل و عیب و ایرادی بر یکی از مطالب‌ام نوشته‌‌اید: «...مثلاً اول و وسط و آخرِ «نقد»ش بندهايي از ترانه‌اي خالتور را نقل کند از آن نوع که آقاي قادري کرده بودند و متن‌شان را با اين حسرت به پايان مي‌بردند که کاش فلان ترانه چند ثانيه‌اي طولاني‌تر مي‌بود...»
    این هم که مثل همان ماجرای تارانتینوست. ترانه «خالتور» یعنی چی؟ باز انگ زدن و بسته بندی کردن؟ از همان نوع تفاوت میان بازیگر تئاتری و تجاری؟ در آن مطلب متن ترانه‌ای از محسن چاووشی را نقل کرده بودم و آن جایش که دوست داشتم طولانی‌تر می‌بود، یک قطعه لید در میانه ترانه بود. من عاشق پروگرسیو راک‌های دهه 1970‌ام. به خصوص جرمن راک‌ها. گروه‌های مورد علاقه‌ام از آن سال‌ها، یک گروه مجاری است مثلا به اسم امگا و یک گروه آلمانی به اسم جین. بعد به نظرم رسید که گیتار آن بخش از ترانه محسن چاووشی، حال و هوای همان قطعات را دارد. به همین سادگی. خوش سلیقه‌ است سازنده‌‌اش. جای همه این‌‌ها شما گذاشته‌‌اید: «خالتور» و تمام شد رفت. خب مشکل من با فیلم آقای بیضایی همین‌‌هاست. توی کتم نمی‌رود که یک نفر، عوض آن که بتواند چیز به این خوبی را در گوشه و کنار چنین آلبومی پیدا کند، بنویسد: «خالتور». همین و تمام. بعد بخواهد این را جای سواد و روشنفکری به‌ام قالب کند؛ تارانتینو «مد روز» است و این ترانه «خالتور». ای بابا.


    12- نوشته‌اید: «فيلمِِ آقاي بيضايي دقيقاً همين نکته را چون مرزِ ميانِ ابتذال و فرهنگ نشان مي‌دهد: اين‌که ابتذال مي‌تواند پشتِ ظاهرالصلاح‌ترين انگيزه‌هاي ظاهراً فرهنگي‌مان پنهان شده باشد؛ اين‌که گرايش به غناي فرهنگي ممکن است کم‌کم در سيمايي ظاهراً به‌کلّي دور از عادات و چهره‌هاي شناخته‌شده‌ی فرهنگي هويدا شود؛ و نهايتاً اين‌که ابتذال از جايي بيرون از خودِ ما و مصلحت‌انديشي‌ها و انتخاب‌های‌مان نمي‌آيد.»
    جالب است که مشکل ما با فیلم آقای بیضایی همین چیزهاست.


    13- گفته‌اید: «آقای قادري اين نفرت از «فرهنگ والا» را با نفرتي طبقاتي نيز همراه مي‌کنند.»
    کی از «فرهنگ والا» نفرت داشت؟ فیلم آقای بیضایی چه دخلی به فرهنگ والا دارد؟ حرف ما این است که مرز‌هایی که میان این فرهنگ والا و فرهنگی که به‌اش می‌گویند پست، می‌کشند؛ خیلی وقت‌ها قلابی است. (مثل همان کلمه خالتور درباره آن ترانه و مد روز درباره تارانتینو) وگرنه چه چیزهای درجه یکی در میان محصولات همان فرهنگی که از آن به عنوان «فرهنگ والا» یاد می‌کنند، می‌شود پیدا کرد.


    14- ادعا کرده‌اید: «با اين‌حال جوهرِ نظريه يا شعار ايشان (یعنی من)، که وعده‌ی توسعه از طريق چيرگيِ زبانِ خياباني و فرهنگِ جنوب شهر است، بيش از حد آشنا و تکراری است.»
    هیچ کس همچین چیزی نخواست. وقتی می‌گوییم این ور هم چیزهای جذاب و با ارزشی پیدا می‌شود (و البته نمی‌دانم این کلمه جنوب شهر در این تقسیم بندی از کجا درآمده) دلیل نمی‌شود که یکی باید بر دیگری چیره شود یا نشود.


    15- در جواب مخالفان، نوشته بودم که ما نه تنها حرفی را که در ورزشگاه می‌زنیم، گاهی هم به ساحت نقد فیلم می‌آوریم که برعکس، حرفی را که نمی‌نویسیم در ورزشگاه هم نمی‌زنیم. بعد آقای امجد پاسخ داده‌اند: «حتي مرحوم شعبان جعفري نيز اگر بنا مي‌شد چيزی بنويسد بي‌شک همان‌جور مي‌نوشت که حرف مي‌زد.» از کجا می‌‌دانید؟ یعنی چه جوری به این نتیجه رسیده‌اید؟


    16- مثالی از گفتگوهای آقای بیضایی پس از نمایش فیلم‌شان آورده بودم که همه با موافقان اثرشان انجام شده بود. اغلب هر دو طرف بحث، هم نظر. بعدش آقای امجد نوشته‌اند: «منظور آقای قادری اين است که آن‌چه ما انجام داده‌ايم «گفت‌وگوي واقعي» نيست؛ و دليلش (دست‌کم در مورد خودم و آن‌چه از من نقل شده) فقط مي‌تواند اين باشد که نظري که بنده در آن‌جا نسبت به فيلم ابراز کرده‌ام با نظرِ آقاي قادري متفاوت است.»
    این نیست دیگر. منظورم همان وارد نشدن استاد به گود نقد و انتقاد بود. نه این که چون نظر شما با نظر من متفاوت است... همه چیز را که نباید این قدر توضیح بدهم.


    17- این هم که گفته‌اید به تمایز و تفاوت اعتقاد ندارم، راست‌اش به تفاوت‌هایی از شکل پیچیده‌ترش فکر می‌کنم. این که عوض این که چیزها را با بسته بندی‌هایی مثل والا و پست، عام و خاص، شمال شهر و جنوب شهر، خالتور و غیر خالتور، مد روز و کلاسیک تقسیم‌بندی و ارزش‌گذاری کنیم، بیاییم و خوب‌ و بدها را در هر بخش پیدا کنیم. تمایز این جاست که برای من معنی پیدا می‌کند: کدام یک از کلاسیک‌ها را دوست دارم و کدام یکی را نه. کدام مدها را ترجیح می‌دهم و کدام‌ها را نمی‌دهم. کدام یکی از فیلم‌هایی که زیر عنوان هنری و جدی طبقه‌بندی می‌شوند را دوست دارم و کدام به نظرم فیلمفارسی است. کدام یک از این فیلم‌هایی که برای گیشه ساخته می‌شوند شاهکارند و کدام‌ها بی‌ارزش. کدام فیلم بیضایی خوب است و کدام یکی بد. پس تمایز اتفاقا هست. خوب‌اش هم هست. فقط قرار نیست در قالب بسته‌بندی‌های از پیش تعیین‌شده‌ای مثل خالتور و مد روز و تئاتری و تجاری؛ بسته‌بندی و ارزش‌گذاری شود. بحث کور فاصله میان کلیسا و خیابان، همین جاست که از بین می‌رود.


    18- نوشته‌اید: «از آن‌جا که مي‌دانم به¬محضِ انتشارِ اين نوشته بايد منتظر انواع کشف‌ها و افشاگري‌هاي محفلِ دوستان درباره‌ی بي‌سوادي و غرض‌ورزي و جانبداري و سوابق ضدفرهنگي و هزار مسئله‌ی ديگرِ خود باشم...»
    چرا باید همچین کاری بکنیم؟


    19- در فیلمنامه «نینوچکا»، اثر بیلی وایلدر، چارلز براکت و والتر رایش، برگردان شهرام زرگر، نشر نیلا آمده:
    - تو دیگه چه جور دختری هستی؟
    - همینی که می‌بینی. یه دندونه کوچیک از چرخدنده بزرگ تکامل.
    - پس تو دلپذیرترین دندونه‌ای هستی که توی زندگی‌ام دیدم...


    20- آقای امجد، من یکی ازمشتری‌های کتاب‌های انتشاراتی شما، «نشر نیلا»، هستم. اگر دوست دارید بدانید هنرمندان مورد علاقه‌ام، آن‌هایی که این فاصله‌ها و مرزها را برمی‌دارند و ارزش‌های پیچیده‌شان را در قالب‌های شاید نه چندان موجهی عرضه می‌کنند، همان‌ها که به یادشان و شوق‌شان می‌نویسم، کدام‌ها هستند؛ باید بگویم از جمله همان‌هایی که «نشر نیلا» آثارشان را با ترجمه خوب و روانی چاپ می‌کند. آثار بزرگانی از قبیل بیلی و تورنتون وایلدر و چارلز براکت و دیوید ممت و نیل سایمن و آنتونی شفر و کورت ونه گات و جی دی سالینجر و ارنست همینگوی (که یک زمانی او هم برای خودش مد روز بوده و هنوز هم تاج سر ماست) و از این قبیل. با این که اغلب کتاب‌های انتشاراتی‌‌تان را خریده‌ام، مشتاق بودم که بیایم نمایشگاه کتاب تا اگر کم و کسری چیزی هست بخرم، که از طریق سایت‌تان با خبر شد‌م شرکت نمی‌کنید. خیلی حیف شد.


    جمعه دهم خرداد 1388

    دوست عزیزم نیما حسنی‌نسب، نه تا فیلم درباره 9 فیلم مسعود کیمیایی ساخته، که قرار است به عنوان Making of در بسته‌ای عرضه شوند که این نه فیلم کیمیایی، از طریق آن در قالب یک پک، عرضه خواهند شد. تا به حال هم در این باره در سایت خودش، سایت «سینمای ما» ننوشته؛ چون تهیه کننده، موسسه رسانه‌های تصویری بوده و روابط عمومی این موسسه باید درباره‌اش تصمیم بگیرد. بخش مربوط به «رد پای گرگ‌»اش را دیده‌ام و حرف‌های کیمیایی درباره خودش و زندگی‌اش تکان دهنده است. این یادداشت را نیما برای روزنامه خبر درباره این فیلم‌ها نوشته، که به درد درک اوضاع و احوال این روزهای مسعود کیمیایی هم می‌خورد. بیش از آن که درباره معرفی فیلم‌ها باشد؛ درباره چیزهای دیگر هم هست. از دست‌اش ندهید:

    (نکته اول: شاید مستند «آقای کیمیایی» هم در این بسته عرضه شود. گوش به زنگ باشید.)

    (نکته دوم: درباره حذف پرسپولیس و قهرمانی بارسلونا که در کامنت‌ها به آن اشاره می‌کنید، باید بگویم که چیز جالبی برای نوشتن پیدا نکردم.)

    (نکته سوم: درباره نامزد ریاست جمهوری مورد علاقه‌ام هم که... به زودی می‌نویسم.)

     



    نیما حسنی‌نسب: از همان ابتدا شروع کنم؛ از این‌که مسعود کیمیایی هیچ‌وقت به‌قدر موقعی که مشغول فیلم‌ساختن و آماده‌کردن فیلم تازه‌اش است، با حوصله و سر حال و در دسترس نیست. انرژی و شوری که از فیلم‌ساختن می‌گیرد، حتی امروز در دهه هفتم زندگی هم او را برای کارهایی که به‌ظاهر از توانِ سن و سالِ تقویمی‌اش به‌دور است آماده و قبراق نگه می‌دارد. این آمادگی و شور به این معنا نیست که حرف‌های خوب و خوش بزند یا با دنیا و آدم‌های اطرافش بی‌دلیل مهربان‌تر از قبل بشود.

    بیش‌تر از آن، منظورم این است که اگر حرف‌های تلخ و درددل‌هایی دارد، اگر انتقاد و گلایه‌ای دارد و اگر قرار است درباره فیلم‌های گذشته و آن‌چه بر آن‌ها و خالق‌شان رفته حرف بزند، راحت و شفاف و راست و بی‌ملاحظه است. شاید هم از شانس خوب من بوده که کیمیایی از ساختن «محاکمه در خیابان» راضی است و به قول خودش بعد از مدت‌ها یک فیلم ساخته؛ فیلمی که همزمانی تولیدش با پروژه مستندها برای من هم فرصتی پیش آورد تا گاهی در گوشه و کنار شکل‌گرفتنش باشم و از نزدیک مراحل به ثمر نشستنش را تماشا کنم و از اولین کسانی باشم که بخش‌هایی از آن را می‌بینم.

    خوش‌شانسی‌ام به این خاطر است که کنار فیلمی بودم که بی‌دردسر و با خیال راحت، بدون نگرانی از هزار و یک موضوع و حاشیه و احتمالِ اتهام‌های جورواجور که این روزها مثل نقل و نبات در دهان کوتوله‌های دور و برمان می‌چرخد و در فضای مطبوعاتی و سینمایی منتشر می‌شود، می‌شود پایش ایستاد، به علاقمندان قدیم و جدید مسعود کیمیایی توصیه‌اش کرد و نگرانِ واکنش‌های بعدی هم نبود. «محاکمه در خیابان» قطعاً از بهترین‌های این سال‌های کیمیایی است که متفاوت‌بودنش از جهت‌های مختلف موقع اکران اتفاق‌های مختلفی را باعث خواهد شد و خلاصه بی‌درد سر و بی‌حاشیه از پرده‌ها پایین نخواهد آمد. حس و حال کلی‌اش و چند سکانس به‌یادماندنی‌اش را دوستداران این جور سینما به خاطر خواهند سپرد و خلاصه این‌که به انتظار کشیدنش می‌ارزد. باقی حرف‌ها بماند به وقت اکران که معلوم نیست تا آن موقع دنیا چه شکلی خواهد بود...

    اما این مستندها چه گرفت‌وگیر دیگری با فیلم تازه فیلم‌ساز دارند؟ عرض می‌کنم. از حال و هوای خود کیمیایی که بگذریم، خیلی از آدم‌هایی که باید برای این مستندها سراغ‌شان می‌رفتیم و حرف‌شان را می‌شنیدیم، حال و روز و شکل برخوردشان ربط مستقیمی به نسبت‌شان با «محاکمه در خیابان» داشت. اگر در فیلم به شکلی حضور دارند، هر کاری بخواهیم می‌کنند و همه‌جوره در خدمت استاد هستند! ولی اگر قرار بوده در فیلم باشند و نیستند یا بامزه‌تر این‌که خودشان فکر می‌کنند که باید در فیلم می‌بودند و طبیعتاً نیستند، هر کدام قصه‌ای داشتند و دارند که بخش‌هایی از این حاشیه‌ها به فیلم‌های ما هم راه پیدا کرده و خیلی خیلی بیشترش در حافظه و خاطره‌مان می‌ماند و تجربه زندگی یاد می‌گیریم و می‌فهمیم دور و برمان چه خبر است، آدم‌ها چه‌قدر گاهی می‌توانند کوچک باشند یا خودشان را کوچک کنند و مهم‌تر این‌که این‌همه حاشیه و حرف و حدیثِ کوچک و بزرگی که دور و اطراف فیلم‌سازان نام‌دار سینمای ایران نقل محافل است، چه ساده می‌تواند محصول دروغ‌ و خیال‌پردازی‌ و عقده‌گشایی‌هایی باشد که نتیجه یک توقع بی‌جا، سوءتفاهم بی‌مورد یا اجابت نشدن یک تقاضای نامربوط بوده و هست و خواهد بود.

    سوی دیگر ماجرا را هم فراموش نکرده‌ایم؛ جایی که آدم‌های قدرشناسی قرار دارند که شاید فقط یکی دو بار کنار کیمیایی کار کرده‌اند، اما یادشان نرفته قبل از آن چه بودند و بعدش چه شدند. بحث مرام و معرفت و انصاف نیست که باید باشد. بیش‌تر بحث این است که انگار خیلی از ما کارمان را درست بلد نیستیم و بعد ناکامی‌های‌مان را گردن همه‌چیز می‌اندازیم الا ایرادهای خودمان. بعضی‌ها که از به حاشیه‌رفتن یا در حاشیه‌ماندن این‌قدر دلگیر و بدخُلق و بدرفتار شده‌اند، یادشان رفته که وضع فعلی‌شان حاصل اشتباهاتی ا‌ست که کرده‌اند و می‌کنند. اگر از کسی اسمی نمی‌برم به این دلیل است که خواننده این چند خط با مختصر شناخت و کمی رجوع به حافظه به‌راحتی می‌تواند تشخیص بدهد که منظورم چه کسانی هستند. بازیگری که از فراموش‌شدن و از دست دادن دور شهرت و اعتبار و در نتیجه بی‌کلاه‌ماندن سرش از پول و خبرسازی و توی بورس بودن می‌نالد و این را بهانه می‌کند که از فیلم‌های خوب گذشته‌اش هم حرف نزند، چطور نمی‌داند که همین امکان مختصر اما مؤثر را هم برای مطرح‌شدن دوباره یا یادآوری کارهای خوبش از دست می‌دهد؟ این‌جور مستندها که این روزها تعدادشان کم هم نیست، فرصتی ا‌ست که برای رسانه‌ای‌شدن دوباره خیلی از فراموش‌شدگان پیدا شده است.

    تمام این فیلم‌ها هم با نبود یکی دو نفر از آدم‌های اصلی هر فیلم هم بالاخره ساخته و نمایش داده می‌شود. این وسط ضرر اصلی مال کسانی‌ست که این امکان حرفه‌ای را با لج‌بازی کنار می‌گذارند تا به خیال‌شان به فیلم یا فیلم‌ساز ضربه‌ای بزنند و ضرب‌شستی نشان بدهند، نه فیلم‌سازانی که اعتبار و جایگاه‌شان با این حضور یا عدم حضورها جابه‌جا نمی‌شود و منزلت فیلم‌ها هم همین‌طور. متاسفم که ناچارم جوری حرف بزنم که عده‌ای تصور کنند فرصت‌های این‌چنینی را خرج هم‌نسل‌های‌مان می‌کنیم. منتها کار مداوم و تمام‌وقت در این دو سه ماه این نتیجه قطعی را به دست می‌دهد که فکرهای درست، اخلاق و رفتارهای حرفه‌ای، هوش و دانش لازم و خلاقیت و پیش‌رو بودن در شرایط امروز بیش‌تر به دست جوان‌ترهاست. معدود هنرمندان و سینماگران باهوش و حواس‌جمع نسل‌های گذشته که مسعود کیمیایی با هر متر و معیاری یکی از مهم‌ترین آن‌هاست، خوب می‌دانند که این‌طور است و همین است که او در چهار دهه کار مداومش اغلب اوقات با جوان‌های آن نسل کار کرده و نتایج خوبی گرفته است.

    «محاکمه در خیابان» هم با حضور کارگردانی در آستانه هفتادسالگی پر از شور و انرژی جوان‌ها و حال و هوای جوانانه است؛ حضور اصغر فرهادی در مرحله کلیدی پرداخت قصه اصلی، بازیگران حرفه‌ای مثل پولاد کیمیایی، حامد بهداد، محمدرضا فروتن و نیکی کریمی و تازه‌آمده‌های آینده‌دار و پرتوانی مثل شبنم درویش که این اولین حضورش جلوی دوربین است، یا رضا یزدانی با ترانه‌های متفاوت و شنیدنی و فرزین قره‌گوزلو که بعد از همکاری نه چندان موفقش در «رئیس» با موسیقی این فیلمِ تازه حتماً اسمش سر زبان‌ها و ملودی‌هایش ورد زبان‌ خواهد شد. چیز‌هایی که جوان‌های جدید و قدیم در این مستندها درباره همکاری با کیمیایی تعریف می‌کنند، بهتر از هر توصیف و توضیحی می‌تواند تصویر فیلمسازی را مصور کند که نامش مترادف جوانی در سینما بوده و هست.

    خیلی چیزها مانده که می‌شود درباره شرایط و اتفاق‌های ساخت این‌جور مستندهای گفت‌وگومحور درباره فیلم‌ها و فیلمسازان گفت و نوشت که جایش در این مختصر نیست. اگر بخواهم حرف را کوتاه و به یک نکته تمام کنم، کلید اصلی و مؤثر در ساخت این نُه فیلم و محوریت موضوع‌هایش یک جمله اساسی و عجیب از کیمیایی بود که در مستند «آقای کیمیایی» ساخته امیر قادری و گفت‌وگویی که امیر با کیمیایی برای روزنامه هم‌میهن انجام داد گفت: «این روزها به محاکمه خودم نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که بعد از "خط قرمز" دیگر نباید فیلم می‌ساختم.» سعی کردم چرایی این جمله و نتیجه محکمه شخصی و درونی فیلمساز را در این مستندها تا اندازه‌ای که می‌شد باز کنم.

    فیلم‌ها مال دوره‌ای از کارنامه کیمیایی بود که خودم و خیلی‌ها دوست داریم؛ دوره‌ای که «دندان مار»، «گروهبان»، « «سرب» و خصوصاً «ردپای گرگ» را در برمی‌گیرد و غیر از «سرب»، باقی فیلم‌ها در این مجموعه بود. غیر از آن، آسیب‌شناسی تجربه‌ها‌ی ناموفقی مثل «تیغ و ابریشم» و «تجارت» و تجربه‌های کمال‌نیافته‌ای مثل «سلطان» و «ضیافت» هم بود که باعث می‌شد هر کدام از این فیلم‌ها ماجرای مخصوص خودش را پیدا کند. برای دوستداران این فیلم‌ها و این سینما حرف‌ها و لحظه‌های شنیدنی و دیدنی در این مجموعه کم نیست و برای مخالفان هم سوژه به‌قدر کافی موجود است! اما اگر نظر مرا بخواهید، حرف‌هایی که کیمیایی در مستند مربوط به «ردپای گرگ» جلوی دوربین ما زد، تا به حال هرگز به این شکل گفته و ثبت نشده است. حرف‌هایی از ته دل درباره این دوران سخت؛ حرف‌هایی به پیچیدگی «ردپای گرگ» و برای محرمانی که «ردپای گرگ» را می‌فهمند.

    حرف‌هایی به قصد محاکمه خود و دیگران، از زبان فیلمسازی که این سه دهه خیلی محکمه‌های مختلف را رفته یا نرفته برایش حکم صادر شده است؛ محاکمه‌ای به صراحت و عمق و جذابیت «محاکمه در خیابان»... راستی، حرف‌هایش در مستند «حکم» هم مثل خود فیلم عجیب و جالب و شنیدنی‌ست.


    چهارشنبه ششم خرداد 1388

    1- مدیر فیلمبرداری‌ «در بروژ» چند تا عکس برای جواد رهبر فرستاده . تعریف کرده‌ از گفتگویی که با هم برای پرونده مجله فیلم‌مان داشته‌اند. نگاه کردم و دیدم که این یکی عکس لااقل برای من تازه است. یک جور سالگرد برای فیلمی که پارسال همین روزها کشف‌اش کردیم.


    2- خواندن این خبر در فارس خوشحال‌ام کرد. چرا؟ خب معلوم است: موفقيت مالي فيلم مستند «زمين»، كمپاني «والت ديزني» را به فكر فعاليت بيشتر در زمينه حفظ محيط زيست انداخته است و اين شركت فيلمسازي اقدام به كاشت 3 ميليون درخت در مناطق مختلف جهان كرده است.  اين كمپاني بخشي از سود حاصل از فروش مستند خود را صرف كاشت 3 ميليون درخت روي كره زمين مي‌كند.
    كمپاني والت ديزني در يك بيانيه رسمي اعلام كرد كه اين درخت‌ها در مناطقي كاشته خواهد شد كه تماشاگران سينما استقبال خوبي از مستند «زمين» كردند.
    فروش كلي اين فيلم مستند در هفته پنجم به 30 ميليون دلار رسيده است كه براي يك فيلم مستند رقم فروش خيلي خوبي است.

    3- عبدالجواد موسوی، یادداشتی نوشته درباره پاسخ موهن و شرم آور عبدالکریم سروش به محمود دولت‌آبادی (این معنی‌اش این نیست که با حرف‌های دولت‌آبادی موافق باشم.) مشکل من با روشنفکرهای این مملکت به جای خود باقی است. آن چیزی که می‌گویند با آن چه عمیقا فکر می‌کنند متفاوت است. به این بخش توجه کنید: «به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولت‌آبادی کيست؟ خبر آوردند خفته‌اي است در غاري نزديک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بي‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را «شيخ انقلاب فرهنگي» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است...» این به کنار، آن بخشی از یادداشت موسوی را که دوست داشتم (حتی بی‌توجه به موضوع مورد بحث)، از این قرار است: «روزی شاهد بودم که علی معلم به یکی از شاگردان سروش گفت: به استادت بگو آنقدر فحش ندهد. آن بنده خدا گفت: استاد، شما که خودت به آقای سروش در اشعارت فحش داده‌ای، پس چطور او را از این کار منع می‌کنی؟ رند دامغانی در پاسخ گفت: «من شاعرم! هزل و هجو هم می‌توانم بگویم اما استاد تو دعوی‌اش چیز دیگری است، پس باید شأن آن دعاوی را حفظ کند.»

    4- این هم گزارش برنامه سینما صدای جمعه شب که قرار بود در آن از خودم دفاع کنم: «سینمای ما - پریا صوفی: در ادامه بحث هفته گذشته درباره نقد در ایران که احمد طالبی نژاد، جواد طوسی، رضا درستکار و امیر پوریا درباره نقد و ماجراهای بعد از جشنواره صحبت کردند و در میان گفتگوها بارها به امیر قادری و نسل و نوشته‌هایش انتقاد داشتند، این هفته امیرقادری و ابوالحسن داوودی در بحث شرکت کردند. و مسعود فراستی هم روی خط آمد. در ابتدای جلسه امیر قادری جای طالبی نژاد را خالی کرد که هفته گذشته تندترین حملات را علیه قادری انجام داده بود. پوریا در ابتدای جلسه پیشنهاد داد که به جای بحث درمورد نسل ها به انواع نقد بپردازند که البته در عمل این اتفاق نیفتاد. طوسی درباره تکثرگرایی در نقد صحبت کرد که اگر ضابطه مند نباشد نتیجه اش آنارشی است. او برای نمونه از نمایشگاه کتاب سخن گفت که قرار است جلوه گاه فرهنگی کشور باشد ولی با وجود ازدحام و تبلیغات زیاد از تنها چیزی که نشان ندارد، فرهنگ و کتاب و کتابخوانی است.
    امیر پوریا در ادامه صحبت های طوسی از پدیده نقد شفاهی سخن گفت که برخی از افراد را به اشتباه منتقد می نامند در حالی که ما از آن ها نقدهای تحلیلی و مفصل ندیده ایم و فقط گاهی اول مصاحبه ها یک مطلب تحلیلی می نویسند در صورتی که برای من و امیرقادری متصور نیست که پرونده ای درباره فیلمی در بیاوریم ولی خودمان در آن چیزی ننوشته باشیم. او سپس از تاثیر اجتماعی نقد گفت که برخلاف تصور کارگردانان بیشتر یادداشت ها و ریویوها هستند که تاثیر می گذارندپس اعتراض کارگردانان ما به نقدهای منفی که در این مدت بر فیلم هایشان نوشته ایم بی اساس است. پوریا تاثیر اجتماعی نقد را در پدیده هایی مثل اهدای جایزه زرشک زرین دانست.
    فرزاد حسنی سپس این سوال را مطرح کرد که منتقد در نقدهایش تا چه حد می تواند پیش برود؟که در این جا طوسی به لحن و ادبیات مطالب اشاره کرد و ادعا کرد که اشکالی که نسل امیر قادری دارد این است که فکر می کنند باید با بیرحمی با طرف مقابل رو به رو شوند. و به پیشینه تاریخی طرف مقابل توجه نمی کنند.
    در این جا ابوالحسن داوودی هم وارد بحث شد و گفت اما یکی از وجوه نسل جدید که من خیلی دوست دارم این است که با بغض و کینه و حسادت با آدم ها رو به رو نمی شوند.
    سپس امیر قادری درباره همه بحث های این چند وقت و به ویژه در مورد مطالبش درباره "وقتی همه خوابیم" توضیحاتی داد. قادری گفت:«امروز می خواهم درباره همه این اتفاقات سه چهار ماه بعد از جشنواره صحبت جدی بکنم. مهم ترین اصل برای من این است که به خودم دروغ نگویم.و تا زمانی که به خودم دروغ نمی گویم حرفم نفوذ و تاثیر خواهد داشت. منتقد باید از وجد شخصی اش و فرآیندی که در آن لحظه جهان در اختیارش می گذارد استفاده کند. فیلم بیضایی برای من فقط یک فیلم بد نبود بلکه نماد همه آفت های جامعه روشنفکری ایران در طول تاریخ بود. من هم در هیچ کدام از نقدهایم هیچ وقت به مسائلی از قبیل این که این فیلم برای تسویه حساب با تهیه کننده بوده و غیره اشاره ای نکردم. این فیلم نمایشگر نوعی از روشنفکری بود که برای من فرقی با بنیادگرایی ندارد. یعنی عوض سازگار شدن با زمانه ترجیح می دهد که مظلوم نمایی کند. برخوردهای بعد از فیلم هم ادامه همان تفکری است که اشاره کردم. از نظر من اخلاق گرایی خانم میلانی، جهان بینی مسعود ده نمکی و نوع روشنفکری بیضایی یکی بوده و هیچ کدام از آن ها هم نقد را برنتافتند. حرف های من و برخی دوستانم فرصت مناسبی برای گفت و گو بود اما کارگردانان از آن استفاده نکردند. این یک مشکل تاریخی است که روشنفکری ما هیچ گاه مولد نبوده است.» قادری سپس به فیلم "زادبوم" اشاره کرد که به نظرش فیلم فیلمسازی است که به ساختن فکر می کند و نه به خراب کردن و به همین دلیل هم نوع برخوردش را با فیلم "زادبوم" که اتفاقا علاقه ای هم به آن ندارد، متفاوت از این فیلم ها دانست.
    فرزاد حسنی و جواد طوسی به دنبال این حرف ها این بحث را مطرح کردند که اساسا تا چه اندازه این چنین برخوردی حق منتقد است و طوسی گفت که آیا اصلا یک جوان می تواند نسبت به جهان بینی یک کارگردان 70 ساله قضاوت و داوری داشته باشد و یا این چیزی است که سن و سال نمی شناسد و آیا علت اصلی گسست نسل ها هم دامن زدن به همین قضایا نیست؟!
    قادری هم در جواب گفت:«من بارها نوشته ام که لطفا کاری نکنید که نسل ما از شما ببرد. شاید هم اصلا ما داریم از تجربیات قبلی شما استفاده می کنیم که به چنین نتایجی می رسیم. و در مورد سن و سال هم ما مثلا مهرجویی را داریم که "علی سنتوری" می سازد و به نظرم از من هم خیلی جوانتر است.»
    داوودی در رابطه با این بحث گفت:«من شخصا عقیده دارم که دوستان جوان منتقد ما باید به همین گونه عمل کنند. اما در عین حال به اصولی که خودشان هم قبول دارند احترام بگذارند. و شاید همه این ها به این دلیل است که برای قادری و هم نسلانش سینما از هر چیزی مهم تر است و آن ها سینما را به شکل ناب می خواهند. هر مخاطبی از جمله منتقد حق دارد که نظرش را ابراز کند اما تسری دادن عقیده اش و آن اعتقاد به سینمای ناب مثل این است که من خودم را به فیلم وصل کنم و بخواهم از آن دفاع کنم.»
    طوسی یکی از معضلات اساسی و وجود این فاصله ها را شرایط سیاست زده جامعه و روزمرگی ها دانست که اجازه نمی دهند فیلمساز و منتقدر کنار هم و به تماشای فیلم ها بنیشنند تا رابطه درستی بین آن ها شکل بگیرد.
    امیر پوریا بحث مربوط به ظرفیت کارگردانان را مطرح کرد و به دیالوگی از فیلم مردی برای تمام فصول اشاره کرد که هنری هشتم می گوید:«ما هنرمندان تعریف و تمجید را دوست داریم به خصوص اگر واقعی باشد. » و این که خیلی از کارگردانان ما متوجه ضرر تعریف های سطحی نیستند.
    جواد طوسی سپس امیر قادری را مخاطب قرار داد و پرسید:«آیا وجد شخصی تو یک وضعیت کلی دارد؟یعنی همه باید آن را بپذیرند؟»
    و قادری پاسخ داد که:«من در مقام اجرایی یا قضاوت نیستم. اگر مثلا مقام اجرایی داشتم یا قرار بود قضاوت من مبنای یک دستورالعمل اجرایی قرار بگیرد وضعیت فرق می کرد.»
    داوودی برای تکمیل حرف هایش گفت:«من گفتم با نوع جهان بینی شما موافقم اما در شرایطی که نخواهید جهان بینی و سلیقه خودتان را به من حقنه کنید.»
    مسعود فراستی هم در فرصت کوتاهی که در اختیارش قرار گرفت درباره حق منتقدان در ابراز عقایدشان، هر چقدر هم که تند باشد، گفت:«از نظر من منتقد برای نقدش هیچ حد و مرزی ندارد. حد و مرزش را مخاطب تعیین می کند. مخاطب باید لحن را بپذیرد.و هیچ کدام از این حرف ها هم ربطی به سن و سال منتقد ندارد.فقط لحنش مهم است که آیا مخاطب آن را قبول می کند یا نه.»»

    5- و بالاخره: روزنوشت‌های صوفیا و جواد رهبر و حسن الحسنی به روز شده‌اند. این بخش از نوشته صوفی را خیلی دوست داشتم. مثل همیشه کلی به‌ام روحیه داد: «راستش معمولا آدم تنبلی هستم. این معمولا را گفتم چون اگر کاری را دوست داشته باشم یا روزی شاداب و سرحال باشم، آن وقت می توانم 24ساعته و بدون وقفه کار کنم. فقط کافی است که استارت اولیه زده شود تا با سرعت پیش بروم. یکی از کارهایی هم که موقع انجامش تنبلی ام به شدت عود می کند، گردآوری مطلب است. این که بگردی و از بین هزاران و میلیون ها صفحه اینترنتی چیزی را پیدا کنی که باب سلیقه ات باشد و دلت بخواهد با دیگران تقسیمش کنی، اصلا کار ساده ای نیست. اما روزی که مطالب زیر درباره تارانتینو را نوشتم، روز خوب زندگی ام بود و من اصل اصل خود همه انرژی های عالم بودم. صبح زود فهمیده بودم که شیدا با تارانتینو حرف زده. این شد که از بعد از ظهر تا 12 شب نشستم و هر چیز جالبی که درباره «حرامزاده های ضایع»در اینترنت پیدا می شد را جمع کردم تا کمی از این انرژی که در من جمع شده بود در فضا آزاد شود و به دوستانم هم برسد. اما این که چرا خبر مصاحبه با تارانتینو انقدر به من انرژی داده بود داستان مفصلی دارد. مهم ترین اش این بود که قدر تفکر دوستانم، مدیران همین سایت "سینمای ما"، را بدانم. یادم افتاد که از همان روزهای اول شکل گیری سایت، امیر قادری و نیما حسنی نسب و مهدی عزیزی با اطمینان از موفقیت و پیروزی سایت و جهانی شدن اش می گفتند. آن اوایل که هیچ نشانی از این حرف ها نبود و تازه می خواستند سایت را به مخاطبان داخلی معرفی کنند. با این حال مصاحبه با تارانتینو، هر چند کوتاه، ولی نشان داد که تفکر کلان تاثیر خودش را گذاشته است و دوستان ما دارند به آن چه می خواهند دست پیدا می کنند. در این روز و روزگاری که بیشتر ما خسته و کم انرژی هستیم چه چیزی امیدبخش تر از این وجود دارد که ببینیم دوستانمان دارند به رویاهایشان تحقق می بخشند؟ داشتن خبرنگار اختصاصی در کن و گپ خودمانی با تارانتینو یا مصاحبه با دیوید بوردول، لااقل برای ما که این جا زندگی می کنیم، آرزوی نزدیکی نبود. همه این فکرها باعث شد حالم انقدر خوب بشود که خودم دلم بخواهد بنشینم و تک تک نکات فیلم تارانتینو را پیدا کنم و ترجمه کنم تا لذتش را با هم شریک بشویم.
    بعد این آرزوی دور که حالا به حقیقت پیوسته بود مرا به یاد روزهای دور بچگی ام انداخت. چند تا رمان فرانسوی خوانده بودم و غرق فرانسه قرن هجدهم بودم. انقدر فضای زیبایی بود که تصمیم داشتم ملکه فرانسه بشوم! هر چه پدر و مادرم می گفتند که الان 200 سال از این قصه هایی که می خوانی گذشته و فرانسه اصلا پادشاه و ملکه ای ندارد، به خرج من یکی نمی رفت. کمی بعد که فهمیدم راست می گویند و انگار باید رویای ملکه فرانسه شدن را به گور ببرم، به خیال خودم آمدم یک رویای منطقی و عملی برای خودم بسازم. انگلستان هنوز ملکه اش را داشت و اگر امکان حکومت بر بریتانیای کبیر نبود، راضی شده بودم که به پاس یک حرکت متهورانه یا تاثیرگذار یا هنرمندانه، لااقل یک لقب "بانو" از دربار انگلستان دریافت کنم!!!رویای یک لقب اشرافی داشتم و خرامیدن در تالارهای اروپا!
    بچه های کوچک بزرگ می شوند و رویاها و آرزوهای بزرگ و گاه محالشان، کم کم فراموش می شود. معمولا زمانه بهشان یاد می دهد که به چیزهای کوچک دست یافتنی فکر کنند. (که حتی اگر همین را هم درست یاد می گرفتیم که از چیزهای کوچک دست یافتنی لذت ببریم، زندگی بهتر و شیرین تر از چیزی می شد که هست!)
    مصاحبه با تارانتینو لااقل برای من از این جهت انرژی مضاعف داشت که احساس کردم واقعا با نیروی خواستن می شود به هر چه که از صمیم قلب (بخوانید از ته ته دل) می خواهیم برسیم. چه تارانتینو باشد چه برد پیت و چه دیوید بوردول و چه....! من هم دوباره به رویاهای کودکی ام فکر کردم!!! :-)»

    6- شاید همین روزها درباره نامزد ریاست جمهوری مورد علاقه‌ام نوشتم.

    یکشنبه سوم خرداد 1388

    1- پرونده فارست / بنجامین را در بخش سایه خیال ماهنامه فیلم از دست ندهید که چند ماهی هست رویش داریم کار می‌کنیم. دو گفتگو با زمه‌کیس و فینچر دارد که صوفیا و جواد رهبر کارشان کرده‌اند و شدیدا توصیه‌شان می‌کنم. به خصوص گفتگوی درجه یک فینچر که جواد برایش سنگ تمام گذاشته. و بعد هم این که با این دو فیلم به عنوان حکمت زندگی طرف شده‌ایم...

    2- بعضی چیزها این قدر پاپیولار می‌شوند که از مد می‌افتند. غافل از این که چنان بزرگ و همیشه تاثیر گذار بوده‌اند که به این مرحله رسیده‌اند: مثل خواندن «شازده کوچولو». و حالا این یک یادآوری برای یکی از همین پدیده‌هاست. به نظر توضیح واضحات می‌آید، ولی باید هر چند وقت یادآوری‌اش کرد: هیچ فرصتی را برای شنیدن - حالا هر قطعه‌ای - از پینک فلوید از دست ندهید. امکان ندارد پشیمان شوید. امکان ندارد که فکر نکنید که این بهترین قطعه‌ای است که در آن لحظه می‌توانسته‌اید شنیده باشید!

    (این عکس را نیک ویلر، 1974 از گروه گرفته. وقتی در فرانسه برای بازی فوتبال آماده می‌شدند. ریک رایت هم درعکس هست.)

    3-  امشب داوران کن، حسابی جایزه‌ها را بین فیلم‌های بخش مسابقه پخش کردند. و همان طور که پیش بینی می‌شد جایزه اول  را میشائیل هانکه بزرگ گرفت.

    4- نمی‌دانم چرا. برای خودم هم عجیب است. ولی هنوز در هاله انرژی ناشی از فریادی زندگی می‌کنم که شیدا شیرازی جلوی 500 خبرنگار ساحل کن کشید: کوئنتین، من یه ایرانی‌ام و می‌خوام باهات حرف بزنم.

    5-  این روزها جذب عکس شهرها شده‌ام. به خصوص که فیلم تازه مسعود کیمیایی، بیش از آدم‌ها درباره شهرهاست.  این تصویر از آن والورده را هم به همین خاطر خریده‌ام؛ به اسم «آهن تخت»: 

     

    ولی دیدن این عکس در اینترنت دادم را درآورد. وقتی دیدم نوشته تصویری از سنگاپور. به خصوص اگر در حال خواندن رمان تازه داریوش مهرجویی هم باشید:

    شهر همین است. جایی که همه هنر عصر ما اتفاق می‌افتد. مرکز نفرت‌ها و جذابیت‌ها برای ما. مرکز تباهی و سرور. کیمیایی از تهران امروز دلگیر است و مهرجویی در آرزوی شهری همچون تصویر بالاست. و هر دو هم راست می‌گویند.

    5- و این هم عکس آخر. تصویری از یک سیستم گرمایشی کهنه. ریک رایت اگر زنده بود، پینک فلوید می‌توانست یک کلیپ دبش این جا ضبط کند. حسی از شهری که درش زندگی می‌کنیم در این اثر اریک کاهان باقی مانده است:

     


    افزوده: ظاهرا سوء تفاهمی پیش آمده. گذاشتن کامنت ارتس سایه‌ها، هیچ به این معنا نیست که به میرحسین قرار است رای دهم یا نه.

    ------------------------------------------------------------

    این روزها زیاد مزاحم‌تان می‌شوم بچه‌ها. روزی دو بار اصلا. ولی این گفتگوی شیدا شیرازی است با کوئنتین تارانتینو بعد از نمایش فیلم در جشنواره کن...



    خبرنگار اختصاصی سینمای ما - شیدا شیرازی - کن:
    هشتمين روز جشنواره کن پر حرارت ترين و جنجالی ترين روز جشنواره بود. نام براد پيت و آنجلينا جولی به تنهايی کافی است بود که خيل عظيمی از جمعيت را به خيابان بکشاند ، چه برسد به اينکه علت حضورشان فيلم کونتين تارنتينو باشد.
    «پست فطرت‌های ضایع»روز چهارشنبه بيست ماه می فيلم بالاخره برای اولين بار در جهان اکران شد. و من اين شانس را داشتم که جز 500 نفری باشم که اين فيلم را برای اولين بار ديدند. فيلم برای خبرنگاران که قشر آسيب پذير جامعه هستند سا عت 8 صبح اکران شد!
    تصور ديدن فيلمی از تارانتينو که کم کم در هر پلانش چهار تا سطل خون می پاشند ، ساعت هشت صبح کمی نگران کننده بود برايم.
    فيلم خوب بود. بهتر از خوب بود. خود تارنتينو بود که به همه اصولش وفادارانه فيلم ساخته بود.
    طنز فيلم به شدت به طنز قصه های عاميانه نزديک است. فيلم با صحنه اي بسيار جدی شروع ميشود و اوج جديد ديالوگ های معروف پر از طنز تارانتينو شوکه ات ميکند. فيلم بسيار جدی و بسيار تخيلی و گاهی بسيار خنده دار و مفرح است. فيلم در چند ژانر مختلف ساخته شده است و در همه صحنه ها تارانتينو حضوری چشم گير دارد. هيچ چيز به حال خودش رها نشده است و همه چيز حساب شده پيش ميرود. اين فيلم عظيم که درش حدقل به سه زبان مختلف حرف زده ميشود و بازيگرانش آلمانی، فرانسوی و آمريکايی هستند ، پروژه بسيار بزرگی است که تارانتينو به خوبی از عهده انجام دادنش بر امده است،
    فيلم را بايد ديد و حدقل دو بار ديد تا بتوان به جرات در باره اش قضاوت کرد ( هيچکدام هم سا عت هشت صبح نباشد ، پيشنهاد ميکنم از 7 شب به بعد!) سينمای تارانتينو در اين فيلم چند وجهی است . از هر طرف که به فيلم نگاه کنی از لحاظ ديالوگ ها ، تکنيک ساخت، انتخاب بازيگر و کارگردانی فيلمی بی نقص است که شما را به دوباره ديدنش دعوت ميکند.

    بازی براد پيت عالی است و بسيار درخشان. اما از ديد من زيباترين بازی را کريستوفر والتز ، بازيگر آلمانی در نقش کلنل لاندا ارايه داده است. او با تسلط به دو زبان آلمانی و انگليسی ماهرانه در نقش خود ظاهر ميشود . او بازيگری تارانتينويی است که هم زمان می تواند شقاوت و سنگدلی و طنز و دلبری را منتقل کند.


    من که از چندی قبل تقاضايم را برای مصاحبه با عوامل فيلم ا علام کرده بودم، تا به حال جوابی نگرفته بودم و به در بسته خورده بودم. پيگيریم مرا به اينجا رسانيد که مشکل نام " ايران" است. که کمپانی يونيورسال تمايلی به خبربگاران ايرانی ندارد. با شنيدن اين حرف بسيار بر آشفته شدم و با خودم گفتم که شيدا شيرازی و کافه نشين امير قادری و يک سينمای مايی واقعی نيستم ، اگر که من اين موضو ع را با شخص تارانتينو مطرح نکنم. دامنه تحريم ها به يونيورسال هم رسیده بود!

    بعد از فيلم با علم به اين که کنفرانس خبری شلوغ خواهد شد به سرعت به طرف سالن دويدم و با خيل عظيم خبرنگارانی مواجه شدم که پشت درهای بسته بودند. تا به حال در هيچ فستيوالی اين همه خبرنگار را يک جا پشت درهای يک کنفرانس خبری نديده بودم . به هر ترفندی بود خودم را جلو انداختم و تقريبا از زير دست وپا وارد شدم.

    کنفرانس شروع شد و خبربگاران سوالات شان را پرسيدند ونوبت من که شد ، وقت تمام شد !! به همين سادگی !
    من هم دوباره خودم را از زير دست و پا جلو انداختم و به کويين تارنتينو رساندم و با صدايی که خودم تا به حال از خودم سراغ نداشتم داد زدم:

    - کوئنتين. من شیدا شیرازی هستم از ایران . چرا من به عنوان يک ايرانی نمی تونم با تو مصاحبه کنم؟

    اطرافيان که توجهشان جلب شده بود کمی ساکت شدند و عکاسان تيک تيک عکس می انداختند.

    تارانتينو جواب داد:

    - من مسول مصاحبه ها نيستم ، کس ديگه تنظيم ميکنه.

    شيدا: به من گفتن که نميشه. اينجا بيا 1 دقيقه وقتت رو به من بده.
    کونتين : ok. برو بريم !

    اين رو که گفت تا زه فهميدم اي دل غافل من دارم جلوی 500 تا خبرنگار بزرگ سينمای جهان و دوربين های روشن با تارانتينو مصاحبه ميکنم، اولين سوالی که به ذهنم رسيد اين بود:

    - من 12 سالم بود که قصه های عامه پسند را ايران ديدم. 15 سالم بود که با دوستام گروه هواداران تارانتينو را راه انداختيم. می دونستی که در ايران تو رو به اين گستردگی ميشناسند و اين همه هوادار داری؟

    کوئنتين : آره آره ميدونم. باهاشون در ارتباطم سينمای ايران را دنبال ميکنم. فيلم خوب زياد ديدم اين چند وقته از بچه های ايران. خيلی خوبن خيلی خوب. همه بچه های ايران رو دوست دارم. ميخواستم بيام تهران . ولی می دونی که يک محدوديت هايی با عث شد نيام. دعوتم کرده بودن به فسيوال فيلم ايران. خيلی دلم ميخواست بيام. ولی می دونی که هميشه اونطوری که تو ميخوای نمی شه.

    -شيدا: کونتين هيچ پيغامی برای جوونای ايرانی که اينقدر با سينمای تو حال ميکنند نداری؟؟
    کونتين : چرا چرا ! بهشون بگو برای همشون بهترين‌ها را آرزو دارم. آرزو دارم بيام ايران. از نزديک لمس کنمشون.

    - شيدا: پيغامی نداری برای سينما گرهای ايرانی ؟

    کونتين : اسمت چی بود؟

    شيدا : شيدا...

    کونتين : شيدا ! شيدا نگاه کن به چشمهای من. ميری به همشون ميگی ، دوستتون دارم. بگو سينمای ايران رو دنبال ميکنم. دارن کارهای خيلی خوبی انجام ميدن. بگو همينطور رو به بالا نگه اش دارن ( tell them keep it UP)

    اينجا بود که توجه براد پيت که آنجا بود به گفتگوی ما جلب شد . ازش پرسيدم:

    براد: تو چی براد؟ برای برو بچه های ايرانی چيزی نداری بگی؟

    براد : چيز زيادی که نه . فقط دوست دارم بيام ايران و ببينم . خيلی زياد دوست دارم.

    برای دوست دارانت چی؟

    براد:دوستشون دارم ، خيلی



    --------------------------------------------------------------

    (افزوده‌ها - 2: پرونده مردی روی سیم کار پیمان جوادی و باقی بر و بچه‌ها را از دست ندهید. به جز این کامنت ارتش سایه‌ها را دوست داشتم. مصداق‌اش مهم نیست. به قول خداحافظ گری کوپر، مجسمه گروتلی مهم نبود. مهم احساساتی بود که همراه آن ابراز می‌شد:

    " مثل راکی...شب قبل از مسابقه " * 1: حالا همه چیز جالب شده است. دیگر حکایت انتخاب میرحسین موسوی حکایت انتخاب یک فرد.. یک رئیس جمهور نیست.حالا داره کم کم تبدیل میشه به یه مبارزه.. که اصلآ مهم نیست رقیبش کی باشه...بد باشه یا خوب... درست مثل آپولو تو فیلم " راکی " که اتفاقآ اصلآ هم بد نبود... شاید تنها اشکالش این بود که همیشه خودش رو برنده می دونست. حالا حکایت ما هم اینگونه شده.... یک مبارزه که به زعم خیلی ها ما باید توش شکست بخوریم.... می خوریم؟؟ 2: هیچ ترسی ندارم وقتی می خوام صادقانه اعتراف کنم از این همه شوری که تو وجودم به وجود اومده دارم به وجد میام. فرق ما هم با اونا که همیشه باید برنده باشن همینه.. اینکه ما پر از شوریم و اونها پر از غرور. ما خسته شدیم از اینکه این همه مثل آدمهای یخ زده... مثل آدمهای همیشه نشئه نشستیم کناری و گفتیم فلان میشه و بسار... حالا از اینکه توی متن هستم لذت می برم... دستبندهای سبزم رو نگاه می کنم.. تی شرت سبز رنگ رو... و لذت می برم که حالا پر از انرژی ام.. دوباره برای اونکه دوستش دارم داغ می کنم...این انرژی .. اصلآ اتفاق کمی نیست...باور کن رفیق..از ته دل می گم. 3: گاهی وقتا که آدم حس می کنه داره از لحاظ روحی کارش تموم میشه.. ماشین رو ور میدارم میگم پسر..بیا بزنیم به دل جاده... حالا ساعت 3 صبحه...ما تو جاده های بیرون شهریم.. داریم میرونیم و آهنگ گوش می دیم...هیچ کس حرف نمی زنه.. اینجا خاطرات حکمفرمایی می کنه...با هر آهنگی که باهاش زندگی می کردیم... اون موقعها که قرار نبود اینقدر شل و وارفته بشیم... الان هم بهش می گم...صنعتی اصفهان یادته پسر... چمران اهواز...اون بحثها...اون فیلم ساختنها؟ بهش می گم رفیق...دوست...باس ازین لباس های سبز خاطره بسازیم... پس فردای 22 خرداد که یادشون افتادیم مثل امروز هوس کنیم که دنده رو عوض کنیم و از شوری که وجودمون رو گرفته پامون رو روی پدال گاز بیشتر فشار بدیم... 4: راکی تو سکانس قبل مسابقه... شب قبل از مسابقه این دیالوگا رو بادوست دخترش رد وبدل میکنه: آدریان: " تو خیلی زحمت کشیدی " راکی : " آره...ولیکن مهم نیست چون قبلآ هم کسی نبودم. اما می دونی اینم هیچ مهم نیست واسه اینکه داشتم فکر می کردم. مهم نیست اگه مسابقه رو ببازم, مهم نیست اگه آپولو مخ من رو توی رینگ در بیاره. مهم اینه که یه قدم گذاشتم جلو چون تا حالا هیشکی نتونسته جلوی آپولو قد علم کنه. اگه من بتونم خودم رو به پای اون برسونم و وقتی زنگ پایون مسابقه می خوره هنوز روی پاهام وایساده باشم, اون وقت می فهمم که تو زندگی واسه خودم کسی شدم. یه آدم..نه ولگرد مفلس..مثه لاتای محل " 5: مهم نیست رنگ بعد از 22 خرداد سبز میشه یا نه... مهم اینه که ما حالا دیگه می تونیم بگیم یاد گرفتیم سبز بپوشیم.. می تونیم غر نزنیم...می تونیم با یه دستبند سبز خیلی حرفا رو بزنیم.. با همین رنگ سبز خیلی ها رو عصبانی کنیم... یاد بگیریم که جنبش و همدلی فقط برای کشورهای متمدن نیست... می تونیم حتی ما که تو جمع 3 نفری دعوامون میشه زیر یه پرچم یه رنگ تلاش کنیم... می تونیم حالا فریاد بزنیم : " هی آدما..آدمای یخ زده...ما حالا واسه خودمون کسی شدیم...سبزیم...گرمیم " Download- Pink Floyd // Summer '68 پی نوشت: " همشهری...هموطن...سبز بیندیش... ما هم می توانیم 1968 داشته باشیم ")



    (افزوده‌ها: دو گزارش درباره فیلم استاد در کن که در روزنوشت‌های صوفیا نصرالهی هم تکرار شده، پوستر تازه «درباره الی...» در سایت سینمای ما که انصافا برعکس قبلی خوب کار شده، جدول برنامه‌های نامزدهای انتخابات در تلویزیون هر دو مورد در سایت سینمای ما و بالاخره روزنوشت مهدی عزیزی درباره فیلم تارانتنیو و رمان داریوش مهرجویی)

     
    پنج شنبه 28 اردی‌بهشت 1388
    - 2 (ادامه)

    (افزوده‌ها: دو گزارش درباره فیلم استاد در کن که در روزنوشت‌های صوفیا نصرالهی هم تکرار شده، پوستر تازه «درباره الی...» در سایت سینمای ما که انصافا برعکس قبلی خوب کار شده و بالاخره روزنوشت مهدی عزیزی درباره فیلم تارانتنیو و رمان داریوش مهرجویی)

    منو بکش که پاک شم. از کثافتی مث تو رد شم... (معلوم است دیالوگ فیلم تازه کدام فیلمساز است؟!)

    خب بچه‌ها. انگار کوئنتین تارانتینو هوش از سر تماشاگرهای کن برده. فیلم‌اش را ملت خیلی دوست داشته‌اند. هوراااااااااا... عجب سالی است. هم فیلم تارانتینو خوب شده و هم فیلم تازه مسعود کیمیایی، حداقل در این پرده‌هایی که این جا دیده‌ام. خوشحالی‌ام معلوم است؟ فیلم خودم خوب می‌شد، این قدر رو به راه نبودم. حالا داشته باشید تا گزارش‌های شیدا شیرازی از کن برسد و گفتگویش با کوئنتین تارانتینو. گفتگوی اختصاصی «سینمای ما» با کوئنتین تارانتینو در روز موفقیت. چند سال از بیل رو بکش 2 می‌گذرد؟ این چیزها را می‌دانستم لابد که این عکس را با بچه‌ها هفته گذشته شمال گرفتیم؛ با کیوان هنرمند، مزدک و باقی رفقا (پست دیروز درباره تام سایر را از دست ندهید. در برنامه فردا شب «سینما صدا» از رادیو گفتگو، درباره نقد و حوادث و حواشی این چند ماهه، من هم حضور خواهم داشت. از دست ندهیدش! ببینید کی گفتم.)



    پنج‌شنبه 28 اردی‌بهشت 1388


    این هم مطلبی که قول‌اش را داده بودم. درباره اتفاق نمایشگاه کتاب امسال برای من؛



    ادامه بحث درباره کمیت و کیفیت

    جواهر نمایشگاه کتاب امسال: تام سایر

    1- هفته گذشته بحث کیفیت بود. در این باره حرف زدیم که چطور عدد و رقم و مقدار و میزان، در زندگی روزمره ما جای ارزش و کیفیت چیزها را گرفته است و این که اگر پیش از این‌ها، بحث شکستن دیوار نخبه گرایی بی‌بو و بی‌خاصیت بود، حالا باید سعی کنیم تا از یک جور عامه‌گرایی و توده‌‌خواهی فرار کنیم. و این که انگار هر دوی این‌ها دو روی یک سکه‌اند. جواهر امسال نمایشگاه کتاب تهران، به ذهن‌ام رساند که می‌شود این بحث را این هفته طور دیگری ادامه داد.

    2- و در جریان هستید که در هنر واقعی، حد و مرزی بین چنین گروه‌ها و برای چنین دسته‌بندی‌هایی وجود ندارد. درباره‌شان اصلا چنین بحث‌هایی موضوعیت ندارد. نمونه‌اش دو شاهکار مارک توین، سرگذشت هاکلبری‌فین و ماجراهای تام سایر است. همان قدر همه فهم، که نخبه‌گرا – همان قدر عام که خاص. (وقت حرف زدن درباره این دو متن اصیل، لطفا کارتون‌های ژاپنی تلویزیون را فراموش کنید که به خصوص در مورد تام سایر، ربطی به متن اصلی نداشتند) در ایران تکلیف ماجراهای هاکلبری فین که روشن است. نجف دریابندری ترجمه کرده برای نشر خوارزمی که چاپ اول‌اش مربوط به سال 1366 و سوم‌اش برای سال 1380. از ماجراهای تام سایر اما نسخه درست و درمانی موجود نبود. ترجمه قبلی‌اش را اگر درست یادم باشد، آقایی به اسم خلخالی انجام داده بود، با نقاشی از تام روی جلدش؛ تصویری از همان فصل خواندنی که تام سایر رفقایش را اغوا می‌کند تا تنبیه رنگ کردن نرده‌های خانه را به جایش انجام دهند. هفت هشت ده سالم بود که پدرم دست‌ام را گرفت و برد کتاب‌فروشی که سه تا کتاب مارک توین را کنار هم چیده بود. همین ترجمه از تام سایر، یک نسخه ترجمه دیگر غیر از هاکلبری فین دریابندری و بالاخره شاهزاده و گدا که به نظرم داریوش شاهین، فارسی کرده بود. آن ماجراهای تام سایر را، هم من خواندم و هم پدرم و یادم هست در آن روز و روزگار، مدام اپیزودهایش را برای همدیگر تعریف می‌کردیم. گفتم که شاهکار توین، بزرگ و کوچک نداشت. عام و خاص نداشت. پدر و پسر نداشت.

    3- جواهر امسال نمایشگاه کتاب، اما نسخه ایرانی تازه‌ای از سرگذشت مارک توین است، مخلوق نشر کارنامه. که البته کمی بالا قیمت گذاری شده، اما کیفیت‌اش را از همان کمال‌گرایی معمول این انتشارات می‌گیرد. در 411 صفحه با کاغذ اعلا، همراه با چاپ تصویرهای سیاه قلم ترو دبلیو ویلیامز، و تابلوهای رنگی تروی هوئل. اثر توین به کنار، نسخه فارسی کتاب، خودش یک اثر هنری است. فکر شده در تمام جزئیات، فونت‌ها و تصویرها. حاصل تلاشی پر از وسواس. از آن کتاب‌ها که آدم می‌ترسد ورق بزند، مبادا دست‌اش کاغذش را لک کند.

    4- پس حالا صاحب نسخه‌ای شده‌ایم از جهان ظاهرا ساده و در عین حال بسیار پیچیده مارک توین. استادی که این قدرت را داشت تا درباره جهان کودکان و نوجوانان بنویسد. درباره آن جهان پر از تخیل و رویا و رمز و راز. در آستانه کشف جهان. رمان‌های معروف او در آستانه به جوانی رسیدن شخصیت‌های‌شان، تمام می‌شدند. رویای جوانی ابدی که مدام در ذهن توین بود و سال گذشته در هیئتی دیگر سربرآورد. وقتی دیوید فینچر و اریک راث، دنباله داستان اسکات فیتزجرالد، «مورد شگفت‌انگیز بنجامین باتن» را گرفتند و ادامه دادند. داستان پیر به دنیا آمدن و جوان شدن مردی که فیتزجرالد خودش، آن را از ایده توین گرفته بود مبنی بر این که چه می‌شد اگر هنگام جوانی از تجربه‌های دوران سالخوردگی‌مان بهره می‌بردیم. جوانی ابدی رویای همه ماست و توین که یک نویسنده بود، حداقل در آثارش، به آن جان داد. هیچ کس حتی جوانی توم سایر را هم به خاطر ندارد. برای همه ما او هنوز یک نوجوان جاودانی است. این شماره ماهنامه فیلم که بیاید، یک پرونده مفصل درآورده‌ایم درباره دو فیلمی که در همین منظومه قرار می‌گیرند، یکی همین «مورد شگفت‌انگیز بنجامین باتن» و دیگری «فارست گامپ». دو فیلم در یک مجموعه. این‌ها فیلم‌ها و کتاب‌هایی هستند که می‌شود به عنوان یک مورد درمان روانی تجویزشان کرد. و پرونده هم بر همین اساس جمع‌آوری شده.

    5- و یادم هست که از میان بخش‌هایی که مدام برای همدیگر تعریف می‌کردیم، یکی همین ماجرای رنگ زدن نرده‌های پشتی خانه بود. آن لحظه‌ای که تام به قول نویسنده کتاب به فلسفه مهمی در زندگی پی می‌برد: «کار یعنی آن چه شخص مجبور به انجام دادن آن است و بازی یعنی آن چه شخص مجبور به انجام دادن آن نیست.» یا جایی که تام برای اولین بار با بکی رو به رو می‌شود و دست‌اش را می‌گیرد تا به‌اش نقاشی یاد بدهد، و وقتی که تام برای خودش دل می‌سوزاند و فکر می‌کند که دختره اگر او را در این حال ببیند چه خواهد کرد. و آن جا که تام می‌خواهد هکلبری را به بازگشت به زندگی متمدنانه راضی کند: «گوش کن هاک، پولدار شدن که جلوی راهزنی کردن منو نمی‌گیره... توی بیش‌تر کشورا، راهزنا مقام‌شون میون نجیب‌زاده‌ها از همه بالاتره. منظورم اینه که توی مایه‌های دوک و از این حرفان.» و آن جا که تام به عشق راهزنی از خانه فرار کرده، اما شبی دل‌اش برای خاله‌ سخت‌گیرش تنگ می‌شود و به خانه برمی‌گردد تا برای لحظه‌ای او را در خواب ببیند.

    6- فهرست فصل‌های کتاب را می‌خوانم و به آن روزها و آن دوران پرتاب می‌شوم: «تام بازی می‌کند، زد و خورد می‌کند، پنهان می‌شود.»، «در گیر و دار جنگ و عشق»، «اطوار درآوردن در کلاس دینی کلیسا»، «وجدان تام عذاب‌اش می‌دهد»، «دزدان دریایی در مجلس عزای خودشان»، «در مخفیگاه جو سرخپوسته» و از این قبیل.

    7- وجدم از خرید کتاب وقتی کامل شد که به جمله‌ای برخوردم که مترجم کتاب آقای احمد کسایی‌پور بالای مقدمه‌اش آورده. سخن حکیمانه‌ای که یادم هست سال‌ها پیش بهروز افخمی در آغاز مقاله‌اش درباره جان فورد آورد: «بهلول عاقل» و خود من در همه مقاله‌هایی که درباره قهرمان‌های جرج روی هیل نوشتم، توصیفی بهتر از این، برای آن قهرمان‌ها پیدا نکردم. چه خوب که مترجمی، راز کتابی را که ترجمه کرده، چنین به چنگ آورده باشد: «کمال پختگی مرد آن است که در بزرگسالی به جدیتی دست یابد که در کودکی هنگام بازی داشته است.» - نیچه.

    و این هم تام سایرهای روزگار ما، مخلوق جاد آپاتوی ناکس و گروه پنجه طلایش:



    دوشنبه 28 اردی‌بهشت 1388

    دوشنبه 28 اردی‌بهشت 1387: غروب، ورزشگاه آزادی بودیم وقتی با مهدی و نیما و باقی بچه‌ها تا آخرین لحظه‌ها ایمان‌مان را به قطبی و تیم‌مان از دست ندادیم و جایزه‌اش لحظه‌ای بود که کریم باقری، میکروفن را از دست مسئولان تیم، قاپ زد که - بعد از یک معجزه، بعد از قهرمانی در لحظه آخر - بخواند: پرسپولیس قهرمان میشه...




    دوشنبه 28 اردی‌بهشت 1388: نشسته‌ام در یک سالن نمایش و نمایی می‌بینم از فیلم «محاکمه در خیابان» مسعود کیمیایی، وقتی لنز دوربین همراه صورت یک عروس پریشان، در خیابان می‌دود. وای، اسب رد پای گرگ...



    دوشنبه 28 اردی‌بهشت 1388


    شاید دارم زود دوباره می‌نویسم. ولی چند چیز هست که حتما باید به‌تان بگویم. امیدوارم یادداشت‌های قبلی برای خودش خوانده شود.

    1- امروز ساعت 5 بعد از ظهر در تالار اندیشه حوزه هنری در چهار راه سمیه با آرش خوش‌خو درباره «دایره زنگی» حرف خواهیم زد. یکی از کاربران پیغام گذاشته بود که داریوش شایگان در گفتگویی اعلام کرده این فیلم را دوست دارد. دایره زنگی فیلم مورد علاقه‌‌ام نیست. ولی داریوش شایگان متفکر ایرانی محبوب‌ام است.

    2- بابک ریاحی‌پور یادداشتی نوشته تا از خودش در برابر معترضانی که به حمایت و تعریف او از ساسی مانکن حمله کرده‌اند، دفاع کند. و البته گفته که اصلا از اعلام موضع‌اش پشیمان نیست: «
    در این یادداشت کوتاه اصلا قصد عذرخواهی از این که از ساسی مانکن و کارهایش تعریف کرده ام ندارم، پای تمام حرف هایی هم که زدم ایستاده ام، فقط خواستم توضیح مختصری عرض کنم تا مبادا سوء تفاهمی بوجود بیاید. این که شاد کردن ملت هیچ ایرادی ندارد. باید بپذیریم که خیلی از مردم ما سلیقه موسیقی شان همین است و ما هرچقدر هم که تلاش بکنیم، طی 300 سال هم نمی توانیم سلیقه شان را از این تیپ موسیقی به مثلا موسیقی «پینک فلوید» و ... معطوف کنیم، پس بهتر است زور زیادی نزنیم. برای هر سبکی مخاطبی وجود دارد و هر کس باید به دنبال مخاطب سبک موسیقی خودش باشد. وقتی کارهای کسی مثل ساسی مانکن در جامعه ما انقدر گل می کند، خب یک پیامی هم دارد، صرفا نباید بگوییم کارهای این آقا چیپ و لول پایین است، در واقع این یک بازتابی است از جامعه ما؛ این که در این چند وقت اخیر مثلا از لحاظ اقتصادی خیلی به مردم مان فشار آمده. تجربه نشان داده هر وقت در جامعه ای این طوری بشود، بیش تر آن فرمی از هنر مورد توجه عموم قرار می گیرد که صرفا سرگرم کننده است، طبیعتا در این دوران هیچ کس حوصله تفکر ندارد!
    آن دسته از هنرمندان توی این دوران موفق هستند که بخش تولید لذت را در مغز آدمیزاد قلقلک می دهند. آن هایی هم که خیلی دوست دارند این کار را بکنند اما عرضه اش را ندارند بهتر است بروند تلاش کنند، آن هایی هم که از این تیپ موسیقی بدشان می آید، خب گوش نکنند، مگر کسی مجبورشان کرده است؟ در آخر باید بگویم از این که مطلب ام باعث شده عده ای از اقشار روشن فکر و «بهتر دان» (!) جامعه عصبانی بشوند بسیار خوشحالم!»

    این یادداشت را در سایت موسیقی ما خواندم و دل‌ام شکست. از مطلب قبلی‌اش کلی شاد بودم. ریاحی‌پور از ساسی مانکن خوشش می‌‌آید چون مثلا: «
    در این چند وقت اخیر مثلا از لحاظ اقتصادی خیلی به مردم مان فشار آمده؟» ... ای بابا «تو هم با ما نبودی». راستی همین الان دیدم همکار «سینمای ما»، حسن الحسنی از لندن هم درباره ساسی مانکن نوشته. به آن جا هم رسیده؟

    3- روزنوشت‌های جواد رهبر و حسن الحسنی به روز شده که مطالب خیلی خوبی نوشته‌‌اند. از دست‌شان ندهید. یک خبر جالب از جواد رهبر را فردا در سایت بخوانید. مثلا حسن الحسنی دو هدیه دارد از این قرار:

    تارانتینو به روایت کیارستمی


    وونگ کار وای به روایت تارانتینو


    4- یادداشت‌های هفتگی‌ام این بار درباره گوهری است که در نمایشگاه کتاب امسال یافته‌ام‌اش. فردا می‌گذارم در روزنوشت.

    5- بردیا در آخرین کامنت روزنوشت قبلی، شماره سیصد و هفتمی، تماشای سریال سوپرانوز را پیشنهاد کرده که مدت‌ها خودم دنبال‌شم. گفتم شاید کامنت‌اش آن جا دیده نشود.

    6- «می‌دانم که متعلق به مردم جهان هستم. نه به این خاطر که با استعداد یا حتی خوشگل‌ام. به این خاطر که هیچ وقت متعلق به چیز یا کس دیگری نبوده‌ام.» عمرا که بتوانید حدس بزنید کی گفته؛ مریلین مونرو. برای خودش حکمت‌ای است.



    یکشنبه 27 اردی‌بهشت 1388


    1- آقایان و خانم‌ها کسی لینک فایل صوتی برنامه این هفته «سینما صدا» را ندارد؟ آخرش به‌ام زنگ زدند، ولی ظاهرا قسمتی که نبوده‌ام درباره‌ام چیزهایی گفته‌اند که دوست داشتم بشنوم. البته هر چی هم گفته باشند، برنامه خوبی شده.

    2- چند کامنت آخر روزنوشت قبلی را از دست ندهید. کامنت‌های 295 تا 306‌امی را. تازه آن‌لاین کردم و حالا که روزنوشت عوض شده، امیدوارم خوانده شوند. در ضمن از همه بچه‌هایی که به درخواست من برای همکاری در ترجمه «مردی روی سیم» پاسخ مثبت دادند و ای میل زدند، خیلی خیلی تشکر می‌کنم. ایشا... کهبعضی‌های‌شان با هم کار کنیم. اگر دوست دیگری هست منتظرم. نه فقط برای این پرونده که کلا: ghaderi_68@yahoo.com

    3- این چند جمله کیانوش عیاری در گفتگوی آخرش با جابر تواضعی را از دست ندهید. باید طلا کوب‌شان کرد و روی دیوار زد:

    ...من نباید حرفی برای گفتن داشته باشم. من نباید احساس كنم یك رسالت دارم. تنها كاری كه باید انجام بدهم این است چیزی را كه دارم می‌بینم، مجدد پالایش كنم و به شما تحویل بدهم. هر كس یك جوری انرژی مازادش را تخلیه می‌كند. یكی با فوتبال، یكی با موسیقی، ما هم با ساختن فیلم. همان موقع این را یاد گرفته بودم كه هیچ‌وقت نباید رسالتی داشته باشم. گاهی فریب می‌خوردم كه باید به سمت مضامینی بروم كه نیاز روز است. ولی فوری متوجه مسخره بودن این فكر می‌شدم. سریع به خودم نهیب می‌زدم و خودم را مهار می‌كردم و باز هم آن چیزی را كه دوست داشتم، از نگاه كیانوش عیاری می‌ساختم. نه جوری كه مثلا داوران فلان جشنواره یا تماشاگران فلان سینما دوستش داشته باشند. جاهایی هم كه چنین ذهنیت‌هایی داشتم، آن كشتی در باتلاق گیر می‌كرد...

    چه شود فیلم بعدی‌اش.

    4- احسان هاشمی نسبت به واکنش‌ام در همین برنامه سینما صدا به طالبی‌نژاد و طوسی و پوریا، مطلبی نوشته در قالب کامنت که به نظرم حرف‌های لازمی به بهانه‌اش می‌شود زد. اول کامنت‌ احسان و بعد نظرهای من:

    «دیشب توی برنامه «سینما صدا» برخلاف تاکید چند باره ی مهمانان برنامه (اقایان طوسی، طالبی نژاد، پوریا،درستکار و امیر)برای در مقابل هم قرار ندادن نسل ها، ولی انگار فراری از این امر نبود و بحث به این سمت کشیده شد، به نظر من این تقابل نسل ها امری طبیعی است، چون نسل های قدیم و جدید در دایره خواسته های خودشان حرکت می کنند و این همان روند طبیعی است و نباید اتظار داشته باشیم که نسلی خودش را نفی کند و در مدح نسلی دیگر حرف بزند که اگر این اتفاق افتاد، اتفاقی غیر طبیعی رخ داده است،ولی ای کاش پیدا می شدند کسانی که خلاف این جریان حرکت می کردند و حقیقت برایشان مهم بود نه اینکه تعصب روی نسل خودشان، نمی خواهم کسی را متهم بکنم ولی به نظر من این اتفاقی است که بصورت «ناخودآگاه» افتاده است.(اجازه بدین، عرض می کنم خدمتتون، فعلا باید یه لیوان آب خنک بخورم!، راستی توجه کردین این روزا چقدر هوا گرم شده)

    خب داشتم می گفتم، یه اتفاق ساده افتاده،از خودم مثال می زنم: دوران مدرسه خیلی مرعوب معلم ها بودم،احساس می کردم که دیگه اونا آخرشن، گذشت و ما بزرگتر شدیم، دانشجو شدیم و همچنان مرعوب اساتید، کم کم بهتر می دیدم و می تونستم اساتید رو تحلیل کنم و ازشون ایراد بگیرم و کمکم توی دانشگاه دست به فعالییت هایی زدم که عمرا از دست هیچکدوم از این پیرپاتلا ! بر نمیومد و این روند ادامه پیدا کرد تا جایی که احساس می کردم باید انتقام بگیرم از همه ی کسانی که عقب مانده بودند و من مدرن می پنداشتم و همه ی این ها ناخوداگاه بود، دوست داشتم که به آن ها بفهمانم که متوجه شده ام که چقدر بدلی هستید و خلاصه انتقام یک عمر سرکار گذاشتن من را باید پس می دادند، پس لبه تیز نیزه ی انتقاداتم را حالا چه با تولید نشریه، چه وبلاگ، چه همایش به سوی آن ها گرفته بودم و این یک حرکت خودجوش بود یعنی همان «ناخود اگاه».

    به نظر من اتفاقی که الان هم داره می افته همینه:

    «قبلا اساتید ما رو نمی دیدند و الان ما آن ها را نمی بینیم» یعنی اساتید دارند تاوان بی مهری های خودشان را پس می دهند.من احساس می کنم که نسل جدید منتقدین ایران هم دارند، به نوعی از قدیمی ها انتقام می گیرند و توجه کنید که ما ها از این نگاه «ریز می بینمت»اساتید کم نکشیده ایم و این طبیعی است که الان، همان بلا را سر خودشان بیاوریم. ولی کاشکی با یک کم تامل ما از این حق طبیعی مان استفاده نمی کردیم و آن ها را می بخشیدیم و انتقام نمی گرفتیم.حال شاید امیر بگوید که کدام انتقام؟ و من باید در جواب بگویم که این انتقام اصلا برنامه ریزی شده نیست، بلکه ما ناخوداگاه به این سمت رفته ایم و اگر به اطرافمون نگاه کنیم شواهد زیادی برای این انتقام (و نه انتقاد) خواهیم یافت.هر چند که اصلا فضای فکری و رفتاری «تهمینه میلانی» رو دوست ندارم، ولی حرف درستی می زند وقتی می گوید،اینا باند هستند و...... اشتباه نشود من منظورم این نیست که برای ایجاد این باند نقشه ای ریخته شده باشد(هر چند که میلانی به این معتقد است) بلکه جوانان این باند مثل جوانان fight club هر کجا باشند خودشان را پیدا می کنند و نیازی به طرح نقشه نیست،اگر این طوری نگاه کنیم باید اعتراف کنیم که باند تشکیل شده و اونم چه باندی! خانمان برانداز! شهر آشوب کن!

    چرا ما از ظهور پدیده ای مثل «شهرام مکری» استقبال می کنیم به نظر من بخشی از آن بر می گردد به این که ما از قوی شدن این باند احساس لذت می کنیم، اگر خوب دقیق شوید شاید به این نتیجه برسید، البته شواهد فراوان است.حال چرا این گونه شده است؟ چون که بالاخره ما هم آدمیم، ما هم دوست داریم، زمانه ای متعلق به خودمان باشد و «زمانه ی ما»لقب بگیرد و این همان رفتاری است که گذشتگان ما انجام داده اند و در آینده هم همین گونه خواهد بود وهیچ بعید نیست که بیست سال بعد منتقد جوانی به امیر ایراد بگیرد که چرا از فلان وسیله ی روز برای کارش استفاده نمی کند و حتی او را به باد تمسخر بگیرد، من می گویم که ما الان می توانیم جلوی این فرایند رو بگیریم و این زمانی صورت می گیرد که ما از اساتید مان انتقاد بکنیم نه انتقام بگیریم و اصل اول یک انتقاد این است که طرف مورد انتقاد را دوست بداریم، یعنی از روی دلسوزی به او نقص هایش را گوشزد کنیم نه این که اثر بد او را بهانه ای برای انتقام گرفتن از او قرار بدهیم. چند درصد از نقد های امروز از روی عشق به اعتلای هنر نوشته شده اند؟ خیلی ها به امیر ایراد گرفتند که چرا به جای نقد «وقتی همه خوابیم»، آقای بیضایی را نقد کرده ای؟ و امیر هم بارها این ادعا را رد کرد و من هم با امبر موافقم ولی با این تفاوت که من احساس می کنم که امیر به صورت ناخود آگاه به نوعی دارد از بیضایی انتقام می گیرد و این باعث می شود که بقیه احساس کنند که تم اصلی نقد امیر توهین است ولی امیر اصلا قصد توهین نداشته (باید کم کم این جریان رو هم فراموش کنیم)

    خلاصه کنم، من با شنیدن دقایق پایانی برنامه «سینما صدا» ی دیشب نگران شدم، با خودم گفتم نکند که امیر و هم نسلانش که ما ها باشیم، به خاطر یکسری توانمندی ها، مغرور شویم واین را وسیله ای برای تحقیر کسانیکه از زمانه عقب افتاده اند بکنیم، چه مظلومانه «طالبی نژاد» گفت، که چکار کنم، نمیتونم مثل قبل انرژی داشته باشم و به کنایه هم گفت، که شاید شما هم روزی مثل من بشوید و آنجا که جواد طوسی از رفتارهای انحصارگرایانه ی امیر انتقاد کرد،طالبی نژاد تندی گفت:غرورتو شکستی! نتیجه می گیرم که زمان آن رسده است که بپذیریم ظرفیت نسل قبل همین قدر بوده است و دیگر توان فهم دنیا و هنر امروز را ندارد(خیلی کلی گفتم)و بگذاریم آن ها با دنیای خودشان خوش باشند و ما هم با دنیای خودمان.

    اگر در ابتدا گفتم که باید از دایره خودمان بیرون بیایم به خاطر این بود که احساس می کنم که ما ضعف های طرف مقابل را چکش می کنیم و به سرش می کوبیم تا بیشتر فرو رود و اصلا رحمی وجود ندارد و این رویه ی طبیعی ماجراست ولی رویه ی غیر طبیعی ماجرا اینگونه است که ضعف های دیگران را به آن ها بگوییم و دست آن ها را بگیریم تا با بالا بیایند(و این را نه فقط در مورد دوستان بلکه در مورد دشمنان هم رعایت کنیم)و این دقیقا حرف آقای طوسی بود که با زبان بی زبانی گفت که آقا این قدر ضعف های مارو به رویمان نیاورید، شما بیایدکمک کنید که ما هم یاد بگیریم.

    خلاصه حرفهایم این بود که ما بیایم و کار پهلوانی بکنیم و بیشتر از این به این مسایل دامن نزنیم(هر چند که نسل قبل اعتقاد داشته باشند که این کارها به ما نمی آید و ما نسل بی حوصله و نمک نشناسی هستیم)مثلا چه اشکالی دارد که امیر از آقای بیضایی عذرخواهی بکند، نه اینکه از مواضع ا ش کوتاه بیاید که من قبلا گفته ام که چقدر با آن ها موافقم، ولی امیر رسما بگوید که من قصد بی احترامی به شما (آقای بیضایی) را نداشته ام ولی اگر اینگونه برداشت شده است از شما عذر خواهی می کنم و همچنین در مورد بقیه فیلمسازان و منتقدین قدیمی این رویه می تواند صورت بگیرد که به نظرم این حرکت خیلی می تواند در سالم سازی فضای نقد موثر باشد.

    امیر جان اگر جسارتی شد عذرخواهی می کنم، چکار کنم که برای ما مهم هستید»

     

    خب من فکر نمی‌کنم اصلا سر کلاس این دوستان تحقیر شده باشیم که حالا بخواهیم انتقام بگیریم. در طول این سال‌ها بارها تلاش‌ام را برای نزدیک‌ شدن به همدیگر کرده‌ام. همیشه سعی کرده‌ام کار خودم را بکنم و اگر ایرادی به بحثی داشته‌ام، در چارچوب قاعده بازی رفتار کنم. ولی لطفا حرف‌ها و لحن‌ها را در همین برنامه اخیر سینما صدا گوش کنید. یک جایی بالاخره آدم باید صدایش را بلند کند تا بتواند از خودش دفاع کند. حالا ان‌شاء‌ا... که فایل صوتی برنامه برسد. به هر حال از توجه و پی‌گیری‌ات ممنون‌ام احسان.

    5- و این هم برای تونی راکی مخوف، که نگوید کافه‌چی سر حال نیست: «دستام بسته‌اس. سوء استفاده نکن.» حالا باز سر و کله کاوه پیدا می‌شود که هم دیالوگ را می‌دانم مال کجای فیلم بوده و هم این عکس را داشته‌ام و رو نکرده‌ام...

     



    شما هم بنويسيد (206)...



    چهارشنبه 2 ارديبهشت 1388 - 14:48

    بازی روزگار برای شستن این همه نیمکت آلوده... و قلب ما

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (310)...

    چهارشنبه 23 اردی‌بهشت 1388
    1- تقصیر من شد. باید زودتر به‌تان می‌گفتم. شبکه 4 دیشب مستند The Weather Underground را پخش کرد. درباره زندگی و شور و حاصل عمر و کار یک گروه رادیکال دهه‌های 1960 و 1970 که برای آزادی و به مخالفت جنگ ویتنام، بمب کار می‌گذاشتند. یکی از آن‌ها تعریف می‌کرد درباره بانکی که به‌اش حمله کرده‌ بودند: شیشه‌های بزرگی داشت. دلی از عزا درآوردیم.

    2- بعد هم این که چشم‌ام اتفاقی خورد به تکرار گفتگوی محمد صالح‌علا با لوریس چکناواریان، و از استاد پرسید که کدام قطعه را دوست دارد و چکناواریان گفت: رکوییم موتزارت. و یادم افتاد به اجرای تاثیر گذار چکناواریان از این قطعه در تالار وحدت که شبی از عمر ما را ساخت. باز دیدم هیچ چیز اتفاقی نیست.

    3- و این که یک گوهر پیدا کردم در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران. یکی از کتاب‌های عشق بچه‌گی‌هایم (و اگر قرار باشد آدم مانده باشم: عشق همین حالا) به شکلی بسیار نفیس منتشر شده. حیف است همین طور هول هولکی اسم‌اش را ببرم.

    4- دیروز با نیما حسنی نسب رفتیم نمایشگاه کتاب. به‌اش گفتم راستی آن دیالوگ عقل معاش مال کدام فیلم بود (که در روزنوشت نوشته بودم و گفته بودم که نیما می‌داند و هبچ کدام از بچه‌ها در کامنت‌ها به‌اش اشاره نکردند)؟ که گفت: معلوم است. هامون.

    5- و این که کامنت‌های بهروز خیری را از دست ندهید. روزنوشت‌های خوبی است برای خودش.



    دوشنبه 21 اردی‌بهشت 1388
    اول این که این سایت را که یکی از بچه‌ها در کامنت‌ها معرفی کرده از دست ندهید: Simpsons.ir و بعد این هم یادداشت این هفته‌ام است برای اعتماد:

    لباس

    1- ناامید کننده بود. وقتی در این سفر اخیرم به جزیره کیش، مغازه‌های لباس فروشی را دیدم، پر اجناسی که همین طور روی هم انباشته شده بودند. بی‌کمترین اصالت و ترتیب و اهمیتی. مغازه‌هایی که برند و مارک واقعی را عرضه می‌کردند، کمتر شده بودند و دور، دور مغازه‌هایی بود از مدل: «سه پیراهن، ده هزار تومان.»، «چهار جوراب، سه هزار تومان»، «کت و شلوار ایتالیایی، سی و پنج هزار تومان با یک پیراهن اضافه»، «روسری دو هزار تومان» و از این قبیل.


    2- این جور مواقع و بعد از گفتن این حرف‌ها، موافقان وضع موجود، معمولا این طوری توی روی آدم درمی‌آیند که خریدن برند و مارک واقعی، حرکت لوکسی است و این که نفس‌مان از جای گرم بیرون می‌آید و مردمی که نان برای خوردن ندارند، چرا باید دنبال زارا و تیمبرلند و گپ و هاکوپیان بدوند. این مردم دنبال لقمه نانی برای خوردن و گلیمی برای خسبیدن و یک پیراهن چند هزار تومانی برای پوشیدن‌اند. خرید لباس مارک‌دار، فعالیتی اشراف‌منشانه به حساب می‌آید که کار مرفهین بی‌درد است و لاغیر. در حالی که این طوری نیست.


    3- باور کنید دلیل‌اش فقط خرج پول کمتر نیست. ملت اتفاقا در این شرایط پول خرج می‌کنند، زیاد هم خرج می‌کنند. از این پاساژ به آن پاساژ، از این مغازه به آن مغازه می‌دوند. بعدش با بسته‌های بزرگی بیرون می‌آیند، پر از پیراهن و شلوار و تی‌شرت و کفش که برای‌شان پول زیادی داده‌اند. شاید بیش از پولی که برای خریدن یک جنس «اصل» باید بپردازند. چرا این کار را می‌کنند؟ مشکل کجاست؟


    4- مشکل اصلی این است که به نظرم در سال‌های اخیر، «سلیقه» و «اصالت» از بین رفته و جایش حجم و اندازه و تعداد نشسته است. در این مورد خاص، یعنی که دیگر کسی ذوق و سلیقه‌ خرید یک لباس خوش رنگ و خوش دوخت را ندارد. ملت حتی سایز بودن لباس‌ها را فراموش کرده‌اند. مهم نیست که رنگ‌اش چیست. که به تن‌شان می‌نشیند یا نه. الگویی برای لباس خوب و اندازه پوشیدن وجود ندارد. این که چطور از جنس پارچه یا ترکیب یک لباس لذت ببریم. این که لباسی بخریم که به‌مان بیاید. و آن وقت جایش را چی گرفته؟ این کمبود را چه طور جبران کرده‌ایم؟ با تاکید و اهمیت دادن به تعداد و مقدار: سه شلوار خریده‌ام فلان قدر. پنج پیراهن این قدر و از این قبیل.


    5- این طوری می‌شود که بازار را جنس‌های چینی ارزان‌قیمت بدلی برمی‌دارد. جنس‌های بی‌شناسنامه. به تعداد زیاد و با کیفیت کم.


    6- این «اصلاح الگوی مصرف» که مقام معظم رهبری بر آن تاکید دارند، شاید معنایش ارزان خریدن و کم خرج کردن نباشد. گاهی بهترین شکل اصلاح الگوی مصرف این است که ذوق و سلیقه و درک و دانش‌مان را بالا ببریم. که فرق بین یک لباس زشت و یک دانه خوش‌دوخت‌اش را بفهمیم. که کمی هم «کیفیت» بپردازیم. که جنس گران‌تر اما زیبا‌تر را بشناسیم. سال‌ها پیش در کتاب‌های درسی‌مان می‌خواندیم: یک دسته گل دماغ‌پرور از خرمن صد گیاه بهتر
    نمی‌دانم هنوز هست یا دیگر برش داشته‌اند.


    7- گفتم لباس، و منظورم خیلی از اتفاق‌هایی است که این روزها دارد در حوزه‌های مختلف در کشورمان می‌افتد. نه فقط اقتصادی که فرهنگی.


    8- حرکت فرهنگی و اجتماعی در هر دوره‌ای اقتضائات خودش را دارد. زمانی از نخبه گرایی متظاهرانه و از روی محدودیت‌سازی و کم‌سوادی می‌نالیدیم و حالا انگار از آن ور بام افتاده‌ایم. دو روی یک سکه‌اند این‌ها انگار.
     

      شنبه نوزدهم اردی‌بهشت 1388

    1- خب، پرونده بنجامین باتن تمام شد (که یک ایده خاص هم در دل‌اش دارد و می‌بینید) و حالا باید برویم سراغ مردی روی سیم. بین شما اگر کسی می‌خواهد ترجمه کند و فکر می‌کند کارش خوب است؛ خبری به ما بدهد: ghaderi_68@yahoo.com.

    2- بچه‌ها هم روزنوشت‌‌های تازه‌شان را فرستاده‌اند. صوفیا یادداشت خوبی درباره سطح سلیقه تماشاگر نوشته، شیدا کتاب دا را خوانده، جواد رهبر درباره ارسن ولز و آندره مالرو و یک خاطره عالی دهه هفتادی از ادیسن نوشته و بالاخره حسن یک مقاله مفصل ریزبینانه فرستاده درباره فیلم نگهبانان و خشونت‌اش با اشاره‌ای درست به شوالیه تاریکی. یک ویدیو هم به کمک و پیشنهاد پری امشب می‌گذاریم روی سایت که باید ببینید.
     
    3- بعد هم این که آره کاوه، وسترنر را از دست داده‌ای. یک سکانس دارد درباره کلانتر فاسدی که عاشق یک رقاصه شده و گری کوپر وسوسه‌اش می‌‌کند یک دره و احشام‌اش را عوض یک تار موی زن معامله کند. و جالب است بدانید کوپر آن تار مو را از کجا آورده است. و این که نظرسنجی بهترین فیلم‌های 2008 هم ادامه دارد. آخرین رای‌ها را به صندوق بریزید.

    4- امشب دارم برمی‌گردم تهران. دفعه بعد شاید درباره این یکی دو ماه با هم حرف زدیم.

    5- این ماجرای سنسوری را که در کامنت‌ها مطرح کردم جالب است. این کامنت‌ها تبدیل شده به جایی که آدم‌هایی با درجه حساسیت بالا، اتفاق‌های جالب دور و برمان را خیلی سریع در این جا انعکاس می‌دهند. اتفاقی که کم کم دارد در سطح سایت هم می‌افتد. سایت دارد خودش را از طریق نشانه‌ها و لینک‌ها و ارجاع‌های موجود در کامنت‌‌ها باز تولید می‌کند. ویدیوی تیتر یک امشب هم که نباید از دست‌اش بدهید، از همین طریق گیرمان آمده.

    6- بالاخره این هم چند تا عکس درجه یک از گری کوپر، که استخراج‌‌شان کار وحید است. از قدیم هر وقت فکر می‌کردم دیگر چیزی توی این دنیا نیست؛ عکس گری کوپر نگاه می‌کردم. عکس آخر هم مال وسترنر است. وحید که نشان‌ام داد، یادم افتاد به دفعه اولی که فیلم را دیدم و به نظرم رسید این گرد سفیدی که موقع دعوا به راه می‌افتد، یعنی که این یک دعوای مردانه دوست داشتنی است و این آدم‌ها با هم‌اند و کینه مذبوحانه‌ای در کار نیست. کلی کیف کردم و با خودم گفتم بالاخره یک روزی منتقد فیلم می‌شوم...

    (و این که انگار یادداشت پست قبلی را دوست داشتید. خوشحالم)








      پنج شنبه هفدهم اردی‌بهشت 1388

    پاسخ کامنت یکی از بچه‌ها یک کم زیاد شد. لحن‌اش به همین خاطر فرق می‌کند که جایش شاید این جا نیست. ولی گفتم اضافه بر آن جا، این جا هم بیاید بد نباشد:


    «...زورم می‌گیره جای این که برین دو تا رفیق پیدا کنین، یه کتابی ورق بزنین، به یه عکس زیبا نگاه کنین، فیلمی ببینین، یه بار دیگه توی صورت پدر و مادر و برادر و رفیق‌تون نگاه کنین و لذت‌اش رو ببرین، یه جوک تازه برای عمو و دایی و خاله‌تون تعریف کنین، یه ترانه رو با صدای بلند بخونین، وسط یه جمع خودشیرینی کنین، شهر بازی برین، یه ترانه جدید کشف کنین، برقصین، دعا بخونین، یه چیزی بنویسین، سفر برین، رانندگی کنین، یه وسیله مفید برای خونه و یه لباس خوشگل آلامد برای تن‌تون بخرین؛ با یه جنس پارچه جدید که پوست‌تون تجربه همجواری باهاش رو نداشته، آغوش‌تون رو باز کنین، ذهن‌تون رو خالی کنین، ذهن‌تون رو جوون نگه دارین، یه خیابون تازه، یه برنامه کنسرت خوب پیدا کنین، خودتون رو پیش یه آدم دیگه توی دنیا عزیز کنین، یه داد بلند بزنین، دست‌تون رو روی شونه یکی دیگه فشار بدین، چهارتا مخاطب تازه پیدا کنین، از یه افسردگی سر شب دیگه در برین، آخر شبی خودتون رو برای خودتون لوس کنین، یه گوشه تازه توی یه رستوران جدید گیر بیارین، کاری کنین پوست دست‌تون با پوست دست چند تا آدم تازه آشنا بشه (که هر پوستی طعم خودش رو داره)، یه گیتار بیس خوب توی یه قطعه تازه پیدا کنین و ریتم یه دیالوگ خوب توی یه نمایشنامه دیگه رو بسنجین،‌ و این که یه دوبلور قدیمی، توی یه فیلم قدیمی چه جوری جای یه بازیگر آه کشیده، خندیده، سلام کرده، و ایوگن شوفتان یه محل تنگ دیگه رو چه جوری نورپردازی کرده، این که به عضلات لرزون و متورم یه دونده نیگاه کنین که تازه از خط پایان گذشته، و به یه جای کات توی یه فیلم دیگه از استیون سودربرگ، یه ایده تازه، این که یه فکر تازه برای پول درآوردن بکنین، این که یه مسیر تازه برای برگشتن به خونه کشف کنین، این که یه سوال دیگه از خودتون بپرسین، که نتونین جواب‌اش رو بدین، این که هدر رفتن زحمات‌تون رو ببینین، این که از خودتون بپرسین «قدرت» چیه، «سرنوشت» چیه، و «فساد» چی؟ این که یه بار دیگه به مرگ فکر کنین، این که یه لید گیتار جذاب پیدا کنین، این که سعی کنین بهتر راه برین،جذاب‌تر لبخند بزنین، لینک‌های تازه پیدا کنین،‌ این که سنگی روی سنگی بذارین، یه خرده شیشه از وسط خیابون بردارین که پای کسی روش نره، لاستیکی رو پنجر نکنه، این که وقتی لازم شد دعوا کنین، اگه نه فرار کنین، بدوین، در کمین حادثه بعدی روز و روزگار باشین، یه تهدید دیگه رو به فرصت تبدیل کنین. این که یه مشکل رو حل کنین با علم به این حقیقت که الانه که مشکل بعدی سر برسه، این که یه فاصله رو از بین ببرین، کاری کنین چند آدم تازه دل‌شون براتون تنگ بشه، این که کشف کنین چه کفشی به پاتون می‌آد، غذاتون رو با چه ماهی‌تابه‌ای درست کنین راحت‌ترین، به دل‌تون می‌چسبه، سرسره بلنده «سرزمین موج‌های آبی» رو کشف کنین، یه «فیفا 2009» بازی کنین، بزنین زیر گریه، یه چالوس برین، بلند بخندین، یه معادله ریاضی حل کنین، و به لحظه روشنایی رسیدن به جواب‌اش برسین، یه برنامه تازه برای بعد از ظهرتون جور کنین، مبادا که دیگه سرحال نباشین، یه گیر ذهنی دیگه رو کنار بذارین، ذهن‌تون رو خلوت‌تر کنین، توی یه مسابقه و رقابت دیگه برنده بشین، برای یه خاطره دیگه اشک بریزین، فکر کنین که باید توی انتخابات ریاست جمهوری آینده باید به کی رای بدین... و بالاخره این که سعی کنین به رفیق‌تون، همکارتون، مشتری‌تون، مخاطب‌تون، فکر کردن یاد بدین جای این که جوری زندگی کنین که همه بتونن فکرتون رو بخونن و اجراش کنن. (و در این صورت طبیعیه که راه‌تون از هم جدا بشه تا وقتی یه جای دیگه از مسیر به هم برسین و البته در این مسیر به آدم‌‌ها و ذهن‌های تازه‌ای برخورد کنین.)... جای همه این چیزا، امین خان نشستی و داری به چه چیزایی فکر می‌کنی...»

    و راستی این که همین الان به دلیلی چشمم خورد به فهرست فیلم‌های گری کوپر. می‌خواستم ازتان بپرسم وسترنر و باغ شیطان و ورا کروز را دیده‌اید؟ حالا مشهورترهایش هیچی. سه تا جواهر در گنجه. به خصوص وسترنر که از کف تان رفته؛ ساخته ویلیام وایلر و با بازی والتر برنان. وسترن قدیمی غریبی است.




      چهارشنبه شانزدهم اردی‌بهشت 1388



    1- در این سن و سال و توی این دقایق، در حالی که نه طرفدار سینه چاک بارسلونا بودم و نه چلسی، تنها چیزی که از خدا می‌خواهم این است که به‌ام یاد بدهد که بعد از چنین مسابقه‌ای، بپذیرم آن چند پنالتی که داور مسابقه نگرفت هم جزو بازی بود. حتی اگر نتیجه بند و بست‌های پشت پرده بود، باز بی‌عدالتی نبود. جزو بازی بود. 

    2- و تنها بار دیگری که در این سطح این جور داوری دیده بودم، جام جهانی 2002 بود که کره جنوبی در یک هشتم و یک چهارم، ایتالیا و اسپانیا را در کمال ناداوری حذف کرد. و یادم هست که مربی تیم برنده، یعنی کره، همین آقای گاس هیدینگی بود که امشب تیم‌اش قربانی داوری شد.

    3- و سال‌ها پیش جایی خواندم که بیل گیتس دانش آموزان مدرسه‌ای را چنین نصیحت کرده بود: بپذیرید که در این دنیا حوادث عادلانه نیستند. (یکی از بچه‌ها چند وقت پیش در کامنت‌ها هم به چنین نکته‌ای اشاره کرده بود. حالا یادم نیست کی.

    4- و این که این چند روزه زیاد نوشته‌ام. امیدوارم روزنوشتی برای علاقه‌مندی از دست نرود.


    سه شنبه پانزدهم اردی‌بهشت 1388

    خب، این هم یک مقاله تازه



    یادداشت‌های هفتگی امیر قادری؛
    وقتی داریوش مهرجویی از معاون اولی قالیباف دفاع می‌کند



    1- آقای داریوش مهرجویی در گفتگویی از میرحسین موسوی خواسته تا محمدباقر قالیباف را به عنوان معاون اول‌اش انتخاب کند: «چون هم مدیر توانایی است و هم محبوبیت دارد و حضور میرحسین موسوی و قالیباف به عنوان دو مدیر پرتجربه، توانا و حاذق به نفع کشور است.» او برای هواداری‌اش از میرحسین موسوی، دلایل دیگری هم عنوان کرده: «معمار است و اهل عمل و سازندگی. نقاش هم هست و نگاه ظریف، دقیق و حساسی نسبت به مسائل دارد. میرحسین موسوی مردی با نگاه روشن به مسائل و موضوعات مختلف است و با دنیای مدرن به خوبی آشناست.» و جای دیگر: «آقای مهندس موسوی با شناخت مدیریتی که دارند، قطعا بسیاری از مشکلات را رفع می‌کنند... این شناخت، علمی است که در دانشگاه یک رشته تحصیلی به آن اختصاص داده شده است و باید با تحصیل علم و دانش به آن دست پیدا کرد. به عقیده بنده آقای موسوی به این جنبه کار یعنی مدیریت توجه ویژه‌ای دارد. آقای مهندس موسوی به مدیریت و قانون‌مندی بسیار توجه دارد و این نکته مهمی است.» او همچنین از غلامحسین کرباسچی، معاون اول کروبی هم تعریف کرده، و باز دلایل‌اش این‌هاست: «آقای کرباسچی نیز مدیر محبوب وتوانایی است.»

    2- این یادداشتی درباره کاندیداهای مورد حمایت داریوش مهرجویی نیست. می‌خواهیم درباره ملاک‌های هنرمند برای چنین انتخابی حرف بزنیم. بر اساس گفته‌های نقل شده از مهرجویی، این معیارها از این قرار است: اهل عمل و سازندگی بودن، مدیر و مدبر بودن، آشنا بودن با دنیای مدرن، قانون‌مندی و از این قبیل. این‌ها مدیرانی هستند که فضایی برای آرامش، آگاهی و رشد طبقه متوسط فراهم می‌کنند. مصداق‌های مهرجویی برای داشتن این خصوصیات هم مدیران عمل‌گرایی است که در طول این سال‌ها سالن‌های سینما، مراکز خرید، فرهنگسراها، بزرگراه‌ها، پارک‌ها و محله‌های کارامد و زیبایی در شهر تهران ساخته‌اند.

    3- آن چه در این میان می‌پسندم، اما تمایل مهرجویی به عنوان یک فیلمساز روشنفکر برآمده از فضای سال‌های 1340 برای دفاعی چنین روشن و قاطع از مدیران عمل‌گرایی است که گرایش‌های سیاسی و پایگاه‌های ارزشی مشخصی دارند. بعید است مهرجویی نداند که سر و سامان دادن به یک مبارزه ظاهرا انسانی و اجتماعی پیرامون خود، چه ارزش و بهایی دارد. سازنده فیلم‌های درجه یکی از جمله لیلا و درخت گلابی و سنتوری و دختر دایی گمشده، باهوش‌تر از آن است که متوجه نباشد لباس ظاهرا روشنفکرانه رزم پوشیدن و با کلیه مظاهر قدرت و ثروت جنگیدن، در این مملکت معمولا بیش‌تر جواب می‌دهد، تا حمایت از معاون اولی قالیباف. که در این مرز و بوم، مبارزه هنرمند، فی نفسه، ارزش‌مند و مقبول و قهرمان‌ساز است. این درست همان ساختار ارزش‌ای است که فیلمی مثل «ما همه خوابیم» بر پایه آن بنا شده است. دارم درباره گروه محدود روشنفکران و هنرمندان فیلم بیضایی حرف می‌زنم که ظاهرا مدام تحت تاثیر و فشار نهادهای قدرت و ثروت‌اند و این مبارزه بی‌انتها، کم کم دارد به هدف خودش تبدیل می‌شود. مبارزه‌ای که بیش از آن که به نفع ملتی باشد که دارد به خاطرشان مبارزه می‌کند، به نفع هنرمندی است که شهید این راه می‌شود و به مقامی رفیع نایل می‌آید. هنرمندی که عوض این که به خودش زحمت دهد و نیازهای یک مملکت در هر دوره خاص سیاسی و اجتماعی را بررسی کند، و راه‌های برقراری یک جور ارتباط میان دولت و مردم را بجورد و بیابد (به این نکته توجه کنید که هیچ کدام از این دغدغه‌ها لزوما به معنای قرار گرفتن هنرمند روشنفکر در دایره و حوزه قدرت نیست)، و به سهم خودش مسیری طراحی کند برای پیشرفت و اعتماد سازی و توسعه گام به گام این مملکت، بیش‌تر نگران جایگاه خودش در مقام یک هنرمند مبارز است. و در این مبارزه اگر نفعی حاصل شود، احتمالا تنها این است که ملت یک هنرمند بزرگوار مقدس شهید دیگر یافته است. (که البته تجربه نشان داده معمولا کار به این جاها نمی‌کشد!) در چنین شرایطی بعید است که مهرجویی نداند یک مبارزه بی‌انتها با هر جور ساختار قدرت و دولتی، در این مملکت بیش‌تر اعتبارساز است تا این که بخواهد از مدیران موفق و وابسته به ساختار دولتی چون قالیباف و کرباسچی حمایت کند. شان هنرمند مبارز بیش‌تر از این‌هاست. مهرجویی اما روشنفکری مفید و دوست داشتنی است که بیش از اعتقاد به چنین شهید نمایی بی وجهی، به وجدی طبعا شخصی فکر می‌کند که نفعی ملی خواهد داشت.

    4- این اما دلیل عافیت‌طلبی مهرجویی و شخصیت‌های اصلی فیلم‌هایش نیست. هم بهرام بیضایی و هم داریوش مهرجویی در آثار اخیرشان، داستان هنرمندانی را روایت می‌کنند که با مشکلات و فشارهای گوناگون اجتماعی دست و پنجه نرم می‌کنند. نیرم نیستانی فیلم بیضایی، کارگردانی است که تلاش‌اش برای ساخت یک فیلم خوب و فاخر، با دست اندازی‌های تهیه کننده پول پرست به باد می‌رود. در برابر دوربین او عرق می‌کند، فریاد می‌کشد، مشت‌اش را گره می‌کند، مدام شکایت می‌کند و طلب‌کار تمام آن‌هایی است که اجازه نمی‌دهند او با هنرش سطح فرهنگ و هنر این سرزمین را بالا ببرد. پس کم کم کنش‌ ها و انگیزه‌هایش جلوه‌ای بیرونی از یک اسطوره را پیدا می‌کند. بیش‌تر یک مجسمه مقدس تا موجودی واقعی با انگیزه‌های شخصی. اما هنرمند مهرجویی، علی سنتوری، همه زندگی‌اش این است که بنشیند و برای دل خودش و مردم و ملتی که می‌خواهد خوشحال‌شان کند، ساز بزند. این که وجود صادق شفاف‌اش در برخورد با محیط بیرون از هم می‌پاشد، حاصل یک جور مبارزه نمایشی برون‌گرایانه نیست. همین که علی می‌خواهد خودش باشد و از شور و وجد شخصی‌اش پیروی کند، وجود او را در برابر اجتماعی قرار می‌دهد که به هر قیمتی می‌خواهد خودش نباشد. جامعه‌ای که عوض چنین تلاش وجودگرایانه‌ای، می‌کوشد خود نبودن‌اش را، و کمبودها و عقده‌های حاصل از پی نگرفتن وجد شخصی را، پشت مفاهیمی چون تعهد اجتماعی پنهان کند. و ما که می‌دانیم چنین تعهدی چه قدر زود مصادیق‌اش تغییر می‌کند. وقتی مبارزه بیش از آن که تلاشی برای خود بودن باشد، به سعی و تلاشی از سوی فیلمساز برای خود نمایی تبدیل شود.

    5- داشتم می‌گفتم که داریوش مهرجویی عوض آن که امتیاز و جایگاه و کردیت حاصل از یک جور مبارزه و دوری‌گزینی کور را بخواهد، از مدیرانی حمایت می‌کند که برای مردم کشورشان مرکز خرید و سینما و پارک و فرهنگسرا و بزرگراه می‌سازند (آخر غم علی سنتوری مال خودش است و شادی‌اش مال مردم). اما این طرف تازه خبر رسیده که بهرام بیضایی و تهیه کننده‌اش حمید اعتباریان در جلسه‌ای با هم آشتی کرده‌اند و اعتباریان ادعا کرده که با بهرام بیضایی برای ساختن یک فیلم جدید به توافق رسیده است. بیضایی هم پیش از این گفته بود که تهیه کننده فیلم‌اش با وجود تمام آن نشانه‌ها و اشاره‌ها، هیچ ربطی به هیچ شخصیت حقیقی نداشته و همه ما لابد قرار است مثل همیشه باور کنیم. آخر این حرف‌ها را یک هنرمند متعهد مبارز گفته است.


     یکشنبه سیزدهم اردی‌بهشتت 1388 (ادامه‌اش را بخوانید که بعدا اضافه شده)

    تو صبر کن هنری هیگینز... تو صبر کن....

    معذرت بچه‌ها که یکی دو روزی است خسته‌ام. باید چیزهای خوب بریزم وسط و برای این کار ذهن‌ام باید از این‌ای که هست آزادتر باشد. («با این عقل معاشی که تو داری...» کجا می‌گفت؟ نیما ببیند می‌داند. رفیق‌ام می‌داند.) پس روزنوشت‌های صوفیا و جواد را از دست ندهید که تازه به روز کرده‌اند و قرار است کافه‌های سرحال‌ای اطراف این جا بنا کنند. آرمین ابراهیمی هم یادداشت آخرش را در بخش مقالات سایت می‌توانید پیدا کنید که به نظرم از همیشه بهتر است. کن‌نوشت‌های شیدا هم که به زودی آغاز می‌شوند. بعد هم این که چند کامنت آخر و حاشیه‌های‌شان را از دست ندهید. طبق معمول اتفاقات خوب آن جا می‌افتند. آخیش خوبی‌اش این جاست. یک شب خسته‌ای و ناگهان می‌بینی بقیه هستند. پس پشت‌ات را تکیه می‌‌دهی و به صداهای اطراف گوش می‌کنی. وقتی یکی از افولس می‌گوید و یکی از بانوی زیبای من و یکی از تیم بارسلونا و یکی از کتاب‌های خوبی که خوانده و یکی از باجو و امیدهای ما در کن؛ از تارانتینو و آمنابار تا هانکه و کارگردان Volver کی بود؟ وای از ذهن خسته... پدرو آلمودوبار بزرگ... مسافرتم. شبکه دو دارد برنامه نیما حسنی نسب را نشان می‌دهد. بروم و حداقل از تلویزیون نگاهش کنم... چی «معرفی» می‌خواهید؟ توی این شرایط؟ پس ترانه London Calling را از دست ندهید. از گروه clash. (همین فردا سر و کله این جواد بدجنس پیدا می‌شود که می‌گوید پایه این گروه و این آهنگ بوده سال‌ها. می‌گویید نه؟ حالا ببینید.)

    و فقط یک ساعت بعد: دیگر خسته نیستم. آرمین ابراهیمی زنگ زد و گفت که مصاحبه اختصاصی سایت سینمای ما با دیوید بوردول آماده است. پس بیدار نشسته‌ام تا آماده‌اش کنم برود روی سایت. جای حامد صرافی‌زاده سبز که ماجرای «درباره الی...» در وبلاگ بوردول را در همین کامنت‌ها خبر داد که جرقه این ارتباط شد. و یادم هست که حدود ده - دوازده سال پیش، ترجمه‌های مجید اسلامی از کتاب بوردول در مجله فیلم را می‌خواندم که لذت‌بخش بود و خیلی خیلی در مسیری که شروع کرده بودم، کمک‌ام کرد. و حالا باهاش گفتگو کرده‌ایم که رفته روی سایتی که آن وقت ها اصلا نمی دانستیم اینترنت چی هست، تا این که بخواهیم سایت سینمایی بزنیم. دنیا چه قدر کوچک است. این هم از امشب ما. (راستی، در همین فاصله جواد کامنت گذاشته که همین امروز و دیروز داشته the clash گوش می‌کرده. نگفتم؟ و تازه گفتگوی بزرگ ما را جواد گرفته با آن سر دنیا که به زودی ماجرایش را خودش برای‌تان تعریف می‌کند، با سازنده یکی از بهترین فیلم‌های سال...)



     


     شنبه دوازدهم اردی‌بهشتت 1388

    خب. به سلامتی آقای بیضایی و اعتباریان بالاخره با هم آشتی کردند. اما روزنوشت این دفعه یک کم طولانی‌تر است. شامل یادداشت هفته قبل‌ام، تک‌نگاری سایت آدم برفی‌ها درباره‌ام و همچنین پاسخ حمید امجد به یادداشت‌هایم درباره بیضایی. طبعا این جا می‌گذارم که نظرهای شما را هم درباره همه این‌ها بشنوم. قبل‌اش اما این سه تصویر را از سه پروژه محبوب سال 2009 ما را ببینید؛ پوستر تترو، عکسی که مجله امپایر از پشت صحنه جزیره شاتر بیرون داده و پوستر تازه فیلم تازه تارانتینو:









    1- این یادداشت هفتگی قبلی است با عنوان: 
    15 چیزی که ماه اول 1388 را ساختند...

    یک ماه از آغاز سال نو گذشته و حالا به نظرم بهترین کار، یادی از چیزهایی است که در این مدت، روزگار ما را ساختند:

    1- افشین قطبی که عوض علی دایی و محمد مایلی‌کهن، مربی تیم ملی شد.

    2- دیدار یکی از نامزدهای ریاست جمهوری با ساسی مانکن.

    3- عکس‌ پیرزن و پیرمردهای شادی که از فیلم تازه داریوش مهرجویی منتشر شد و چاپ کتاب‌اش: مفتش بزرگ و روشنفکران رذل.

    4- کشف اجرای کیت نش از ترانه آرکتیک مانکیز.

    5- بازی متکی بر ضد واکنش‌های بی‌پایان سیامک انصاری و پژمان بازغی در مرد دو هزار چهره، ایده اجرای دوباره دادگاه آخر برای سرگرم کردن حاضران در عروسی و درک این نکته که در نبود پیمان قاسم‌خانی، چه «کلاس» طنزی از مجموعه مدیری غایب بود.

    6- خبر تصمیم شهرداری تهران برای احداث اینترنت پر سرعت در میدان‌های پر ترافیک شهر.

    7- همه واکنش‌های به سرعت برق دیدیه دروگبا در نوک حمله تیم چلسی.

    8- رونق گرفتن سینمای ایران، اکران پرفروشی که پشت سر گذاشتیم و اکرانی که با «درباره الی» و «خاک آشنا» انتظارش را می‌کشیم که به نظرم حاصل تلاش معاونت سینمایی برای جلب مخاطب عام و همچنین شهرداری تهران در زمینه احداث سالن است.

    9- این که همچنان می‌شود از آرشیو عکس‌های مجله لایف در گوگل استفاده کرد.

    10- این حرف کفاشیان به عنوان مدیر یکی از مهم‌ترین نهادهای ملی این کشور که در واکنش به سوال خبرنگاران گفت: «من که از یک ساعت بعد خودم خبر ندارم.»

    11- همه واکنش‌های مسعود ده‌نمکی به مخالف‌های فیلم‌اش. از جمله وقتی گفت کامنت یکی از کاربران سایت «سینمای ما» که به بقیه خوانندگان این خبر توصیه کرده بود برای تماشای اخراجی‌ها 2 به سینما نروید که CD قاچاق اش در می‌آید، موضع و آرزوی کل سایت برای بیرون آمدن CD قاچاق فیلم است! و البته ترانه «ای ایران» آخر فیلم‌اش برای وحدت ملی.

    12- این حرف فوق بامزه تهمینه میلانی که گفت دختر روی اعصاب نصیحت کنفیلم‌اش را از «شازده کوچولو»ی آنتوان دوسنت اگزوپری الهام گرفته است!

    13- تلاش حسن فتحی برای احترام به نمایش، در اشتیاق‌اش برای سرگرم کردن تماشاگران مجموعه‌اش و تعریف یک قصه. خارج از هر جور ارزش‌گزاری برای مجموعه «اشک‌ها و لبخندها».

    14- همه گفتگوهای یک طرفه مونولوگ مانند بهرام بیضایی در این چند وقت، به خصوص آن بخش‌اش که احمد طالبی‌نژاد به‌اش گفت: البته پسر شما در یک خانواده استثنایی بزرگ شده است.

    15- دو یادداشت بابک ریاحی‌پور درباره هنر پاپ امروز و نوع ارتباط‌اش با مردم که این جا و آن جا چاپ شد.

    2- این هم یادداشتی که در سایت آدم برفی‌ها درباره‌ام چاپ شده:

    رقص با امیر

     محمد ناصر احدی: عاشق سینمای جان فورد و کوئنتین تارانتینو. دیالوگ بازی قهار. هوادار تیفوسی پرسپولیس. دارای وبلاگی با بالاترین آمار بازدبد و کامنت و نظر و جر و بحث. به نظرش کیمیایی یکی از بهترین فیلمسازان ایرانی و لایق استعمال واژه‌ی «استاد» پیش از نام وی است. شوکرانِ افخمی را به عنوان فیلمی برای طبقه بندی در سینمای ملی بر می‌گزیند. از شنیدن نام جواد خیابانی به عنوان گزارشگر یک بازی فوتبال از شدت ناراحتی و عصبانیت رعشه بر اندامش می‌افتد. به کرّات در جشنواره‌ها و محافل مختلف سینمایی رویت شده است. یار غار و رفیق گرمابه و گلستانش کسی نیست جز نیما حسنی نسب. با پرویز نوری هم دوست و رفیق است ! سربازهای جمعه را دوست ندارد. سینمای بیضایی را نمی‌پسندد. کوبریک فیلمساز مورد علاقه‌اش نیست. با حسین معززی نیا خوب کل کل می‌کند. برای پکین پا و سر جو لئونه پرونده در می‌آورد. احتمالاً با شنیدن نام رومن گاری و ارنست همینگوی اگر نشسته باشد به نشانه‌ی احترام خبردار می‌ایستد. نفس عمیق را می‌ستاید و هر چه در توان دارد برای تبدیل نفس عمیق به یک «کالت مووی» انجام می‌دهد. جوان‌ترین منتقدی است که در جشن منتقدان از او تقدیر شد. احتمالاً پر کارترین منتقد ایرانی است که در اکثر نشریات سینمایی و غیر سینمایی کشور می‌نویسد. از اعضای ثابت «دایره امن» منتقدان است. انیمیشن باز نیست اما از دیدن وال-ای خیلی لذت می‌برد. با دیدن سبیل کالین فارل در میامی وایس سعی می‌کند سبیلی مشابه سبیل او بگذارد. درباره‌ی الی را یکی از فیلم های برتر سینمای جهان در سال ۲۰۰۸ می‌داند. اگر با تمام نشانه‌های مذکور نام او را بخاطر نیاورده‌اید، حتماً با خواندن این جمله نام او را به خاطر می‌آورید: او تنها منتقدی است که پس از پایان بیست و هفتمین جشنواره‌ی فیلم فجر این روزها به شدت زیر تیغ همکارانش است. درست حدس زدید. امیر قادری.



    پدیده‌ای به نام امیر قادری


    بی شک امیر قادری مشهورترین و محبوب‌ترین و با نفوذترین منتقد ایرانی در سال‌های اخیر است. در میان قشر سینمارو بیشترین طرفدار و در عین حال بیشترین مخالف را دارد. باید پذیرفت برای اکثر نسل سومی‌های علاقمند به سینما، امیر قادری آشناترین نام به عنوان منتقد است. طغرل افشار، هوشنگ کاووسی، هژیر داریوش، کیومرث وجدانی، جمشید ارجمند، شمیم بهار، بیژن خرسند، بهمن مقصودلو، جمشید اکرمی نام‌هایی هستند که برای علاقمندان جدی و جوان سینما بواسطه‌ی نقل قول‌هایی که درباره‌ی آنها از اینجا و آنجا شنیده‌اند و یا در جایی خوانده‌اند فقط قابل احترام می‌باشند و گرنه در حافظه‌ی سینمایی‌شان خاطره‌ی چندانی از نقدها و مقالات و مجادلات قلمی آنها با یکدیگر ندارند. اما تا دلتان بخواهد از قادری و یارانش خاطره و جریان در ذهن دارد. جدیدترین جریان و قضیه‌ی نقد نویسی این روزهای سینمای ایران هنوز داغ داغ است. حدود دو سه ماه پیش بود که در جشنواره‌ی فیلم فجر قادری به همراه تعدادی از منتقدان جوان سینما از فیلم جدید بیضایی اعلام انزجار و بیزاری کرده و برای «دراز کردن» فیلم هر چه در چنته داشتند رو کردند. پیشقراول و فرمانده‌ی این حمله‌های سازماندهی شده کسی نبود جز امیر قادری. یا حداقل این گونه به نظر می‌آمد که این نقدهای تند و کوبنده از جانب کسی و یا کسانی هدایت می‌شود. و چون پایگاه اجتماعی قادری در میان مخاطبان سینما از سایر همکارانش مستحکم‌تر است این فرضیه که او مغز متفکر و طراح حملات به فیلم بیضایی است بیشتر و بیشتر تقویت می‌شد.[...] هنوز سخنان قادری در مورد فیلم بیضایی برای بسیاری از سینما دوستان قابل یادآوری است. سخنانی که حتماً چندان به مذاق استاد خوش نیامده و او را بیش از پیش نسبت به جماعت منتقدان بدبین کرده است.

    از همان اولین یادداشت‌هایی که در مورد فیلم‌های جشنواره‌ی بیست و هفتم در روزنامه‌ها و نشریهِ‌ی خبری جشنواره و ویژه‌نامه‌ی خبر به چاپ ‌رسید کاملاً واضح و مشخص بود که امسال منتقدان بسیار جدی‌تر از سال‌های گذشته پا به میدان گذاشته‌اند. همه می‌نوشتند و هر چه را که به نظرشان درست می‌آمد قلمی می‌کردند و پس از عبور از زیر کلیشه‌های چاپ به دست مخاطب تشنه‌ می‌رساندند.

    یکی مانند استاد هوشنگ گلمکانی از سر دلسوزی و با تجربه ی یک عمر نقد نویسی، نرم و ملایم و واقع بینانه‌تر می‌نوشت، یکی مانند کوثر آوینی از روی عصبانیت و به قصد ادب کردن هنرپیشه‌ها (مثل محمدرضا فروتن و باران کوثری) داد سخن سر می‌داد، یکی مانند شهرام شکیبا به زبان طنز و شعر به قضایا می‌پرداخت، یکی مانند استاد فراستی فقط به فکر دیدن اخراجی‌های ۲ بود، یکی هم مانند حسین معززی نیا در صفحه‌ی آخر ویژه‌نامه‌ی خبر ستونی روبروی ستون قادری داشت [...] اما ستون مقابل ستون معززی نیا در ویژه‌نامه‌ی خبر ستون امیر قادری بود که مانند هیچکس دیگر نبود. مانند تمام نوشته‌های دیگر قادری فارغ از اینکه چه می‌گوید و یا اینکه درست می‌گوید یا غلط، با علم و دانش حرف می‌زند یا به قول معروف از روی معده، مشخص بود اینجا شخصی به نام امیر قادری می‌نویسد. همانطور که در فرهنگ آشتی و اعتماد معلوم است کدام مطلب را قادری نوشته حتی بودن اینکه نامی از او زیر مطلب باشد. بارزترین وجه نوشته‌های قادری گیرایی و روانی مطالب اوست. خودمانی می‌نویسد. مطابق میل و ذائقه‌ی مخاطب جوانی می‌نویسد که موسیقی رپ ایرانی گوش می‌دهد. مخاطبی که بسیاری از امور خود را با یک پیامک رفع و رجوع می‌کند. مخاطبی که چندان کتاب خوان نیست و بیشتر از طریق اینترنت به شناخت ناشناخته‌های زندگی می‌پردازد. قادری نبض مخاطب خود را در دست دارد و می‌داند که چنین مخاطبانی چه چیزی را بیشتر می‌پسندند. قادری می‌داند که اکثر مخاطبانش از نسل فست فود هستند. نسلی که اطلاعات می‌خواهد. می‌خواهد سریع و فوری آن را به دست آورد و هر چه سریع‌تر آن را بفهمد و هضم کند. قادری این را به خوبی می‌داند که مخاطبانش چندان با حوصله نیستند. صبر و طاقتشان کم است. به همین دلیل قادری پا به پای مخاطبانش پیش می‌رود و به دلیل ماهیت حرفه‌اش به درستی می‌داند که باید چند قدمی از آنها جلوتر باشد نه بیشتر. چرا که هر چه دورتر از آنها قرار بگیرد و ارتباطش با مصرف کننده‌اش کمتر شود کمتر می‌تواند مطابق سلیقه‌ی مخاطبش عمل کند و نیاز او را بر آورده سازد. قادری با هوش بالایی که دارد دقیقاً آگاه است که کالای خود را در چه نوع بسته بندیی به مخاطب عرضه کند که فروش برود و مخاطب همواره منتظر محصول جدیدی از کارخانه‌ی جمله سازی او باشد.

    زمانی از یکی از اساتید عالم نقد نویسی _ که به دلیل حضور تقریباً همیشگی او در برنامه‌های تلویزیونی به او لقب سوپر استار منتقدان را داده بودند _ شنیدم که منتقد خوب پس از شناخت اصول اولیه و ضروری عالم سینما باید این توانایی را داشته باشد که جهان فیلم را با جهان خود منطبق کند و سپس به نقد و اظهار نظر در مورد فیلمی بپردازد. مطمئناً امیر قادری کاملاً به این نکته واقف است. او نه تنها هر فیلمی را از فیلتر نگاه خود عبور می‌دهد، بلکه خواننده‌ی خود را وا می‌دارد تا جهان خود را با جهان نوشته‌های قادری منطبق کند. به این ترتیب قادری احاطه‌ی بیشتری بر ذهن مخاطبش دارد و هر گاه که احساس کند نیاز است به ارتقاء سطح درک و دریافت این مخاطب _ حالا دیگر _ مبهوت می‌پردازد. البته اگر چنین نیازی را حس کند.

    قادری با استعاره و ایما و اشاره نمی‌نویسد. رک و راست حرفش را می‌زند. چون مخاطبش را به خوبی می‌شناسد. نمی‌خواهد مخاطبش گریزان شود. پس با کد و رمز حرف نمی‌زند. آنچه را که فکر می‌کند مخاطبش می‌فهمد می‌نویسد. خودش رمز گذاری می‌کند و رمزگشایی. سعی می‌کند تا آنجا که می‌تواند چیزی را بر عهده این مخاطب غرق در گرفتاری‌ها و مشکلات نگذارد. لازم نیست که مخاطب برای خواندن نوشته‌های قادری حتماً از تحصیلات بالای آکادمیک برخوردار باشد. او به گونه‌ای می‌نویسد که همه کس را توان فهم آن باشد. شاید به همین دلیل است که به میزان طرفداران پر تعدادش مخالف دارد. شاید به همین دلیل است که بسیاری نوشته‌های او را سخیف و فاقد ارزش می‌دانند. شاید به همان دلیلی که بسیاری از روشنفکران‌مان تلویزیون نگاه نمی‌کنند _ و یا اگر نگاه می‌کنند آن را انکار می‌کنند _ به همان دلیل نوشته‌های قادری را نمی‌خوانند _ و یا اگر می‌خوانند آنرا انکار می‌کنند _. شاید چون می‌پندارند قادری نیز همانند تلویزیون طیف گسترده‌ای مخاطب دارد پس دیگر مبتذل است. چون قادری و نوشته‌هایش مقبولیت عام یافته‌اند پس دیگر با خواندن نوشته‌هایش نمی‌توان ژست‌های روشنفکرانه گرفت. با تمام این تفاسیر حتی سر سخت‌ترین مخالفان و دشمنان قادری می‌دانند که او تا چه حد گرم و راحت و گیرا می‌نویسد. و به همین دلیل هر چه در هر زمینه‌ای بنویسد بارها توسط مخاطبان متفاوتی مورد مطالعه قرار می‌گیرد.

    پر واضح است که امیر قادری منتقدی است محصول همین دوران. دوران زندگی سریع و روزگار نامروت. دورانی که در آن عباس کیارستمی به دردخورهای حافظ و سعدی را از ضایعات و اضافات دیوان‌هایشان جدا می‌کند و کتاب جدیدی از حافظ و سعدی فراهم می‌آورد. دورانی که در آن حتی منتقدان هم به مانند بسیاری از صنوف دیگر برای خود لابی دارند. دورانی که در آن افشین قطبی یک پدیده است. دوررانی که در آن کافه پیانو خوب می‌فروشد. دورانی که در آن فرزاد حسنی در رادیو برنامه سینما-صدا دارد. دورانی که در آن… (لطفاً خودتان جای خالی را مطابق مدل بنا به میل‌تان پر کنید).



    فلاش بک

    از آنجا که قادری به پشت گرمی مخاطبانش می‌نویسد و زیاد هم می‌نویسد همواره بسیاری از صحبت‌های او باعث برآشفتن افراد بسیاری می‌گردد. نمونه‌ی اخیر این برآشفتن‌ها در شماره ۳۹۱ ماهنامه‌ی فیلم در ستون خشت و آینه در مطلبی به قلم استاد ایرج کریمی تحت عنوان «رویکرد فرقه‌ای» اتفاق افتاد. ظاهراً استاد ایرج کریمی دلخور و ناراحت بوده از اینکه قادری در ویژه نامه‌ی خبر نوشته بوده که گرمای امسال نقد نویسی در جشنواره بیست و هفتم از هیزمی است که او سال گذشته در جریان جلسه‌ی مطبوعاتی آتش سبز به تنور نقد ریخته است. در همان یاداشت استاد کریمی با یاد کردن از بزرگانی همچون دوایی و وجدانی و صفی یزدانیان به عنوان اسطوره‌ها و بزرگان نقد نویسی در ایران نوشته‌های قادری و همپالکی‌هایش را به تفاله‌هایی که از جویدن شبی دو تا دی‌وی‌دی حاصل می‌شود تشبیه کرد. چنین واکنشی از سوی ایرج کریمی که فردی بسیار آرام و خوددار است به قادری خاطر نشان کرد که به پشتوانه‌ی داشتن مخاطب فراوان نمی‌توان هر چه که خواست انجام داد. نمی‌توان هر چه را که در مخیله داشت به روی کاغذ آورد و به دست چاپ سپرد. به قول قدیمی‌ها اول باید حرف را مزه‌مزه کرد و سپس آن را بر زبان آورد. اگر قادری چنین کرده بود بی‌شک این گونه از سوی یکی از بزرگان و سران هم طایفه‌ی خود به تفاله پراکنی متهم نمی‌شد.اما جالب تر از یادداشت ایرج کریمی یادداشت هوسنگ گلمکانی در همین شماره و در همین ستون تحت عنوان «شرم» است. مخلص کلام استاد گلمکانی شرمساری از لحن نامطلوب و ناپسند دوستان همکارش در مجله‌ی فیلم در ارتباط با فیلم بیضایی بود. و بدون شک امیر قادری یکی از همان دوستان نویسنده‌ای است که با مطالب خود در مورد «وقتی همه خوابیم» موجبات شرمساری استاد مو سپیدش را فراهم کرده بود. به این ترتیب گلمکانی صبور و آرام هم از نوشته‌های بی‌مهابا و تند و تیز شاگرد ناخلفش ابراز ناراحتی کرده و با یادآوری این نکته که «هر کس مسئول کردار و گفتار خودش است» حساب خود را از قادری و احیاناً یکی دو نویسنده‌ی دیگر مجله جدا ‌کرد.

    البته اگر به عقب‌تر بازگردیم باز هم نمونه‌هایی از این دست خواهیم یافت که قادری مورد غضب اساتید و همکارانش واقع شده باشد. به عنوان نمونه مجید اسلامی _ که امیر قادری خیلی بیشتر از شوق خواندن نقد مجید اسلامی بر مثلاً داستان سر راست دیوید لینچ به او بدهکار است _ در وبلاگ خود در مطلبی با عنوان بحران نقد در ایران (تکمله‌ای بر مقاله‌ی بوردول) بدون آن که اشاره‌ی مستقیمی به امیر قادری کند و یا نامی از او ببرد درباره اش چنین می‌نویسد: «منتقد دیگری بسیار غیرقابل پیش‌بینی‌ و درنتیجه جنجالی و هیجانی‌ست و می‌شود فرض کرد که قضاوتش متکی به سلیقه یا ملاحظات بیرونی‌ست. ناگهان نان و عشق و موتور هزار و نفس عمیق برایش حکم شاهکار را پیدا می‌کنند و یک‌باره نسبت به آواز گنجشک‌ها احساس ملاطفت پیدا می‌کند… این غیرقابل پیش‌بینی بودن این امکان را به او می‌دهد که با دوستانش مهربان باشد و برخی دیگر را از دم تیغ بگذراند.» با اشاراتی که در همین چند خط به سلیقه‌ی منتقد مورد نظر مجید اسلامی می‌گردد به راحتی می‌توان تشخیص داد که شخص مورد نظر کسی نیست جز دست پرورده‌ی خود اسلامی یعنی امیر قادری. البته می‌توان برای این نوشته‌ی مجید اسلامی هزار و یک دلیل آورد که او این مطالب را با غرض ورزی و با نیت شخصی نوشته است. شاید نیازی به هزار و یک دلیل هم نباشد و تنها با ذکر این واقعیت تلخ که در زمان انتشار این مطلب از سوی اسلامی مجله او یعنی «هفت» بسته بود و اسلامی تریبون هیچ نشریه‌ی مکتوب جدی و فاخری را برای نوشتن در اختیار نداشت، بتوان ساده از کنار این چند خط گذشت و با دیدی کودکانه و ساده انگارانه اسلامی را به حسادت به شاگرد قدیمی خودش متهم کرد. اما کسانی که مجید اسلامی را می‌شناسند _ و خود قادری _ می‌دانند که این نوشته‌ی او تنها از روی احساس وظیفه و به قصد روشن کردن اذهان مخاطبان وبلاگش و افزایش دانش و بینش سینمایی آنها بوده است و لاغیر و هیچ تسویه حساب شخصی در کار نبوده است.



    مؤخره



    به هر حال ایرج کریمی و مجید اسلامی و هوشنگ گلمکانی با این حجم از تألیفات و ترجمه‌های مختلف اشخاصی نیستند که به جهت رسیدن به منافع شخصی دست به قلم ببرند و با ویران کردن خانه‌ی فردی، خانه خود را بر ویرانه‌های آن بنا کنند. اما اگر تذکری می‌دهند بی شک کسی از جاده‌ی اصلی منحرف شده و حالا نیازمند راهنمایی است و چه بهتر که این راهنمایی از جانب کسانی باشد که راه بلدند. اگر امیر قادری هم گوش چشمی به این اشارات دوستانه‌ی بزرگان قوم داشته باشد حتماً دقیق‌تر و منطقی‌تر می‌نویسد. و آن وقت روز به روز از تعداد مخالفانش کاسته و بر تعداد هواداران و دوستدارانش افزوده می‌گردد. می‌دانم که قادری بسیار با هوش است و حتماً چنین می‌کند. این را برای تعارف نمی‌گویم. چون به یاد دارم شبی را که برای دیدن فیلم «تنها دوبار زندگی می‌کنیم» در جشنواره سینما-شهر به سینما آزادی رفته بودم و به یاد دارم که آن شب ایرج کریمی هم برای دیدن همین فیلم به آنجا آمده بود. و باز به یاد دارم قادری _ که ظاهراً مسئول معرفی کارگردان و فیلم در سالن قبل از نمایش فیلم بود _ به محض اینکه متوجه ورود کریمی به سالن شد از جایش برخاست و به سمت او رفت و به رسم ادب سلام کرد و نشان داد که ژورنالیستی حرفه‌ای است و مسائل کاری را با مسائل شخصی قاطی نمی‌کند. شاید من خیلی خوش بینم. شاید بپرسید آن مطلبی که در ویژه‌نامه‌ی نوروزی مجله‌ی‌ فیلم با عنوان «اینجا چقدر ساکت است» توسط امیر قادری نوشته شده پس چه معنایی دارد؟! آن همه عصبیت و لجاجتی که از لابه‌لای سطر به سطرش بیرون می‌زند _ به شکلی که خود مجله آن را به زیر ساطور سانسور فرستاده است _ پس چه می‌شود؟! در جواب فقط یک چیز می توانم بگویم. این را بگذارید به حساب جوانی که شدیداً از سوی بزرگترهایش مورد شماتت قرار گرفته و دلخور است. جوانی که همانند همه‌ی جوانان دیگر فکر می‌کند که تنها اوست که درست می‌اندیشد و این حق را برای خود قائل است که حقایقی را که خود به آنها رسیده است در صورت دیگران تف کند. همه‌ی جوانان خطا می‌کنند و معمولاً حاضر به پذیرش اشتباهاتشان در حضور جمع نیستند. اما من مطمئنم که امیر قادری در خلوت خود اشتباهاتش را می‌پذیرد و می‌داند که چه کند تا همه او را دوست داشته باشند.

    3 - و این هم پاسخ حمید امجد به یادداشت هایی که درباره بیضایی نوشته‌ام و البته مفصل است:

    اين «نقد» کجا ايستاده است؟

    سینمای ما - حمید امجد: يک پس از حدود دو ماه آتشبارِ مطبوعاتي و اينترنتي عليه فيلم «وقتي همه خوابيم»، آقاي امير قادري که در اين مدّت نوشته‌هاي متعدّدي در روزنامه‌هاي مختلف و سايتِ اينترنتي خود و دوستان‌شان دربارۀ اين فيلم منتشر کرده بودند، طيّ مقاله‌اي در ماهنامۀ فيلم (شمارۀ ويژۀ نوروز) عاقبت ظاهراً رفته‌اند سرِ اصلِ مطلب، و نکاتِ اصلي يا مباني نظريِ مخالفت‌شان با اين فيلم و سازندۀ آن را خاطرنشان کرده‌اند. نوشتۀ آقاي قادري با اعلامِ اين خبرِ ناگوار آغاز مي‌شود که چون «آلودگي» همه‌جا را برداشته (يعني «همه دارند پاسخ مي‌دهند و گله مي‌کنند و شرمسار مي‌شوند از مطالبي که [آقاي قادري] در طول جشنوارۀ فجر براي آقاي بهرام بيضايي و فيلمش نوشته» بودند) آقاي قادري با قهري قاطع و کوبنده همۀ ما خوانندگان را، محض تنبيه و تنبّه، از خواندنِ بهاريه‌اي به‌‌قلمِ خود محروم کرده‌اند. دلخوريِ چاره‌ناپذيرِ آقاي قادري از اين است که کسي به «سوالهاي مطرح‌شده در آن نوشته‌ها» پاسخ نگفته و همه صرفاً به «بي‌سوادي و بي‌ادبيِ» ايشان که در آن نقدها انعکاس يافته معترض بوده‌اند، و نيز به انتقالِ ادبياتِ ورزشگاهي به نقدِ فرهنگي و مباحثِ سينمايي توسطِ ايشان. (ناچارم مدام از کلمۀ «ايشان» استفاده کنم، چون آقاي قادري مدام در جاي‌جاي نوشته‌شان از خود با ضميرِ «ما» ياد کرده‌اند و مرجع اشاره‌شان براي بنده واقعاً همين‌قدر گنگ و بلاتکليف ميانِ اشاره به فرد يا جمع است؛ نمي‌دانم منظورِ ايشان از «ما» شخصِ خودشان است ـ که از فرطِ عظمت ديگر در «من» نمي‌گنجند ــ يا اشاره‌اي است به حلقه و فرقه‌اي از دوستان همراه و همدل، يا منظورشان اساساً سخن‌گفتن از جانب کلّ اهل «نقد» يا به‌هرحال هر بخشي از آن‌ها است که از آزمونِ «آلودگي» نزدِ ايشان سربلند بيرون آمده باشند.) نوشتۀ آقاي قادري، پس از اشاره به اين‌که موضع آقاي بيضايي و «مدافعانِ فيلم و فيلمساز» مبارزه‌اي است براي حفظ «جايگاه» و «طبقه»، بحثِ لحن و زبانِ نقدِ ايشان (يا همان «واردکردنِ ادبيات ورزشگاهي به متون نقد ادبي») را نيز با مفهومِ طبقۀ اجتماعي پيوند مي‌دهد؛ نقل جملۀ تبليغاتي فيلم خيابان‌هاي پايينِ شهر اسکورسيزي («جايي که گناهانِ انسان پاک مي‌شود، کليسا نيست؛ خيابان‌هاي پايين شهر است.»)، و ذکرِ اين توضيح که آقاي قادري، به‌پيروي از جملۀ تبليغاتيِ يادشده، معتقدند ميانِ کليسا و خيابان هيچ فرق يا فاصله‌اي نيست (بنده منظورِ روشنِ ايشان از فرق‌نگذاشتن ميانِ اين‌ها را مي‌فهمم، منظورشان از ارادت به آن جملۀ نقل‌شده را نمي‌فهمم؛ چون آن جمله آشکارا دارد ميان کليسا و خيابان‌هاي پايينِ شهر «فرق» و «فاصله» و «تمايز» مي‌گذارد!)، مي‌رسد به دفاع از «روزمرّگي» که «نمي‌توان بين سطح و عمقش تمايز و تفاوتي قائل شد»؛ و نهايتاً پيوندِ تلويحي ميانِ مظلوميتِ ايشان و سوالهاي بي‌جواب‌مانده‌شان، با مظلوميتِ زبان و فرهنگِ روزمرۀ «جنوب شهر»ی که (از ديدِ ايشان) شايسته است زبانِ فراگيرِ هميشه و همه‌جا باشد. يک نکتۀ اساسي اين نوشتۀ آقاي قادري دقيقاً همين مانيفستِ احقاق حقِ فرهنگ و زبانِ ته‌شهري است؛ و نکتۀ مهم ديگر، کشفِ جديدِ ديگرشان: اين‌که «مبارزۀ هميشگي با پول و قدرت» که ايشان در فيلم آقاي بيضايي تشخيص داده‌اند، به «توسعه و پيشرفتِ اين سرزمين» هيچ کمکي نمي‌کند. بعد از اين دو نکتۀ کليدي، بخش‌هايي از نقدهاي قبلي‌شان بر فيلم «وقتي همه خوابيم» را که قبلاً در روزنامه‌ها و اينترنت هم منتشر کرده بودند، و خودشان آن را «صادقانه‌ تندترين بخشِ» نوشته‌هايشان مي‌خوانند، احتمالاً به‌منظورِ ثبتي ماندگارتر، نقل مي‌کنند. موضوع سراسريِ نوشته، يعني مخالفتِ آقاي قادري با قائل‌شدن به تمايز، تعارض يا تفکيکِ فضاها، مفاهيم، زبان‌ها، رفتارها و شخصيت‌ها (در درونِ اثرِ هنري و در جهانِ واقع) نيز در کليّتِ متنِ ايشان حاضر است و به چشم مي‌آيد. بخشِ پاياني نوشتۀ آقاي قادري ــ پس از اشاره‌اي ديگر به قضيۀ «توسعۀ» کشور، دوره‌بنديِ تاريخيِ تأثيرگذاريِ نقد در ايران (که با نقدِ «دوايي و وجداني» آغاز و به نقدِ خودِ ايشان ختم مي‌شود)، و تأکيدهايي بر اين‌که «همين است که هست» و «من البته از جايم تکان نمي‌خورم» ــ بار ديگر معطوف است به ارجاع به خود ايشان، به نوشته‌هاي قبلي‌شان، و شايد مهم‌تر از همه، به خاطراتِ شيرين و تأثيرگذارِ دورانِ کودکي و نوجواني‌شان (که مثلاً چقدر پيِ نسخۀ «وي‌اچ‌اسِ قديمي رنگ‌ورورفتۀ» فلان و بهمان فيلم مي‌گشته‌اند). مقاله، که با نقلِ جمله‌اي از فيلم بوچ کسيدي و ساندنس کيد (دربارۀ گرايش مردم به نيّت‌خواني به‌جاي قضاوتِ واقعي براساس شواهد) آغاز شده بود، با نقلِ مکالماتي از فيلم بيلياردباز تمام مي‌شود و باز آقاي قادري اشاره مي‌کنند اين مکالمه ارتباط و پيوندي ميانِ «خيابان» و «کليسا» نشان مي‌دهد (که امّا در واقع نمي‌دهد: حتي طبق توضيح خودشان، خيابان جاي عبور است و قهرمانان براي ورود به سالن بيليارد فقط از آن مي‌گذرند).
    دو بديهي است هر تماشاگر حق دارد از هر فيلمي خوشش بيايد يا نيايد. آقاي قادري از فيلم آقاي بيضايي خوش‌شان نيامده، و احتمالاً نگران از اين‌که ديگران هنوز اين موضوع را به‌اندازۀ کافي درنيافته باشند، بارها و بارها اعلامش کرده و هنوز دارند مي‌کنند. فرض را بر اين مي‌گذارم که واقعاً قدرتِ تشخيصِ مصاديقِ ادب و بي‌ادبي در عباراتي از نقدهاي‌شان، نظير «عقده‌هاي وحشتناک» و «چالۀ پُر از کينه و نفرت» و...، در ذهنِ آقاي قادري وجود دارد و اگر اين‌جا آن عبارات را در اين «صادقانه‌ تندترين بخشِ» نوشته‌هاي‌شان نياورده‌اند (درحالي‌که البته اعلام کرده‌اند هنوز هم منتظرند تا مصاديقِ بي‌ادبي‌شان را ببينند) درواقع از آن‌رو است که خواسته‌اند اين‌بار اصل و جوهرِ مخالفت‌شان با فيلم و فيلمساز را به‌دستِ قضاوتگرِ زمان بسپارند. اين يک کارِ آقاي قادري دست‌کم قابل دفاع بوده است: برويم سرِ اصلِ مطلب، و منتظرِ قضاوتِ زمان باشيم. «وقتي همه خوابيم»، چه دوستش داشته باشيم چه نه، ساخته شده و بر پرده آمده، و همراه با چالشي که برانگيخته و بحث‌و‌جدل‌هايي که پيرامونش شکل گرفته، همين حالا هم بخشي از تاريخ است؛ و همۀ ما در کُنجِ کوچکي از تاريخ فرهنگِ اين سرزمين است که داريم کلنجارهاي‌مان را به داوريِ زمان مي‌سپريم؛ شايد (يا به اين اميد) که بهرۀ مردمانِ روزگاري ديگر از «حافظه» بيش از سهمِ ما نسلِ بي‌حافظۀ امروز باشد.
    من نيز، صرفاً به‌عنوانِ يک مخاطب، هم فيلم را ديده‌ام و هم نقدها را؛ از فيلم خوشم آمده و از اين نقدها نه؛ و روشن است که به‌همين دليل پيشاپيش از مصاديقِ «آلودگي» محسوب مي‌شوم. بااين‌حال تاکنون از وحشتِ آن‌که مبادا ميزانِ آلودگي از حدّ نصاب بگذرد و خداي نخواسته همگي از بهاريۀ آقاي قادري محروم شويم دليلي نمي‌ديدم وارد اين بحثِ جذّاب شوم. امّا حالا ديگر کاري است که شده و مرغي است که پريده و ما درهرحال بهاريۀ ايشان را از کف داده‌ايم؛ و البته نکاتِ اساسيِ موجود در نوشته‌هاي اخيرِ ايشان هم هر بهانه‌اي را از آلودگاني چون من و امثالِ من گرفته است. ايشان منتظرند؛ بنده هم چون هنوز تهديدِ مرگباري از ايشان دريافت نکرده‌ام مبني بر اين‌که درصورتِ تداومِ آلودگي ممکن است سالِ آينده هم از بهاريه محروم‌مان کنند، و ضمناً از آن‌جا که، به‌رغمِ مظلوميتِ تهاجميِ ايشان، و برخلافِ اين نظرشان که به ابرازِ هر فرق و فاصله و تمايز ميانِ تودۀ درهم و بَرهمِ اجزاي مختلفِ زندگي و روزمرّگي و فرهنگ و غيره بدبين و مشکوک‌اند، خيال مي‌کنم روايتِ يکسويه و تختِ ايشان از زندگيِ روزمرّه و جامعۀ يکپارچه وانمود شدۀ امروز براي آيندگانِ مفروض بيش ‌از حدّ ملال‌آور باشد، لازم مي‌بينم تمايز و تضادي مختصر را ميانِ اين روايتِ يکپارچه با برخي تجاربِ واقعي و تاريخي، و تناقض‌هايي مختصر را ميانِ اجزاي آن کليّتي که ايشان همچون مبانيِ نظريِ بحث‌شان ارائه داده‌اند يادآوري کنم. (به‌اين‌ترتيب، دارم توضيح مي‌دهم که اين‌جا قصد ندارم بپردازم به بررسي فيلمِ آقاي بيضايي از ديدگاه خودم، يا برشمردنِ آن‌چه در زمرۀ ارزش‌هاي آن فيلم مي‌دانم ــ چکيده‌اي از نظرم دراين‌باره را قبلاً در گفت‌وگوي چاپ‌شده‌ام با آقاي بيضايي دربارۀ «وقتي همه خوابيم» [ماهنامۀ صنعت سينما، شمارۀ نوروز] آورده‌ام و خواننده، اگر اصلاً برايش مهم باشد اين نظر را بداند، مي‌تواند به آن‌جا رجوع کند. اين‌جا موضوع من، خودِ اين «نقد» است، و منطق و استدلال و مباني‌اش، که به‌مراتب از لحنش مهم‌تر است. مي‌گويم اين «نقد» و منظورم فراتر از نوشته‌هاي شخصِ آقاي قادري، آن منطقِ انتقادي است که با امضاهايي چندگانه (و گاه با «اختلاف نظر»هایی با یکدیگر در روبنای بحث؛ اما با ژرف‌ساخت و مبانیِ همسان و مشترک) مدعيِ نمايندگيِ جريانِ پيشروِ نقد و احياي دوران اقتدار و تأثيرگذاري آن است. فرصت طلايي ابراز وجودِ اين جريان، وقتي که مي‌کوشد با راه‌انداختنِ آتشبار بي‌وقفه چشم‌ها و گوش‌ها را يکسره به خود معطوف کند، طبعاً فرصتِ زيرِ ذره‌بين ديدنِ گوشه‌هايي از مدعا و مبناي خود آن را هم پيش مي‌آورد؛ و اگر من هم به‌ناگزير ارجاع‌هايي از جمله به فيلم «وقتي همه خوابيم» مي‌دهم قصدم بررسيِ آن از ديدگاهِ خودم نيست، اين فيلم انتخابِ آن «نقد» است تا از پرداختنِ مستمر به آن فرصتي براي تشريحِ بالينيِ خود بسازد. اشتراکِ ديدگاهِ من و اين «نقد» در آن است که هريک به‌گونه‌اي اين فيلم را «قابل بحث» يافته‌ايم؛ و همين براي درگرفتنِ مکالمه‌اي بي‌تعارف کفايت مي‌کند.) هرچه باشد بنده هم در شرمساريِ امروزيان و بُهتِ آيندگان شريکم، آن‌جا که هنگامِ تجسّمِ برخوردِ آن آيندگانِ مفروض با روايتِ اين «نقد»، درمي‌يابم در سال 1388 خورشيدي هنوز کساني با عنوانِ «منتقد» وجود داشته‌اند که همساني فرهنگي، همشکلي زباني، بي‌تمييزي و انکارِ تمايز (در سطوح مختلف، از انديشه و فرهنگ و جامعه و... تا حتّي شخصيت‌پردازي درونِ اثر هنري)، تفوقِ روزمرّگي بر انتخابِ زيبايي‌شناختي يا اجتماعي و اخلاقي و...، و روايتي ته‌شهري از پيشرفت و توسعه را با اين ميزان شور و افتخار مي‌ستوده‌اند.
    سه در صحنۀ آغازينِ نمايشنامه‌اي از تام استوپارد به‌نام «بازرس هاندِ واقعي»، دو منتقدِ تئاتر پيش از شروع يک نمايش در نخستين شبِ اجراي آن (يعني درحالي‌که هنوز نه آن‌ها آن نمايش را ديده‌اند و نه هيچ‌کسِ ديگر) «تصميمِ» پيشاپيشِ خود دربارۀ نمايش را چنين با هم در ميان مي‌گذارند: «من و بَروبچه‌ها يه جلسه‌اي تو بار داشتيم و تکليفِ اين نمايشو روشن کرديم که يه جور سرگرميِ محفلي واسه يه مُشت مرفّه بي‌درده، ولي اگه تا بعدِ ده و نيم طول بکشه اون‌وقت مي‌شه بِهِش گفت يه‌جور خوشگذروني شخصي...» گاهي اوقات برخي آدم‌ها ــ به‌هر دليل ــ اول تصميمي مي‌گيرند، اعلام مي‌کنند، سفت و سخت هم پايش مي‌ايستند، و اگر کار بيخ پيدا کرد، ممکن است تازه پيِ معنيِ احتماليِ تصميم‌شان يا راه‌هاي توجيه شبه‌منطقيِ آن بگردند. اين لحظۀ شگفتِ توجيه و معني‌سازي خودش از تماشايي‌ترين بخش‌هاي بازي است.
    آقاي قادري همۀ اين شهر را (که به‌گونه‌اي استعاري به‌کلّ «کشور» اشاره دارد) آلوده مي‌شمرند چون از ديدِ ايشان همه متهم‌اند که واردِ بحث دربارۀ آن فيلم و اين نقدها شده‌اند بي‌آن‌که به «سوال»هاي ايشان جواب بدهند. يعني در اين ميان کسي حقِ ورود به بحث را ندارد مگر از زاويه‌اي که ايشان تعيين مي‌کنند. به‌عبارتِ ديگر هر «مخالفِ» احتمالي، اول بايد «موافقتِ» خود را با پيشفرض‌هاي ايشان اعلام و اثبات کرده باشد. انگار عرصۀ «نقد» هم کافه‌اي در خيابان‌هاي محبوبِ پايين‌شهريِ ايشان است که در آن‌ قواعدِ بازي يا بحث را کسي تعيين مي‌کند که پيش از ديگران قمه‌اش را روي ميز کوبيده باشد. حتي اگر فرض کنيم نقدِ ايشان اصلاً سوالي مطرح کرده است، چه‌کسي من يا هر مخاطبِ ديگرِ اين بحث را موظف و محکوم کرده که پيشفرض‌هاي ايشان و سوالاتِ بنا شده بر آن پيشفرض‌ها را بپذيريم؟ چه‌کسي گفته بنده و ديگران ابژۀ پرسشِ ايشانيم، تا آن پرسشِ احتمالي حدّ و حدود و جايگاه و هويتِ ما را تعريف و تعيين کند، تا گنجيدن‌مان در زمرۀ مصاديقِ آلودگي منوط باشد به اين‌که پرسشِ ايشان را جدّي بگيريم و پاسخ بدهيم يا نه. و تازه، کدام پرسش؟ بارها تکرار مي‌کنند اين فيلم تماشاگرش را تحقير مي‌کند و عذاب مي‌دهد، امّا وقتي همين فيلم جايزۀ «فيلمِ منتخبِ تماشاگران» را، بي‌واسطه، از خودِ آن تماشاگران دريافت مي‌کند، نه در درستيِ پيشفرضِ خود شک مي‌کنند نه حتي «سوال»شان را اصلاح مي‌کنند. «تيپي که شقايق فراهاني اجرايش مي‌کند» را «لوس» مي‌نامند، انگار که اين حاصلِ ترکيبِ خواستِ فيلمساز و تلاشِ بازيگر قرار بوده (در ساختمان آن فيلم) مثلاً بانويي فرهيخته از کار درآيد و ناخواسته دارد «لوس» جلوه مي‌کند. موضوعِ صحنه‌اي را که در آن، بازيگرانِ کنار گذاشته‌شده (اين‌بار نه در صحنۀ فيلمبرداري) زيرِ نور و جلوي دوربين‌ها قرار مي‌گيرند و ناخودآگاه به تداعيِ بازيِ صحنه‌هاي ساخته‌نشده در نورِ صحنه و جلوي دوربين کشانده مي‌شوند، درنيافته و آن را نشانۀ گريزِ فيلمساز از قرارگرفتن در نور و جلوي دوربينِ خبرنگاران فرض کرده و اندرز داده‌اند که «متأسفم آقاي بيضايي، امّا به‌نظرم روزگار تغيير کرده است... که بايد نورِ فلاش‌ها و حضورِ دوربين‌ها را تحمل کرد»! به کدام پرسش بايد پاسخ گفت؟ به تکرارِ مکرّراتِ «منتقد» دربارۀ کينه‌ورزيِ فيلمساز و انباشتگيِ فيلم از نفرت و تسويه‌حساب با دنياي خارج از فيلم؟ امّا پذيرشِ اين پيشفرض مستلزمِ فروکاستنِ تماميتِ اثري چندوجهي (دست‌کم از حيثِ شکل!) با چند قصۀ متقارن و در يکديگر بازتابنده به فقط پاره‌اي از يکي از قصه‌ها است که منتقد آن را به‌معناي کينه‌ورزيِ فيلمساز به کساني در خارج از اثر گرفته است. (حالا فيلمساز است که «نيّت‌خواني» مي‌کند يا منتقد؟) چرا بايد با پذيرشِ اين پيشفرض‌ها و بدفهمي‌ها به فروپاشي تماميّتِ ساختاري هنري تن داد؟ کدام سوالِ اين «نقد» بر چنين پيشفرض‌هايي بنا نشده؟ پيشفرض‌هايي که خيلي اوقات خودشان هم با خودشان نمي‌خوانند: آقاي قادري يک ‌جا، در نقدي، آن فيلمِ توي فيلم را (که شخصيتِ «نيرم نيستاني» دارد مي‌سازد) ــ از ديدِ آقاي بيضايي ــ «فيلمفارسي» مي‌خوانند تا مُچ آقاي بيضايي را بگيرند که چرا کارگردانيِ آن فيلمفارسي‌سازِ توي فيلمش با کارگردانيِ آقاي بيضايي همتراز يا از آن بهتر است؛ بعد همان آقاي قادري، در نقدي ديگر، آقاي بيضايي را متهم مي‌کنند که در فيلم‌شان ميانِ سينماي هنري و سينماي تجاري ديوارِ فولادين کشيده‌اند، و «نيرم نيستاني» را فيلمسازي «هنري» ارزيابي مي‌کنند که به‌نمايندگي از «فرهنگِ والا» در فيلم گنجانده شده. (بالاخره آقاي بيضايي خواسته‌اند «نيرم نيستاني» را «فيلمفارسي‌ساز» تصوير کنند يا «هنري‌ساز» و نمايندۀ «فرهنگ والا»؟) آقاي قادري به آن هردو مي‌گويند «سوال»؛ به کدام بايد جواب داد؟ درست مثلِ نقل‌شان از قولِ آقاي بيضايي (در جلسۀ مطبوعاتي فيلم) که «بينِ بازيگر تئاتري و بازيگر تجاري فاصله مي‌گذارد و ارزشگذاري مي‌کند». گيرم براي آقاي قادري ساختار خود فيلم اصلاً مهم نيست يا روندِ تغييرِ تدريجيِ بازيِ شخصيت «شايان شبرخ» برحسب آن‌چه ازش خواسته مي‌شود را تشخيص نمي‌دهند؛ ديگر دريافتن و درست نقل‌کردنِ يک جملۀ سادۀ بيرون از فيلم که زحمتي ندارد، آن‌هم وقتي تيتر دست‌کم سه گزارش و مصاحبه در روزنامه‌ها از قول آقاي بيضايي اين است که «هيچ بازيگري، تجاري به دنيا نمي‌آيد». چطور مي‌شود حتّي جملاتي به اين سادگي را بد فهميد؟ مبناي اين «نقد»ها، نظرها، سوءتفاهم‌ها، يا هرچه که آقاي قادري خوش دارند اسمش را بگذارند «سوال»، فقط «تصميم»هايي است که پيشاپيش دربارۀ فيلم، سازنده‌اش و حرف‌ها و نيت‌هاي او، و تماشاگرِ علاقه‌مندش گرفته شده است. گيرم که من يا هرکس ديگر به تک‌تکِ اين «سوال»ها جواب بدهيم، اگر پاسخ من يا ديگري با نظرِ «پرسشگر» يا «منتقد» يکي نباشد تکليف چيست؟ جز پرتابِ من و آن ديگري به مزبلۀ «آلودگي»؟ مي‌گوييد نه؟ قبول؛ آن‌چه آمد را پاسخِ (درست يا غلط) من به (دست‌کم بخشي از) «پرسش ‌«هاي آقاي قادري بگيريد. حالا که پاسخ داده‌ام، آيا ديگر «آلوده» نيستم؟
    چهار چنان «سوال»هايي به «نقد» آقاي قادري منحصر و محدود نمي‌شود. به ياد بياوريد همان چراغ‌ اول را که آقاي امير پوريا در جلسۀ مطبوعاتي فيلم روشن کردند و از فيلمساز پرسيدند: به‌رغم توهّم توطئۀ هميشگي‌تان نمي‌توانيد مرا که قبلاً بيش از هرکس ديگر در ستايشِ آثارتان نوشته‌ام جزو دشمنان‌تان حساب کنيد؛ پس بگوييد چرا فيلم‌تان اين‌همه دمُده و سطحي‌نگر و اغراق‌آميز و... است! براي پاسخ‌دادن به اين «چرا»، فيلمساز بايد اين پيشفرض‌ها را بپذيرد که خودش هميشه دچار توهّم توطئه است، که آقاي پوريا متخصص آثارِ اين فيلمساز است، که فيلمساز معمولاً پرسشگران را جزو دشمنانش به حساب مي‌آورد (هرچند که این‌بار گیر افتاده و نمي‌تواند)، که فيلمش دمُده و سطحي‌نگر و اغراق‌آميز و... است. جالب است که همين آقاي پوريا در گزارشي که از مراسم اختتاميۀ جشنوارۀ فيلم فجر نوشته و منتشر کردند، حتّي نگاه‌ها و مکث‌ها و پلک‌زدن‌ها و عطسه‌ها و لبخندهاي مجريِ مراسم را هم در جهتِ حمايتِ رسميِ دولت از فيلمي که مهم‌ترين جايزه‌اش را تماشاگران دادند و تحريمِ رسميِ دولت نسبت به فيلمي که از داورانِ رسمی جايزۀ کارگرداني را گرفت تفسير کردند؛ و بااين‌همه باز ايشان‌اند که توهّمِ توطئه را همچون پيشفرضِ بنيادينِ سوالِ خود از فيلمساز طرح مي‌کنند! انگار نه انگار که در اين مملکت اجازۀ ساخت و وام بانکي و پروانۀ نمايشِ فيلم‌هاي محبوب و منفورِ اين «نقد» ــ هردو و همه ــ از يک جا مي‌آيد (درست مثل اجازه و يارانۀ مطبوعاتِ هم اين‌طرفي و هم آن‌طرفي). «منتقد» فيلمِ منفورِ خودش را (هرچند سازندۀ آن هربار با فاصله‌هاي زمانيِ طولاني‌تر از هر همکار ديگرش به آن اجازه و وام و پروانه دست يافته باشد) «فيلمِ دولتي» وانمود مي‌کند و فيلمِ محبوبِ خودش را «تمهيدِ ناگزيرِ دولت براي کسب محبوبيت در انتخابات»! «منتقد» حواسش نيست وقتي فيلمِ آقاي بيضايي را، به‌صِرفِ همين‌که ساخته‌شده و به نمايش درآمده، به‌تلويح و تصريح «فيلمِ دولت» معرفي مي‌کند، با فيلمِ محبوبش (دربارۀ الي... ؛ که من متأسفانه هنوز نديده‌ام و سخت مشتاقِ ديدارش هستم) که با وساطت و سفارشِ شخص رئيسِ همين دولت به جشنواره آمد، و بعد مهم‌ترين جايزه را هم گرفت، چه جفايي کرده است.
    اين‌که اجزاي ريز و درشت يک پوزيسيون، به هزينۀ پوزيسيون، از صبح تا شب اداي اپوزيسيون دربياورند خودش به‌اندازۀ کافي کسالت‌بار هست؛ نکتۀ غريب‌تر اين منطق است که آثار هنري به‌صرفِ آن‌که روزنه‌اي براي توليد و عرضه بيابند خودبه‌خود مشکوک قلمداد شوند؛ نشان به آن نشان که اگر خوب بودند ساخته نمي‌شدند يا بعداً توقيف مي‌شدند! سالِ گذشته همين منطق بر يکي دو «نقد» بر تئاترِ آقاي بيضايي (افرا؛ يا روز مي‌گذرد) هم حاکم بود، که چون بنّاييِ ساختمان تئاتر شهر باعثِ تعويق و نهايتاً اجراي ناگزيرِ اين تئاتر در تالار وحدت شده بود، و از قضا اين تالارِ بزرگ هم هر شب از تماشاگر پُر مي‌شد، برخلافِ معمول که منتقدان از خالي‌ماندنِ تالارها و بي‌مخاطب‌‌بودنِ آثارِ روشنفکرانه گله مي‌کردند، حالا گله‌مند بودند که آقاي بيضايي دارد به فرهنگِ بورژوازي خدمت مي‌کند (وگرنه چرا در تالار بزرگ اجرا مي‌کند و چرا اين‌همه تماشاگر دارد). «منتقد» حواسش نبود در جامعه‌اي که هنوز ذهنيت‌هاي ايلياتي و قبيله‌اي در جامه‌هاي ظاهراً مدرن و با نام طبقۀ متوسطِ شهرنشين، امّا در دلِ مناسباتِ روزمرۀ پيشامدرن و با روابط قبيله‌اي، ضمناً سرگرمي‌هايشان را ميانِ دود و بطالت و خالتور جست‌وجو مي‌کنند، رفتن به تئاتر، حتّي اگر اسمش «بورژوازي» باشد قدمي است به‌سوي پيشرفت (اين‌که برحسبِ شنيده‌ها ياد گرفته باشيم به «بورژوازي» فحش بدهيم براي استقرار در جايگاهي فراتر از «فرهنگِ بورژوازي»، يا حتّي همتراز با آن، کافي نيست. اين‌که رسيدن به يک ايستگاه را پيشرفت بناميم يا پسرفت، دست‌کم بستگي دارد به اين‌که خودمان در ايستگاهِ قبل از آن ايستاده باشيم يا ايستگاهِ بعد از آن)؛ و جلبِ اين «بورژوا»ها به تئاترِ روشنفکرانه هم، در جاهاي ديگرِ دنيا، نامش خدمتِ فرهنگي است. امّا اين‌ها به‌کنار؛ منطقِ نهاييِ اين «نقد» هم آن بود که تئاترِ آقاي بيضايي زماني خوب است که يا اجرا نشود يا اگر شد تماشاگر نداشته باشد! تصوّر نکنيد اين منطق فقط شامل حال آقاي بيضايي يا کلاً آثار روشنفکرانه ــ يا به‌قولِ طعنه‌آميزِ آقاي قادري: «فرهنگِ والا» ــ مي‌شود. در مناسبات و فرهنگِ قبيله‌اي «هيچ‌کس» حق ندارد بيش از حدّ و حدودي که توقع/ صلاحديد يا سعۀ صدر/ تنگ‌نظريِ محافل و حلقه‌ها و فرقه‌ها تعيين مي‌کنند به چشم بيايد؛ خواه نمايندۀ «فرهنگ والا» باشد خواه توليدکنندۀ آثار محبوب عموم. تقريباً همزمان با آن «نقدِ» افرا، نقدي هم بر مجموعۀ تلويزيونيِ مهران مديري (براي نوروز گذشته) در روزنامه‌اي منتشر شد که در آن «پديدۀ مهران مديري» از بنياد محکوم و منفور شمرده مي‌شد چون منتقد کشف کرده بود که او عليه رسانۀ توليدکنندۀ برنامه‌هاي خودش (يعني تلويزيون دولتي) چيزي نساخته و نمي‌سازد! (من سر درنياوردم چرا آن «منتقد» به‌اين‌دليل که نمي‌توانست در روزنامه‌اش چيزي عليه همان روزنامه بنويسد دست از کار نکشيده بود.) منطقِ اين «نقد» آن است که هنرمند زماني خوب است که نتواند چيزي توليد کند. به‌عبارت ديگر: زنده‌باد کار نکردن! اين منطق را شايد بتوان، با مقاديري امّا و اگر، در اساسنامۀ مؤسسه‌اي مفروض براي حمايت از بيکاران گنجاند؛ امّا به‌منزلۀ پايه‌ و مبناي جرياني فراگير در «نقد» معاصر، آن هم نقدي که اخيراً حمايت از «توسعه» و «پيشرفت» را سرلوحۀ شعارهايش اعلام کرده است، مشکل بتوان حاصلي جز شگفتي و مضحکه، و البته درجا زدن در تجاربِ بارها شکست‌خوردۀ تاريخي، برايش تصور کرد.
    پنج و امّا بحثِ «توسعه». مدلِ اتومبيلي که هريک از ما در طول روز سوار مي‌شويم يا لباسي که مي‌پوشيم يا نرم‌افزارهاي رايانه‌اي که استفاده مي‌کنيم، سرعتِ دسترسي‌مان به اطلاعات و اخبار و آثار صوتي و تصويريِ آن‌سوي دنيا، قابليت‌هاي متنوع گوشي‌هاي همراه‌مان، دستگاه‌هايي خانگي که در آن‌ها فيلم‌هاي روزِ جهان را تماشا مي‌کنيم و هزار نمونۀ ديگر در همين زندگيِ روزمرّه نشان مي‌دهند ظاهراً از لحاظِ «توسعه» فاصلۀ چنداني با شهروندانِ پيشرفته‌ترين کشورهاي جهان نداريم. امّا (و اين «امّا» بسيار مهم است) برداشت‌ها و مناسبات و رفتارهاي متقابلِ هرروزۀ ما، تصورمان از خودمان و از ديگران، و نحوۀ برخورد و تلقي‌مان در قبال مفاهيم و مسائل متعدّد از جمله درک‌مان از مکان و زمان، گذشته و حال و آينده، و امکاناتي مادي و معنوي که از هرکدامِ آن‌ها دريافت مي‌کنيم يا نمي‌کنيم، نمي‌گذارند از ياد ببريم که همچنان چقدر نيازمندِ آموختن و دگرگوني و تغييريم تا بتوانيم عنوانِ «توسعه‌يافته» را دربارۀ خود و فضاي پيرامون‌مان به‌کار ببريم. دوروبَرمان اسباب و لوازم «توسعه» در مفهومِ «عيني» کلمه تا حدّي مهيا است؛ آن‌چه مدام کمبودش را حس مي‌کنيم وجه ديگري از «توسعه» است: توسعۀ ذهني.
    ذهنِ پيشامدرن ــ يا اسطوره‌باور ــ جهان را يکپارچه مي‌بيند؛ کليّتي بي‌تجزيه و بي‌تمايز. شناختِ ذهنِ اسطوره‌محور از عالم، شناختي کلّي، درهم، همسان‌پندار، بي‌زمان، و فارغ از دگرگوني است. آگاهي‌اش يقيني است و بي‌ترديد؛ يکپارچه و ابدي (جابه‌جاشدن‌هاي گهگاهيِ «قطب»هاي خير و شر يا مثبت و منفي در اين ذهن را نمي‌شود به حسابِ دگرگوني در منطق يا دريافتِ آن گذاشت). ميانِ اجزاي جهان فرق و فاصله نمي‌بيند، جزء و کُلّ را عينِ يکديگر مي‌داند، و تناقض‌هاي پيشِ روي خود را انکار مي‌کند (از ديدِ او قطعاً تضاد و تناقض نه در جهانِ واقع، که در ذهنِ هرکسي است که تصويري متناقض از جهان ديده يا ارائه داده است)؛ همان‌گونه که در درونِ خود قائل به تضاد و تناقض نيست. سراپا غريزه است و جهان عرصۀ تجربه‌هاي غريزيِ اوست. بنابراين خارج از دايرۀ تجارب غريزي‌اش اساساً جهاني «وجود ندارد». تاريخي هم در کار نيست. ساز و کارِ اسطوره‌ايِ ذهنِ پيشامدرن، تاريخ را به طبيعت تبديل مي‌کند ــ به بداهت، به مفاهيمي بي‌تعارض، به اقتضائاتِ ميل، به موضوعاتِ غريزه ــ و نيّاتِ تاريخي را به امورِ طبيعي و بديهي. بدين‌ترتيب اين ذهن در بي‌زماني سِير مي‌کند. چون زمانِ خطّيِ تاريخ بر او نمي‌گذرد. «گذشته» ندارد. و حافظۀ تاريخي هم. امّا معناي اين حرف آن نيست که «خاطره» ندارد. از قضا غرقِ «خاطره» است. چون زمان براي او صرفاً «زمانِ دروني» است؛ زماني دايره‌وار و تکرارشونده؛ بي‌فاصله‌اي ميانِ اجزاي شناورِ دور و نزديکش. و سرگذشتِ جهان برايش چيزي ندارد جز تلّي از خاطراتِ هميشه حاضر (فارغ از تقدم و تأخر يا نظمِ خطّي يا مناسبتي براي يادکرد). اگر ميانِ ذهنِ پيشامدرن با فضا و فرهنگِ روستايي نسبتي ديده‌اند، از سرِ تحقير نبوده است. زمانِ تکرارشونده و غيرخطيِ درونِ اين ذهن با نبضِ تسلّابخشِ تکرار فصول و چرخۀ دوره‌هاي کِشت يا کوچ يا معيشتِ شباني، و زيست در دلِ طبيعت (که سيمايش حتّي طيّ هزاره‌ها هميشه همان است که بوده) همخوان‌تر است.



    جمعه یازدهم اردی‌بهشت 1388

    یادم رفته بود بیژن ترقی - که تازه از دست رفته - شعر قطعه خیلی محبوب‌ام «تا بهار دلنشین...» را گفته. و بعد هم این که خوشحال‌ام اشتیپیم آرفی با پرسپولیس قرارداد امضا کرد. به نظرم با قلب‌اش بازی می‌کند و حرف می‌زند. پس به قول جولز پالپ فیکشن، جایش این جاست پسر. قبلا هم که مدل بوده طرف... (ای داد بی‌داد. همین الان sms آمد که رضا سیدحسینی هم رفت.)



    پنج شنبه دهم اردی‌بهشت 1388
    چند روز نبودم و یک امتحان بود برایم که ببینم در نبود من کافه می‌تواند به زندگی و حیات‌اش در کامنت‌ها ادامه دهد که دیدم؛ بعله. چه جور هم. از بحث درباره لذت و معنایش و ارزش ا‌ش و حدودش که احسان هاشمی به راه انداخت بگیر تا اشارات به دو واقعه مهم روز که همیشه یکی از اهداف این کافه بوده و این بار قهرمانی استقلال بود و سالگرد تولد آل پاچینو (که یادم هست پارسال همراه با گزارش به ورزشگاه رفتن برای بازی با صبا به نظرم برای قهرمانی پرسپولیس بود و این بار مصادف شده با قهرمانی استقلال) و ادامه جدال منتقدان و فیلمسازان. و حالا هم که باید جبران این چند روز نبودن‌ام را بکنم. کامنت‌ها البته در این مدت به کمک صوفیا و مهدی سر وقت آن‌لاین شدند و شما هم که به بهترین شکل ادامه دادید. ضمن این که برای شخص من همچنان یکی از بهترین منابع برای انتخاب اخبار روز و اطلاع از حواشی و گوشه‌ و کنار، کامنت‌های بچه‌های همین کافه است که حالا بعد از برگشتن، یکی یکی‌شان را می‌گذاریم روی سایت.

    درباره بازی با استقلال؛ اول این که مبارک‌تان باشد. قلعه‌نوعی دارد پیشرفت می‌کند و بهتر می‌شود و حالا تحمل قهرمانی‌اش آسان‌تر است. ضمن این که استقلال بهترین تیم فصل بود و شاداب بازی می‌کرد و قهرمانی حق‌اش بود. هر چند که اگر دقیقه 96 بازی پارسال در استادیوم بودید، این دو قهرمانی را با هم مقایسه نمی‌کردید. فرق است که گل قهرمانی آدم را خودش بزند یا یک تیم دیگر (فولاد). و این که پارسال در آن چند بازی آخر که شانس ما در تهران بود، به ورزشگاه رفتیم تا از یک فرهنگ دفاع کنیم (قطعا منظورم با ادب بودن قطبی نیست) با تمام بروزات‌اش و این که قهرمانی با قلعه‌نوعی، هر چند سال به سال کمتر، اما به نظرم همچنان  شبیه فروش بالای اخراجی‌هاست. این هم عکسی که لینک‌اش را یکی از بچه‌های کافه در روزنوشت‌ها گذاشته بود و می دانم که استقلالی‌های قهرمان چه عشقی با دیدن‌اش می‌کنند. دارم خودم را می‌گذارم جای آن‌ها، گیرم که تا آخرین لحظه به خاطر رعایت قواعد بازی (و البته حضور امیر قلعه‌نوعی)، دلم‌ می‌خواست ذوب قهرمان شود. و حالا که بازی تمام شده، مبارک استقلالی‌ها.



    بعد هم این که داشتم وبلاگ‌های دوستان و همکاران‌ام را می‌خواندم و به نظرم رسید که چرا همه‌شان این قدر از مرگ حرف می‌زنند و ناراحت و افسرده‌اند؟ یک اتفاقی باید بیفتد انگار:

    مثلا حمیدرضا ابک در آخرین یادداشت‌اش درباره رضا سیدحسینی نوشته: «بابک که رفت، کمرش خم شد، مادر بابک هم شکست. تابستان پارسال گفتند سیدحسینی باید عمل کند. پزشک‌ها گفته بودند به خاطر نخاع است. خانه‌نشین شد. نزدیکی‌های عید هم که حالش بدتر شد و در بیمارستان بستری شد و هنوز هم آنجاست.» و علیرضا معتمدی درباره دوست از دست رفته اش: «امیر گفت: پس تکلیف رفاقت مون چی می شه؟ و من رفتم کنار پنجره و اشک های این چند روزم بی اختیار سرازیر شد. داشتم فکر می کردم که به تو فکر نکنم. داشتم فکر می کردم که جای تو خوب است، چرا باید گریه کنیم برات؟ اما ذلیل مرده این دلتنگی مگر می گذارد؟» و رضا کاظمی از خاطرات‌اش گفته: «امشب دلم گرفته بود. خیلی… بغض خاطره های دور … و عشقی که … من این حس زندگی کرده را چند بار در سالن سینما تجربه کردم و هر بار زار زار گریستم. آن قدر که دیگر اسمش گریه نبود. هق هق بود…» و محسن آِزرم: «... یک ‌وقت‌هایی، یک لحظه‌هایی هست در زندگی که شبیهِ هیچ لحظه‌ی دیگری نیست و بااین‌که آدم این وقت را، این لحظه را، هزاربار توی خیالِ خودش مجُسّم کرده و هزاربار آن‌را پیشِ چشم‌های خودش آورده، وقتی اتّفاق می‌افتد، حس می‌کند که زیرِ پایش خالی شده، که بالای یک پُلِ مُعلّق، یک رودخانه‌ی پُرخروش، ایستاده و هر تکانی که بخورد، نتیجه‌اش سقوط توی آب است و موج‌های پُرخروش می‌برندش به جایی‌که معلوم نیست زیرِ آب است یا یک جزیره‌ی متروک...» و بالاخره امید نجوان: «با حالتی كش‌دار، تكيه‌كلام خودش را تحويلش می‌دهم: «برو خجالت بكش!» و اضافه می‌كنم: «شد من زنگ بزنم و تو موج منفی نفرستی؟!» مي‌گويد: «به‌خدا حالم خيلی بده. فقط قرص‌ و دواهای جلوگيری از افسردگی سرپا نگهم داشته.»» خلاصه که یک جوری باید بر این سایه مرگ و افسردگی غلبه کنیم رفقا.
     
    و بعد این چند تا عکس هم برای سالگرد تولد آل پاچینو. از جمله این یکی، که هر چه از جهان پدرخوانده‌ها می‌دانم در آن وجود دارد. به مثلث کیتون و پاچینو و دوال توجه کنید.

    و این عکس که تا حالا ده بار در این روزنوشت آمده و باز هم باید بیاید:

     
    و این یکی که عکسی از استاد در بهترین سال‌ها زندگی‌اش به عنوان یک بازیگر. دست نخورده و پاک؛  در سال 1973آماده برای ایفای نقش در «مترسک» و «بعد از ظهر نحس». وقتی صورت برهنه آرام استاد، بهترین محمل برای ایده محبوب آن سال‌ها بود: تمدنی که کودک را از زهدان مادر بیرون می‌کشد و با مشت به صورت‌اش می‌کوبد:

    این پرتره از گوستاو گاوراس هم مال امروز است. ظاهرا فیلم آخرش را منتقدهای لس‌آنجلس پسندیده‌اند. برای من اما این عکس از آن جهت جذاب بود که یادگار آخرین انسان‌های فعالی است از یک نسل رو به زوال، که در دورانی فیلم می‌ساختند که موسیقی موریکونه و تئودور کیس و تظاهرات و مرگ قهرمان و افشاگری  در برابر سیستم مد روز بود. [مترسک و بعد از ظهر نحس هم به همان دوران تعلق دارند] یعنی همچین فیلمی می‌فروخت! سینما و نیاز امروز جامعه ما باشد برای بعد.


    این روزها اما بازماندگانی از همان سال‌ها واکنش‌هایی را ارائه می‌دهند و یک جور افشاگری که دیگر واقعا بانمک است. از جمله در این سایت:

    نمایش نخستین کار جدید بهرام بیضایی- وقتی هم خوابیم- به بحث ها وجدل های بسیاری در محیط هنری وسینمایی امروز در ایران دامن زد-ما خود، فیلم را ندیده بودیم وهنوز هم ندیده ایم- برای اینکه خوانندگان رادر معرض نظرهای متفاوت پیرامون این اثر قرار دهیم. یک نقد مخالف ویک موافق را همراه با مصاحبه مطبو عاتی بیضایی منتشر کردیم .نقد مخالف را سینما بنویسی با نام امیر قادری نوشته بود که او را بدرستی نمی شناختیم.از ایران چند ایمیل در این خصوص داشتیم .همراهی مستقل وآگاه در همین ارتباط چند خط . لاتین/ فارسی برای ما ایمیل زدکه عینا وبعد ازحذف نامش منتشر می کنیم:

     

    .Hatman,midani Amir Ghaderi keh cinemabenevisseh vabassteh va ab zireh kahi ast keh adayeh eeteraz va motarez boudan ra darmiyavarad va havadareh do atesheyeh Behrouz Afkhami"ast.Chandin bar,gozaresheh poshteh sahneyeh por az taarif va tamjid az filmi neveshteh keh"afkhami"dar bareyeh
    zendegiyeh"Khomeyni",sakhteh .
    و راستی یادم رفت برای‌تان از پرونده بنجامین باتن‌ای بگویم که همراه یک فیلم دیگر داریم برای‌شان پرونده‌ای در می‌آوریم  محشر  در ماهنامه فیلم که مدام چاپ‌اش را می‌اندازم عقب که پخته و کامل‌تر شود از این‌ای که هست...
    چهارم اردی‌بهشت 1388:
    1- روزنوشت‌های تازه را که دیده‌اید. صوفیا هم به زودی روزنوشت‌اش را افتتاح خواهد کرد. مهدی و وحید هم گذاشته‌اند پشت‌اش که بنویسند. جای نوید هم خالی است که روزی بالاخره به خانه‌اش برخواهد گشت.
    2- در فاصله چند ساعت آپ نکردن کامنت‌ها و شروع روزنوشت تازه، حدود بیست کامنت آخر روزنوشت قبلی حرام شد. این بخش از کامنت آخر «هادی» را این جا بخوانید که خیلی دوست داشتم: «آقا اجازه هست ما در این بحث لذت و ممیزی خوب یا بد بودن چیزها شرکت کنیم؟ به نظرم هرکس با توجه به وابستگی ها و ایمان به دنیایش و نوع تحلیل خودش از مسائل، از چیزهای مختلف لذت می برد. و به قول تو این نهایی نیست چون قرار است هوشش افزایش پیدا کند. با اینکه این پیشرفت پایان ندارد، اما از یک جایی به بعد، آدم یاد می گیرد که از چیزها به اندازه شان لذت ببرد تا به جایی برسد که فقط از چیزهای خوب لذت ببرد. آن وقت است که رسالتی به دوشش می افتد و این است که لذت هایش را با دیگران شریک شود و سلیقه مردم را مثل خودش بالا ببرد، تا با هم دنیای یک دستی داشته باشند و لذت های ناشناخته را با هم کشف کنند. (یکی از مصداق هایش همین کافه است.) اسمش در آن طرف دنیا «ابر انسان» است و ما هم بهشان می گوییم مومن، یعنی کسی که ایمان دارد.»
    این بحث لذت بردن و میزان و مقدار و حدود ارزش‌اش را احسان هاشمی در کامنت‌ها راه انداخته‌ و خودش هم به اش اشاره کرده. در آن شرکت کنید. همان طور که به حضورتان برای انتخاب بهترین فیلم‌های 2008 ادامه می‌دهید.
    3- سفر مشهد حتما سری به اتاق سینما پارادیزو وار علی باقرلی می‌زنم و با هم به قول خودش «لاس فیلمی» می‌زنیم. این بار چند صحنه از  رومانتیک رنگ‌آلود «خون و شن» دیدم و ویرم گرفت که بعد دوازده سیزده سالی دوباره سری بزنم به هفت دلاور و به سرم زد سکانس محبوبی را ببینم که سال‌های سال پیش با وحید دیالوگ‌هایش را تکرار می‌کردیم. وقتی هورست بوخهولتس در نقش جوجه بلندپرواز پر رو وارد می‌شود و یول براینر و استیو مک‌کوئین و جیمز کابرن و رابرت ون به نقش پیرهای خرابات و هفت تیرکش‌های قدیمی دوره‌اش می‌کنند.  و بعد استیو مک‌کوئین رو به سوی «جوان خام» ماجرا شروع می‌کند، در وصف خودشان و زندگی‌شان:
     
    مک کوئین(با صدای جادویی طهماسب آن سال‌ها): «بعد از مدتی به جایی می‌رسی که صاحب کافه  رو به اسم کوچیک‌اش صدا می‌زنی. شاید با 200 نفرشون آشنا بشی. اتاقی که هر شب کرایه می‌کنی، قیمت‌اش از 500 تا هم بیش‌تره. و غذایی که می‌خوری سیب زمینی و لوبیاست. ولی خونه نداری. زن نداری. بچه...(این یعنی یک مکث قشنگ) نداری. آینده، صفر. (رو به رئیس) چیزی رو جا انداختم؟»
    رئیس - یول براینر (با صدای ناظریان فقید): «چیزی رو که انسان رو به زندگی امیدوار کنه، نداری. مردمی که معمولا مدافع آدمن، اونایی که پشت سرت وامیستن... نداری.»
    رابرت وان (با صدای ناصر خاوری وارد می‌شود): «زندگی و محیط آروم نداری. دشمن نداری.»
    براینر: «دشمن وجود نداره؟»
    وان:«زنده نمی‌مونه.»
     
    فکر کردم که دوازده سیزده سال  - نه اصلا پانزده سال  - پیش؛ این‌ها برای من و وحید چند دیالوگ قشنگ بودند و حالا داستان زندگی‌ ... بله آقا هادی و آقا احسان. بخش باقی ماجرای همه آن لذت و سرخوشی از این قرار است.

     
     
    سوم اردی‌بهشت 1388: بنجامین باتن می‌گفت: «هیشکی نمی‌دونه چی در انتظارشه.» و من فکر می‌کنم هر آدمی لایق لحظه‌ای می‌شود که در انتظارش است.

    این عکس را یادتان می‌آيد؟ شیراز بود... نگه‌اش داشته بودم برای چنین لحظه‌ای. ای روزگار...





    [یک بار دیگر، آخرین پست روزنوشت قبلی (که به افتخار ورود آقای قطبی عوض‌اش کردم) را این جا می‌آورم. نشان می‌دهد که چرا این قدر از ورودش خوشحال شدیم. آن یک کم ناخالصی‌اش از همجواری با این نیمکت‌ها هم که فصل قبل تمیز شد. کیفرش را دید.]

    اول اردی‌بهشت 1388:
    این دو خبری که این جا می‌گذارم، دلیل این است که چه قدر زندگی در ایران لذت‌بخش و دوست‌داشتنی است. اوضاع کاملا «شیزو»ست. اولی بیانیه شماره 2 مایلی کهن و بعدی دیدار یکی از نامزدهای ریاست جمهوری با ساسی مانکن و کل یادداشت سایتی به نام اصلاحات، که کلمه به کلمه‌اش را از دست ندهید: (یادداشت 31 فروردین، کمتر از 24 ساعت پیش آن‌لاین شده و درباره نظرسنجی در کامنت‌هاست، که حواس‌تان به آن هم باشد.)


    محمد مایلی کهن متن بيانيه شماره 2 خود را كه در واقع متن استعفايش از سرمربيگري تيم ايران محسوب مي‌شود به شرح زير صادر كرد:

    بسمه تعالي

    بيانيه شماره 2

    مربي شدن چه آسان، آدم شدن محال است

    نمي‌دانم چه بگويم، چه بنويسم. به قول مجري محترم برنامه نود، اين روزها بلوايي در فوتبال ما به وجود آمده كه قداست آن را زير سوال برده كه همه آن ناشي از بيانيه احمقي به نام مايلي كهن است. بله؛ محمد مايلي كهن. اين مزدور به مردم و ميهن، كه به يكباره تمام قداست و زيبايي فوتبال ما را شكسته و تنها نيمه خالي ليوان را ديده و همواره فرياد سر مي‌دهد اي مردك (مايلي كهن) چگونه به خودت اجازه دادي با الفاظي مانند گنده باقالي، كوتوله و ... تقدس شعاري حماسي مانند توپ، تانك، فشفشه و ... را از بين ببري. شعار پرمحتوا و زيبايي كه در عين سادگي در مقاطع مختلف كاربرد اساسي داشته؛ نه تنها در روابط با مايلي كهن بلكه ديگران نيز از آن بي‌بهره نمي‌مانند.(داور، بازيكن، مربي و ...) .
    اي خائن(مايلي كهن) آدم بي‌منطق و نادان چرا و با كدام منطقي توي احمق به هنگام مسابقه تيم سايپا با استقلال تهران، هنگامي كه شعار مي‌دادند توپ، ‌تانك، فشفشه، مايلي كهن و... توي نادان در صندليت نشستي و دم برنياوردي. اي مردك چرا با ديگران هم آواز نشدي و آن شعار را تو نيز سر ندادي، تازه گناه بزرگتر اينكه چرا گوش پسرت (از معدود دفعاتي بود كه در ورزشگاه حاضر مي‌شد) را نكشيدي و به او نگفتي كه پسرم تو هم اين شعار زيبا و بي‌مانند را هم صدا با تماشاچيان فهيم زمزمه كن. توپ، تانك، فشفشه و ...
    پسرم آنها به دليل حضور مبارك تو در كنار من سنگ تمام گذاشتند و دارند پدرت را بيش از هميشه مورد لطف و تشويق خود قرار مي‌دهند.
    پسرم هيچ مي‌داني كه پدرت در تمامي دوران قهرماني‌اش اين گونه مورد لطف و حمايت قرار نگرفته بود. به راستي اي مزدور، خائن، گلادياتور، با كدام منطق و جسارتي به خود اجازه دادي كه بازيكنانت بدون غل و زنجير در مسابقات حاضر شوند.
    اي مردك عقب‌مانده در هزاره سوم با كدام جسارتي اين همه اتحاد و همدلي بين تماشاگران را ناديده گرفته و درصدد آن هستي تا در بين آنها فاصله انداخته و اختلاف به وجود آوري. چگونه است كه چشمانت را بستي و بهترين تماشاگران دنيا را نمي‌بيني.
    اي بدبخت فلك زده، اي مردك عقب افتاده، بيشتر اين عقب‌افتادگي‌ات به خاطر اين است كه نمي‌خواهيم تماشاگرنماهاي واقعي را از كانال تلويزيوني همسايه ببينيم، هر چند چند بار دعوت شدي و ديدي كه تماشاگرنماها چگونه بازيكنانشان را وقتي گل مي‌زنند مي‌روند و در بغل آنها قرار مي‌گيرند. اگر تماشاگرنماها نبودند كه مي‌بايستي تكه بزرگ بازيكن، گوش او مي‌شد. بيچاره در به در از آن جا مانده، از اين جا رانده. اگر او تماشاگرنما نبود كه فاصله سكوهاي تماشاگران با زمين مسابقه از بين نمي‌رفت و مي بايستي بين آنها خندقي كنده مي‌شد.
    بله آنها تماشاگرنما هستند كه پس از اتمام بازي براي هر دو تيم دست مي‌زنند. اصلا آنها نه تنها تماشاگرنما هستند بلكه شرف و غيرت و مردانگي ندارند. مگر مي‌شود تيم مورد علاقه‌شان بازي را واگذار كند و او براي تيم خود و رقيبش دست بزند.مگر مي‌شود تيم مورد علاقه‌اش در پايان مسابقه بازي را واگذار كند و رگ گردنش بيرون نزند. مگر نمي‌ديدي كه اين مسابقه آخرين مسابقه تيم مورد علاقه او و تو مي‌باشد. پس بايد بر اساس اصول حرفه‌اي گري از هر طريق ممكن و با هر ترفند در اين مسابقه پيروز از زمين خارج شود.
    اينها را كه ديدم و شنيدم به خود آمده و گفتم پس اي آدم كوتوله اين اراجيف چه بود كه در بيانيه اول نوشتي. اين همه غوغا و بلوا در فوتبال نجيب و پاك ما بوجود آوردي. از خودت خجالت بكش و به خاطر اين همه پاكي، دوستي، صميميت، اتحاد، مردانگي، تماشاگر خوب، بازيكن خوب، داور خوب، مربي خوب، مدير خوب، ورزشگاه خوب، فدراسيون خوب، روزنامه خوب، خبرنگار خوب، تلويزيون خوب، راديوي خوب و خيلي خوب‌هاي ديگر و به خاطر اينكه قداست اين همه خوبي‌ها‌ را شكستي از همه معذرت بخواه و طلب عفو كن و با صداي بلند بگو من لايق و شايسته مربيگري تيم ملي كشورم نيستم و از اول هم ما اشتباه بوديم.
    عجيب است كه روده‌درازي مي‌كنم اما اين پسر؛ عليرضا (نوه‌ام) اين شعر را مي‌خواند: يك توپ دارم قلقلي، سرخ و سفيد و آبي، مي‌زنم زمين هوا مي‌ره، نمي‌دوني تا كجا مي‌ره. من اين توپو نداشتم ،‌مشقامو خوب نوشتم ، بابام بهم عيدي داد يك توپ قلقلي داد.
    بابا ،عليرضاي بهتر از جانم تو هم وقت گير آوردي اما به خودم مي‌آيم و مي‌گويم اين پسر 3 ساله از من كوتوله 55 ساله عقلش بيشتر است. صدايش مي‌كنم و مي‌گويم، عزيزم عجب توپي، عجب صفايي، عجب معرفتي، عجب مروتي، عجب مردانگي، عجب دوستي، بابا عليرضاي بهتر از جانم مي شه به من هم يكي از اون توپ ها را بدي و با همان پاكي و صداقت صميميت و معصوميت تو.
    محمد مايلي كهن از همه جا رانده و مانده اما يارب نظر تو برنگردد.

    و بعدی هم که این یکی:

    آيت ا... مهدي كروبي در ادامه تلاش های خود برای کسب رای با تعدادی از خوانندگان از جمله خواننده رپ فارسی به نام " ساسی مانکن" دیدار کرد.


    به گزارش خبرنگار اصلاحات شنیده ها حاکی از این است که این دیدار در فضایی از بهت و حیرت طرفین اتفاق افتاد. از یک سو برخی از نزدیکان کروبی پس از آگاه شدن از حضور ساسی مانکن در جمع خوانندگان به کروبی نصیحت کردند که با توجه پیشینه ی مذهبی اش و رایی که در خانواده ی شهدا دارد از حضور در جمع خوانندگان خود داری کند . گفته می شود ساسی مانکن نیز از کم و کیف این ملاقات بی خبر بوده است و تنها به جهت همراهی کردن سایر خوانندگان به حضور آيت ا... كروبي رسید.

    گفته می شود ساسی مانکن که از فضا ها و شخصیت های سیاسی دوری می کند از این دیدار ابراز گلایه کرده است.

    ساسی مانکن کیست؟

    در چند سال گذشته شاهد آن بوده ایم که گروه های و خوانندگان رنگارنگ زیر زمینی در سبک های مختلف خصوصا سبک رپ رشد چشم گیری داشته اند. در این میان یکی از افرادی که در کوتاه مدت توانست شهرت بسیاری کسب کند ساسي مانكن بود .

    یکی از وجوه بارز سبک کاری ساسی مانکن که موجب شهرت وی شده است این است که وی در اشعارش به راحتی از هر موضوعی صحبت می کند و چندان قید و بندی برای اشعار خودش ندارد. از ترانه های معروف وی می توان چند نمونه را ذکر کرد تا با حال و هوای کار های وی بیشتر آشنا شوید:

    در ترانه ی " پارمیدا" که اولین ترانه ی بود که ساسی مانکن را معروف کرد وی به راحتی در مورد قیافه و هیکل دختر سوژه ترانه صحبت می کند به شکلی که در جایی می گوید : " تو مانکن بی ساکشنی / تو سرما هم بی کاپشنی" و یا " تو قیافت عشق می بینم حالا/ تو خوشگلی بینیتم سربالا"

    یا در یکی دیگر از ترانه هایش به نام "گوشواره" وی در بخشی از الفاظ نه چندان مناسب مثل " پتیاره " و... استفاده می کند. و حتی به راحتی می گوید: " بیار وسط دختر خاله ات را"

    در آخرین ترانه ی این خواننده زیر زمینی رپ به نام "موشول اینا کجایند" که گویا قرار است ساسی مانکن 88 را معرفی کند وی در هم خوانی با یک دختر می گوید: " موشول اینا کجایند/ دنبال دامن کوتایند" و در ادامه این ترانه ...

    این ها تنها نمونه ای از ترانه های خوانده شده توسط ساسی مانکن است . خوانندگان می توانند با یک سرچ ساده در اینترنت دیگر ترانه های این خواننده را که به خاطر کاربرد برخی از واژه ها امکان درج آن در این مطلب نیست بیبند و خود قضاوت کنند که دلیل دیدار مهدي كروبي با وی چه چیزی می تواند باشد؟ آیا شعار "تغییر" كروبي این گونه تعبیر می شود؟
    شما هم بنويسيد (310)...



    شنبه 15 فروردين 1388 - 0:55

    بعد از تعطیلات در خانه‌ای کنار اقیانوس

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (271)...

    اول اردی‌بهشت 1388: این دو خبری که این جا می‌گذارم، دلیل این است که چه قدر زندگی در ایران لذت‌بخش و دوست‌داشتنی است. اوضاع کاملا «شیزو»ست. اولی بیانیه شماره 2 مایلی کهن و بعدی دیدار یکی از نامزدهای ریاست جمهوری با ساسی مانکن و کل یادداشت سایتی به نام اصلاحات، که کلمه به کلمه‌اش را از دست ندهید: (یادداشت 31 فروردین، کمتر از 24 ساعت پیش آن‌لاین شده و درباره نظرسنجی در کامنت‌هاست، که حواس‌تان به آن هم باشد.)


    محمد مایلی کهن متن بيانيه شماره 2 خود را كه در واقع متن استعفايش از سرمربيگري تيم ايران محسوب مي‌شود به شرح زير صادر كرد:

    بسمه تعالي

    بيانيه شماره 2

    مربي شدن چه آسان، آدم شدن محال است

    نمي‌دانم چه بگويم، چه بنويسم. به قول مجري محترم برنامه نود، اين روزها بلوايي در فوتبال ما به وجود آمده كه قداست آن را زير سوال برده كه همه آن ناشي از بيانيه احمقي به نام مايلي كهن است. بله؛ محمد مايلي كهن. اين مزدور به مردم و ميهن، كه به يكباره تمام قداست و زيبايي فوتبال ما را شكسته و تنها نيمه خالي ليوان را ديده و همواره فرياد سر مي‌دهد اي مردك (مايلي كهن) چگونه به خودت اجازه دادي با الفاظي مانند گنده باقالي، كوتوله و ... تقدس شعاري حماسي مانند توپ، تانك، فشفشه و ... را از بين ببري. شعار پرمحتوا و زيبايي كه در عين سادگي در مقاطع مختلف كاربرد اساسي داشته؛ نه تنها در روابط با مايلي كهن بلكه ديگران نيز از آن بي‌بهره نمي‌مانند.(داور، بازيكن، مربي و ...) .
    اي خائن(مايلي كهن) آدم بي‌منطق و نادان چرا و با كدام منطقي توي احمق به هنگام مسابقه تيم سايپا با استقلال تهران، هنگامي كه شعار مي‌دادند توپ، ‌تانك، فشفشه، مايلي كهن و... توي نادان در صندليت نشستي و دم برنياوردي. اي مردك چرا با ديگران هم آواز نشدي و آن شعار را تو نيز سر ندادي، تازه گناه بزرگتر اينكه چرا گوش پسرت (از معدود دفعاتي بود كه در ورزشگاه حاضر مي‌شد) را نكشيدي و به او نگفتي كه پسرم تو هم اين شعار زيبا و بي‌مانند را هم صدا با تماشاچيان فهيم زمزمه كن. توپ، تانك، فشفشه و ...
    پسرم آنها به دليل حضور مبارك تو در كنار من سنگ تمام گذاشتند و دارند پدرت را بيش از هميشه مورد لطف و تشويق خود قرار مي‌دهند.
    پسرم هيچ مي‌داني كه پدرت در تمامي دوران قهرماني‌اش اين گونه مورد لطف و حمايت قرار نگرفته بود. به راستي اي مزدور، خائن، گلادياتور، با كدام منطق و جسارتي به خود اجازه دادي كه بازيكنانت بدون غل و زنجير در مسابقات حاضر شوند.
    اي مردك عقب‌مانده در هزاره سوم با كدام جسارتي اين همه اتحاد و همدلي بين تماشاگران را ناديده گرفته و درصدد آن هستي تا در بين آنها فاصله انداخته و اختلاف به وجود آوري. چگونه است كه چشمانت را بستي و بهترين تماشاگران دنيا را نمي‌بيني.
    اي بدبخت فلك زده، اي مردك عقب افتاده، بيشتر اين عقب‌افتادگي‌ات به خاطر اين است كه نمي‌خواهيم تماشاگرنماهاي واقعي را از كانال تلويزيوني همسايه ببينيم، هر چند چند بار دعوت شدي و ديدي كه تماشاگرنماها چگونه بازيكنانشان را وقتي گل مي‌زنند مي‌روند و در بغل آنها قرار مي‌گيرند. اگر تماشاگرنماها نبودند كه مي‌بايستي تكه بزرگ بازيكن، گوش او مي‌شد. بيچاره در به در از آن جا مانده، از اين جا رانده. اگر او تماشاگرنما نبود كه فاصله سكوهاي تماشاگران با زمين مسابقه از بين نمي‌رفت و مي بايستي بين آنها خندقي كنده مي‌شد.
    بله آنها تماشاگرنما هستند كه پس از اتمام بازي براي هر دو تيم دست مي‌زنند. اصلا آنها نه تنها تماشاگرنما هستند بلكه شرف و غيرت و مردانگي ندارند. مگر مي‌شود تيم مورد علاقه‌شان بازي را واگذار كند و او براي تيم خود و رقيبش دست بزند.مگر مي‌شود تيم مورد علاقه‌اش در پايان مسابقه بازي را واگذار كند و رگ گردنش بيرون نزند. مگر نمي‌ديدي كه اين مسابقه آخرين مسابقه تيم مورد علاقه او و تو مي‌باشد. پس بايد بر اساس اصول حرفه‌اي گري از هر طريق ممكن و با هر ترفند در اين مسابقه پيروز از زمين خارج شود.
    اينها را كه ديدم و شنيدم به خود آمده و گفتم پس اي آدم كوتوله اين اراجيف چه بود كه در بيانيه اول نوشتي. اين همه غوغا و بلوا در فوتبال نجيب و پاك ما بوجود آوردي. از خودت خجالت بكش و به خاطر اين همه پاكي، دوستي، صميميت، اتحاد، مردانگي، تماشاگر خوب، بازيكن خوب، داور خوب، مربي خوب، مدير خوب، ورزشگاه خوب، فدراسيون خوب، روزنامه خوب، خبرنگار خوب، تلويزيون خوب، راديوي خوب و خيلي خوب‌هاي ديگر و به خاطر اينكه قداست اين همه خوبي‌ها‌ را شكستي از همه معذرت بخواه و طلب عفو كن و با صداي بلند بگو من لايق و شايسته مربيگري تيم ملي كشورم نيستم و از اول هم ما اشتباه بوديم.
    عجيب است كه روده‌درازي مي‌كنم اما اين پسر؛ عليرضا (نوه‌ام) اين شعر را مي‌خواند: يك توپ دارم قلقلي، سرخ و سفيد و آبي، مي‌زنم زمين هوا مي‌ره، نمي‌دوني تا كجا مي‌ره. من اين توپو نداشتم ،‌مشقامو خوب نوشتم ، بابام بهم عيدي داد يك توپ قلقلي داد.
    بابا ،عليرضاي بهتر از جانم تو هم وقت گير آوردي اما به خودم مي‌آيم و مي‌گويم اين پسر 3 ساله از من كوتوله 55 ساله عقلش بيشتر است. صدايش مي‌كنم و مي‌گويم، عزيزم عجب توپي، عجب صفايي، عجب معرفتي، عجب مروتي، عجب مردانگي، عجب دوستي، بابا عليرضاي بهتر از جانم مي شه به من هم يكي از اون توپ ها را بدي و با همان پاكي و صداقت صميميت و معصوميت تو.
    محمد مايلي كهن از همه جا رانده و مانده اما يارب نظر تو برنگردد.

     و بعدی هم که این یکی:

    آيت ا... مهدي كروبي در ادامه تلاش های خود برای کسب رای با تعدادی از خوانندگان از جمله خواننده رپ فارسی به نام " ساسی مانکن" دیدار کرد.

    به گزارش خبرنگار اصلاحات شنیده ها حاکی از این است که این دیدار در فضایی از بهت و حیرت طرفین اتفاق افتاد. از یک سو برخی از نزدیکان کروبی پس از آگاه شدن از حضور ساسی مانکن در جمع خوانندگان به کروبی نصیحت کردند که با توجه پیشینه ی مذهبی اش و رایی که در خانواده ی شهدا دارد از حضور در جمع خوانندگان خود داری کند . گفته می شود ساسی مانکن نیز از کم و کیف این ملاقات بی خبر بوده است و تنها به جهت همراهی کردن سایر خوانندگان به حضور آيت ا... كروبي رسید.

    گفته می شود ساسی مانکن که از فضا ها و شخصیت های سیاسی دوری می کند از این دیدار ابراز گلایه کرده است.

    ساسی مانکن کیست؟

    در چند سال گذشته شاهد آن بوده ایم که گروه های و خوانندگان رنگارنگ زیر زمینی در سبک های مختلف خصوصا سبک رپ رشد چشم گیری داشته اند. در این میان یکی از افرادی که در کوتاه مدت توانست شهرت بسیاری کسب کند ساسي مانكن بود .

    یکی از وجوه بارز سبک کاری ساسی مانکن که موجب شهرت وی شده است این است که وی در اشعارش به راحتی از هر موضوعی صحبت می کند و چندان قید و بندی برای اشعار خودش ندارد. از ترانه های معروف وی می توان چند نمونه را ذکر کرد تا با حال و هوای کار های وی بیشتر آشنا شوید:

    در ترانه ی " پارمیدا" که اولین ترانه ی بود که ساسی مانکن را معروف کرد وی به راحتی در مورد قیافه و هیکل دختر سوژه ترانه صحبت می کند به شکلی که در جایی می گوید : " تو مانکن بی ساکشنی / تو سرما هم بی کاپشنی" و یا " تو قیافت عشق می بینم حالا/ تو خوشگلی بینیتم سربالا"

    یا در یکی دیگر از ترانه هایش به نام "گوشواره" وی در بخشی از الفاظ نه چندان مناسب مثل " پتیاره " و... استفاده می کند. و حتی به راحتی می گوید: " بیار وسط دختر خاله ات را"

    در آخرین ترانه ی این خواننده زیر زمینی رپ به نام "موشول اینا کجایند" که گویا قرار است ساسی مانکن 88 را معرفی کند وی در هم خوانی با یک دختر می گوید: " موشول اینا کجایند/ دنبال دامن کوتایند" و در ادامه این ترانه ...

    این ها تنها نمونه ای از ترانه های خوانده شده توسط ساسی مانکن است . خوانندگان می توانند با یک سرچ ساده در اینترنت دیگر ترانه های این خواننده را که به خاطر کاربرد برخی از واژه ها امکان درج آن در این مطلب نیست بیبند و خود قضاوت کنند که دلیل دیدار مهدي كروبي با وی چه چیزی می تواند باشد؟ آیا شعار "تغییر" كروبي این گونه تعبیر می شود؟

     


    31 فروردین 1388: نظرسنجی بهترین فیلم‌های 2008 ادامه دارد. حیف است که به این زودی نتایج را لو بدهم. فعلا این اشاره کلی را داشته باشید که وال.ئی اول است در بروژ و بنجامین باتن و شوالیه تاریکی و  با امتیازی نزدیک به هم دوم و سوم و چهارم. باقی که حدود 40 فیلم می‌شوند با فاصله فراوانی نسبت به این 4 فیلم در تعقیب‌شان. این جوری زیاد باب میل ما درمی آید! صاحبان باقی سلیقه‌ها بیش‌تر شرکت کنند. و این که می‌دانم در این شرایط باید از چیزهای خوب حرف بزنیم، ولی این جمله کفاشیان در پاسخ به خبرنگارها دیوانه‌ام کرد: «من چه می‌دانم. من که معلوم نیست تا یک ساعت دیگر زنده باشم.» فکرش را بکنید... مدیر مملکت... فکر کنید سازندگان این فیلم‌ها، چنین مدیری با چنین طرز تفکری بالای سرشان بود.



    29فروردین 1388: یک چیزی بگویم و زود بروم. این چند روز با اتفاقاتی رو به رو شدم که به‌ام نشان داد این روزنوشت و کامنت‌هایش چه قدر خوانده می‌شوند. پس از فردا  اگر خدا بخواهد می‌خواهم جدی‌اش بگیرم  از این هم بیش‌تر و چه جور. ضمن این که در نظرسنجی فیلم‌های 2008 که در کامنت‌ها جریان دارد (و نتیجه‌اش را سعی می‌کنم از فردا روز به روز اعلام کنم) فکر نمی‌کردم بنجامین باتن این قدر طرفدار داشته باشد! هواداران باقی فیلم‌ها دست به کار شوند.  (راستی الان یادم افتاد که امین در یکی از کامنت‌ها پرسیده بود که نظرم درباره فیلم آدم برفی چیست؟ که  یادم رفت همان جا پاسخ‌اش را بدهم. پس همین جا بگویم: که بله. و به نظرم مدل خوبی برای سینمای ملی ایران (که ترجیحا باید مدلی برای یک صنعت هم باشد) هست. و بعد از گذاشتن عکس دیروز بود که فهمیدم بچه‌ها چه قدر منتظر آلبوم تازه دیلن هستند. بعد از چهل و چند سال. این قدر عمر در صحنه باشی و باز همه منتظرت باشند...

    و بعد این که مجله لایف گنجینه عکس‌های قدیم‌اش از آدری هپبورن را به اشتراک گذاشته. این نیمه شب، همه تلاش‌ام را کردم که یکی‌اش را انتخاب کنم و نشد، به خصوص یک دانه «بیلی وایلدر»دار دارد که... 

    28 فروردین 1388: چند نفر در کامنت‌ها نوشته بودید. یعنی واقعا این جا باید یک اتفاقی بیفتد؟ به نظر خودم که مثل همیشه بوده. ولی باشد. ضمن این که الان برنامه سینما - با دهنمکی روی آنتن است. همین الان فهمیدم و به‌تان گفتم. بعد هم این که لینک امید غیایی را دریابید که حدود بیست میلیون نفر در یو تیوب دیده‌اندش در همین چند روز. (سه روز قبل که خودم رفته بودم، هنوز پنج میلیون بازدید داشت!) اندی وارهول گفته بود در سال‌های آینده همه امکان دارند ستاره ‌شوند، ولو برای پانزده دقیقه. بعد هم این که نظرسنجی کاوه درباره بهترین فیلم‌های 2008 ادامه دارد، و تقلبی هم در کار نیست، ولی وال - ای چه قدر طرفدار دارد! و این هم عکسی که جری شاتزبرگ، کارگردان فیلم محبوب ما «مترسک»، از باب دیلن گرفته...



    ادامه 24 فروردین: بازی امشب لیورپول و چلسی آن قدر ستاره‌ داشت که خلاقیت و واکنش‌های لحظه‌ای‌شان اجازه برنامه‌ریزی از مربی‌های‌شان هم گرفته بود. به خصوص دروگبا و گل‌اش که به نظرم کلمه درست درباره‌اش «نابغه» است. آدم به‌اش نگاه می‌کند و حسرت می‌خورد که چطور با تن سلامت، می‌تواند بهترین و سریع‌ترین تصمیم را در کوتاه‌ترین لحظه بگیرد. ترکیبی از قدرت و هوش و سرعت و توان تصمیم گیری. باید ذهن متمرکزی داشته باشد. بدون مواد مخرب و چیزهای اضافه. با نوک پا می‌تواند یک حمله پهن گسترده را به نتیجه برساند. درک لحظه موعود. می‌توانم منظورم را برسانم؟ اگر نه، که این لینک را داشته باشید. دومین تیزری که از فیلم تازه مایکل مان به اینترنت تشریف آورده. با موسیقی‌اش و مردانی که در لحظه بیرون آمدن گلوله اسلحه‌شان متولد می‌شوند. همان لحظه موعود دروگبایی... می‌توانم منظورم را برسانم؟ نه؟ پس لینک تازه را ببینید و عشق موسیقی‌اش را برسید:
    http://www.firstshowing.net/2009/04/09/must-watch-second-fantastic-trailer-for-public-enemies/


    24 فروردین 1388

    این قدر فاخر و در عین حال این قدر بازاری

    دو تا نظرسنجی پیش رو داریم. فهرستی که حامد ایمانی از رمان‌های مهم ترجمه شده در ایران در کامنت‌ها گذاشته (منبع اصلی آمازون است انگار) یادم آورد که همیشه این موقع از سال و در روزهای پیش از نمایشگاه کتاب، کتاب‌های جالب را به همدیگر معرفی می‌کردیم. بعد هم این که خوشحال شدم که حداقل سه کتاب از همت و دو کتاب از چندلر در این فهرست وجود دارد. آثار همت و چندلر (که در یک سال اخیر حداقل سه کتاب از چندلر به بازار کتاب ایران اضافه شده) عشق من‌اند؛ چه طور می‌شود این قدر فاخر و در عین حال این قدر بازاری بود؟ نظرسنجی جذاب بعدی را هم کاوه پیشنهاد داده. بهترین فیلم‌های 2008 شما کدام‌اند؟ خواندن نتایج برای همه ما جالب خواهد بود. بالاخره این که امروز امتحان کردم و حق با شما بود. بعضی وقت‌ها نمی‌شود کامنت فرستاد. حل می‌شود خدا بخواهد.


    22فروردین 1388

    1- بازی امروز علی کریمی در برابر پیکان را تماشا کردید؟

    2- این بخش از حرف‌های مجید جلالی در یک گفتگوی فوتبالی در روزنامه وطن امروز برایم جالب بود:

    ...داشتیم بازی 12ساله‌های هلندی را تماشا می‌کردیم. پیش خودم می‌گفتم که تیم 12 ساله‌های ما می‌تواند حداقل 6 گل به اینها بزند اتفاقی که حتی همین امروز هم می‌افتد. کمی جلوتر رفتیم و تمرین تیم 16 ساله‌ها را تماشا کردیم و دیدم که حالا اگر تیم 16 ساله‌های ما با آنها مسابقه بدهد 6 گل ازآنها می‌خورد! دراین 4 سال چه اتفاقی می‌افتد که فاصله ما و هلند را 12 گل می‌کند؟...

    3- این هم یک یادداشت دیگر من درباره فیلم‌های روی پرده:


    در برابر همه دفاعیات سازندگان سوپر استار و وقتی همه خوابیم و اخراجی‌های 2

    آتش بس!

    خب، این احتمالا آخرین یادداشت من و ستون من در این زمینه است:

    1- تهمینه میلانی درباره فیلم‌اش «سوپر استار»: كساني به اين فیلم حمله كردند كه به لحاظ فساد شخصيتي كاملا شبيه به شخصيت «سوپراستار» من هستند... متاسفانه بايد قبول كنيم كه در حال حاضر نزديك به نود درصد از منتقدان ما كم سواد هستند... اين افراد از هر وسيله‌اي استفاده مي‌كنند كه خودشان را مطرح كنند و اين نكته را در نظر بگيريد كه حمله به فيلمسازي نظير «بهرام بيضايي» اين افراد را بزرگ خواهد كرد... در مورد آقاي بيضايي و فيلم «وقتي همه خوابيم» هم بايد بگويم كه اگر وي به جاي اينكه سرمايه‌داري را نقد كند، به دولت يا جرياني در وزارت ارشاد حمله مي‌كرد از نظر اين منتقدان كم‌سواد، آدمي بسيار راديكال بود و فيلم اين ايشان بهترين فيلم جشنواره مي‌شد. چون اين افراد فقط به دنبال جاروجنجال‌هاي سياسي هستند در حالي كه نكته‌اي كه آقاي بيضايي در فيلم‌شان مطرح مي‌كند به معناي واقعي كلمه درد سينماي ايران است.انگار اين افراد نوكران سرمايه بودند كه اينچنين واكنش نشان دادند... اگر منتقدي واكنشي داشته نسبت به اين اسم معناگرايي نشان از كم سوادي او است و فيلم من را هم زير سئوال برد... این‌ها همه‌اش جوسازی است. بچه‌های روزنامه‌نگار جوان ما هم خیلی اشتباه کردند و به دام بدی افتادند. ناگهان موجی برای یک فیلم معمولی [منظور خانم میلانی «درباره الی» است] ایجاد شد که خنده‌دار بود. یک دفعه سیاهی‌لشگرهای آن فیلم هم به بهترین بازیگرهای تاریخ سینما تبدیل شدند... این‌ها عادی نیست. مطمئنا جو سازی است...
    2- آغاز «گفتگو» با (و نه مونولوگ) بهرام بیضایی در نشریه صنعت سینما: اولین احساسم بعد از دیدن وقتی همه خوابیم، احساس شگفتی بود از این همه «پختگی» (روی این کلمه اصرار دارم) در روایت کردن قصه‌ای با این همه پیچ و خم، این همه پس و پیش رفتن در زمان روایت یا تغییر زاویه دید آن، در فیلمی با این قصه‌گویی روان و چند وجهی با ایجاز و ضرب‌ آهنگ تند. چند لایگی روایت و... آغاز «گفتگو» با یکی از بازیگران وقتی همه خوابیم در صنعت سینما: -وقتی همه خوابیم در جشنواره از سوی برخی منتقدان، مورد انتقاد بسیاری قرار گرفت. در مواجهه با این انتقادات چه واکنشی از خود نشان دادید؟ هدایت هاشمی: تنها دفاع و واکنش من از فیلم همین یک بیت از شعر حافظ است: «ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست/عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری.»... تیتر گفتگوی بهرام بیضایی با هفته نامه سینما: به «گفتگو»ی واقعی نیازمندیم...
    3- مسعود ده‌نمکی در گفتگو با نشریه مردم و جامعه: نان منتقدان درهمین فحش دادن است. یک روز می گویند استاد بیضایی و روز دیگر بی ادبانه با او برخورد می کنند. به من می گویند: «نباش». چه کسی به آنها حق داده این را بگویند. این برخورد فاشیستی نیست؟ به نظرم اینها فاشیست هستند. تنها چماقهایشان را قایم کرده اند...
    خب، به نظرم دیگر بس است. بعد از این دو ماه پر التهاب بعد از نمایش این فیلم‌ها در جشنواره فجر و اکران عید، دیگر حرف‌های‌مان را زده‌ایم. (این شماره «دنیای تصویر» که دربیاید، جمع‌بندی حرف‌هایم تویش هست). درباره دیوارهای سخت و فولادی میان سیاه و سفید و خوب و بد و هنری و تجاری و خوش اخلاق و بد اخلاق در این سه فیلم حرف زدیم و حالا به نظرم واکنش‌های سازندگان و مدافعان این فیلم‌ها، گونه‌ای دیگر از همین اسطوره‌پردازی بی‌رمق (و نه پویا و زایا) و قضاوت‌های شدید و غلیظ و دسته بندی و گروه‌سازی و جزم اندیشی است که در این سه فیلم موج می‌زند. تماشاگر و منتقد هم باید سرشان را پایین بیندازند و گوش بدهند، به حرف‌هایی که راست‌اش زیاد شنیده‌ایم و از فیلمسازان‌مان انتظارهای دیگر و بیش‌تری داریم.

    پس نصیحت‌های دختر معناگرای سوپر استار و آداجوی آلبینونی گذاشتن‌اش به جای موسیقی ریتمیک (راستی اجرای گروه د دورز از همین قطعه را شنیده‌اید؟ از دست‌اش ندهید) و حرف‌های بازیگر فیلم بیضایی درباره «لجن مال» شدن همه چیز و تلاش ده‌نمکی برای شبیه کردن‌مان به گروه لات و لوت‌های فیلم اخراجی‌ها 2، مال خودشان. دارم روی پرونده مطبوعاتی مستند شاهکار مردی روی سیم کار می‌کنم. (و یک اتفاق هیجان انگیز که خبرش را خواهم داد) ساخته جیمز مارش. داستان مردی که ظاهرا «بی‌هیچ دلیل»ای آرزو داشته در دهه 1970، از روی طنابی بین برج‌های تجارت جهانی عبور کند. در شرایطی که تماشاگری ندارد و کارش هم غیر قانونی است. و مارش فیلمی ساخته که فعالیت و آرزوی فیلیپ را شبیه یکی از فیلم سرقتی‌های بزرگ دهه 1970 جلوه می‌دهد. وقتی همه از فیلیپ می‌پرسند چرا این کار را انجام داده و مرد می‌گوید: من کار به این زیبایی انجام دادم و حالا شما دارید دنبال دلیل‌اش می‌گردید؟ کوروش زند و پرند پایا و بایرام لودر اخراجی‌ها مال شما، و فیلیپ پوتی و طناب‌اش و تمام آن چهل و چند دقیقه گشت زدن‌ روی آن طناب باریک در سایه برج‌های غول‌آسای تجارت جهانی، دریبل‌های علی کریمی در دوران بعد از علی دایی و یا حداقل آن چند ثانیه بادبادک هوا کردن ترانه علیدوستی در «درباره الی» مال ما. هر چه باشد حالا سی سال گذشته، فیلیپ پتی و همه آن آدم‌هایی که جای ما از روی زمین با لذت تماشایش می‌کرده‌اند، مانده‌اند، ولی دیگر خبری از آن برج‌های غول آسای ایالات متحده نیست.


    20فروردین 1388

    اضافه شده: نمی‌‌دانم چرا. شاید به خاطر این که گفته از ما دور است. به هر حال می‌خواهم پاسخ کامنت «آنت» را این جا بدهم. (که گفته اشتباهی برای روزنوشت قبلی فرستاده) امیدوارم فرصتی پیش بیاید که از طریق بخش سینمای جهان سایت، شرایطی پیش بیاورم که بتوانم مطالب طولانی‌ترم در مجله‌ها را هم در سایت نقل کنم. و این که آره. آن عکس هیت لجر است و نولان، در سری عکس‌هایی که ونیتی فیر از کارگردان‌ها و ستاره‌های اصلی فیلم‌های 2008 گرفته است.


    چرا در برنامه «نقره» امروز جلال مقامی حال‌اش خوش نبود زیاد؟ و این که این برنامه برق از سرم پراند. فکر نمی‌کردم یک بار دیگر سکانس فوق ملودراماتیک گم شدن خانم حنا و شعر خواندن حسن باری گاوش را ببینم، که آن وقت‌ها کلی به یادش اشک ریخته بودم. (آخر نوار قصه‌اش هم منتشر شده بود). هم من و هم مادرم این بخش شعرش را بعد بیست سال یادمان مانده بود:

    خانوم حنا دل‌ام برات تنگ شده                                      زندگی قشنگ‌مون بی‌تو چه بی‌رنگ شده

    و بعد این که یک نفر روزی روزگاری باید برود سراغ آقای میرزاده که به گفته مقامی تهیه کننده برنامه «دیدنی‌ها» بود، که در آن شرایط برای ما پخش مثل رسیدن آب حیات بود. درباره آدم‌هایی که کارهای عجیب و غریب می‌کردند و یک طوطی که زوج‌اش را در یک درشکه می‌گذاشت و می‌کشید و امروز یادم آمد که در تیتراژ برنامه‌ هم بود. کسی در آن گیر و دار جنگ بود خلاصه که حواس‌اش به رنگ و نمایش و هیجان و سرگرم کردن بیننده‌هایش بود که به نظرم صاحب ذهن قابل احترامی است. بعد هم این که عاشق این یادداشتی شدم که کاوه اسماعیلی در کامنت‌‌اش به اشاره کرده بود و خودش نوشته بود. می‌گذارم‌اش این جا که شما هم بخوانید. خوشحالم که ایده‌های ادبی پست اول‌اش را بی‌خیال شده و چیزی نوشته که با لذت می‌شود خواندش (و می‌دانید که فکر می‌کنم همه آن ایده‌ها، در چنین نوشته‌ای هم هست). خواندن نوشته علیرضا در صفحه اول سایت را هم توصیه می‌کنم. کادوی دیروز را هم جدی‌تر بگیرید که جواب می‌داد:

    بهاریه ای برای علی دایی

    گذاشتم تا آبها از آسیاب بیفتد.نه اینکه می ترسیدم از اینکه حمایتش کنم.نه.....حتا دوست داشتم سوار موج شوم و من هم کمی از خشمم را به سویش روانه کنم.او شایستگی همه این توهین ها و مشتها و عصبیت ها و دری وری ها را داشت.علی دایی یک بدمن بالفطره است.....با تمام ویژگی های بدمن ها.چهره اش عبوس است و ابروانش کمتر باز می شوند.کلام سلیسی ندارد.شین و سینش می زند.روابط عمومیش زیر صفر است.با کوچکترین انتقادی از کوره در میرود.استدلال کردن را بلد نیست.زمان فوتبالش هم عاری از تکنیک بود.بلد نبود تماشاگران را به وجد بیاورد.و به شکل آزاردهنده ای فوتبال را کنار نمی گذاشت و عده ای اعتقاد داشتند یک نسل از مهاجمان ایران پشت حضور تحمیلی اش در تیم ملی به انزوا کشیده شدند و مجالی برای ابراز خویش نیافتند.شایعاتی در مورد او وجود دارد.از جمله اینکه در زمان فوتبالش قدرت تصمیم گیری های بزرگ را از سرمربی میگرفته و عملا رهبری تیم را میخواسته در ید خودش داشته باشد.یا اینکه ارتباطات مجهولی با مقامات عالیرتبه نظام دارد.کمپانی پوشاکش عملا بازار فوتبال کشور را در اختیار دارد و این در کشوری مثل ایران می تواند معادله چگونگی شهرتش و مقبولیتش نزد نظام را حل کند.و مهمتر از همه اینکه وجودش سراپا نفرت و کینه است.

    اما من به طرز عجیبی همیشه دوستش داشته ام.
    نه از این دلایل که قهرمان ملی مان است و سرمایه و اسطوره و این حرفها......و نه حتا به این دلیل که همیشه بدمن ها را دوست داشته ام.داستان علی دایی بدون شک پایان خوشی خواهد داشت و منتظر آن روز هستم.علی دایی بیشتر از مقبولیت نزد قدرت و منفوریت نزد توده مردم ، به مهربانی احتیاج دارد.همیشه به این فکر کردم که چقدر از نفرت انباشته شده در سینه علی دایی سهم ماست.اولین اشتباه فنی و فوتبالی علی دایی در جام ملتهای سال 2000 لبنان در مقابل کره جنوبی رخ داد که نتوانست با قیچی برگردان توپ را دور کند و نتیجه اش گل دیر هنگام کره و در نهایت حذف ایران از آن تورنمنت بود.و درحالی که دایی در اوج فوتبالش بود انواع توهین ها و انتقادها به سوی او روانه شد.گویی که همه منتظر چنین لحظه ای بودند.همانطور که دایی در کنفرانس مطبوعاتی بعد از بازی با عربستان گفت:"شما منتظر چنین روزی بودید."علی دایی باز هم بر میگردد که این هم از ویژگی های اوست.اما این بار با نفرت بیشتر....تا روزی که هم ما و هم او از این نفرت بکاهیم.

    شرح عکس:جک پالانس در تمام عمرش نقش بدمن ها را بازی کرد از جمله در همین شین عزیز که در کتیبه این وبلاگ نقشش را گذاشته ام.تصویری لطیف و مثبت از او در ذهن ندارم.ولی او را همیشه دوست داشتم .حتا در همین شین عزیز.و همیشه به این فکر میکردم چقدر به او فرصت داده شد که به جای اینکه در شمایل جک ویلسون ظاهر شود در نقش شین بازی می کرد.

    19فروردین 1388

    هنر مردمی و آوای موسیقی


    کادوی امروز برای همه مشتری‌های کافه: http://www.youtube.com/watch?v=0UE3CNu_rtY&eurl=http://www.biertijd.com/mediaplayer/%3Fitemid%3D13027&feature=player_embedded

    یادداشت امروزم درباره برنامه 90 این هفته را با عنوان «بزرگ‌ترین اشتباه عمر حرفه‌ای فردوسی‌پور» این جا بخوانید: http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-571.html این روزها به بهانه 90 می‌شود خیلی حرف‌ها را گفت. این خبر را هم بخوانید: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8801150171 و این که منتظر پرونده‌ها و مقالات تازه ما در سینمای ما و ماهنامه‌های دنیای تصویر و فیلم باشید که شک ندارم شگفت زده‌تان می‌کند. داریم وارد یک فضای بین‌المللی می‌شویم. در ضمن مقاله‌ها و نظراتی را که در کامنت‌ها می‌فرستید، چه سرنوشت‌های متفاوتی پیدا می‌کنند. و بالاخره این عکس را ببینید. داستان‌های دیگر باشد برای فردا و این‌ها. امروز فقط مایلی‌کهن و فردوسی‌پور. و راستی این که بازی یکی دو ساعت پیش پرسپولیس و الغرافه را تماشا کردید؟ علی کریمی‌مان را دیدید؟ در مملکتی که همه با توپ‌هایی که جلوی پایشان انداخته‌اند این قدر ور می‌روند... این به قول قطبی یک فوتبال بین‌المللی است.


    17فروردین 1388

    این یادداشت تازه‌ام است:

    سینمای ملی، علی دایی و درباره الی...

    /وقتی فاصله میان آثار بیضایی و ده‌نمکی و میلانی از میان می‌رود؛


    سینمای ما - امیر قادری: اگر باخت تیم ملی علی دایی (و نه تیم ملی جمهوری اسلامی ایران) را به عنوان یکی از دلپذیرترین حوادث تعطیلات عید کنار بگذاریم (که حسابی خوشحال‌مان کرد)، آن وقت می‌رسیم به اتفاق بدش که اکران همزمان سه فیلم «وقتی همه خوابیم»، «سوپر استار» و «اخراجی‌ها 2» بود؛ به عنوان سه اثری که به نوعی تحت حمایت و تایید معاونت سینمایی هستند. معاونت سینمایی که قرار است به گفته خودش از موجودی به نام «سینمای ملی» حمایت کند؛ اما در عوض بهترین زمان اکران را در اختیار سه فیلمی گذاشته که هر چه باشند، نمی‌توانند در قالب سینمای ملی دسته بندی شوند. سه فیلمی که اتفاقا در این اوضاع و شرایط، از هم دورمان می‌کنند، جدای‌مان می‌‌کنند و میان فرهنگ ما و جامعه جهانی (حالا هر چه قدر بخواهیم بر بومی بودن‌مان تاکید کنیم) فاصله می‌اندازند. فیلم‌هایی که دیوارهای فولادی که عقاید سازندگان‌شان میان ذهن‌های مختلف و عقاید مختلف می‌کشند، و بین این فیلم‌ها و تماشاگران‌شان مانع می‌گذارند، قطور و عظیم است و با وجود شکل و شمایل ظاهرا متفاوتی که دارند، در بنیان تفاوتی با هم ندارند. این جا دیگر فرقی میان بیضایی و ده‌نمکی و میلانی نیست. در هر سه فیلم می‌توان حضور مولف قاهر و قاطعی را دید که با اطمینان و اقتدار و بی‌هیچ رحم و گشاده دستی، آن چه به اعتقادشان خوب است را از بد جدا می‌کنند و به آثاری فوق شعاری تبدیل می‌شوند که عوض کمک به گسترش امنیت و همچنین خلق مسیری برای توسعه و پیشرفت، در گردابی رهای‌مان می‌کنند که همچنان باید در آن دست و پا بزنیم. گیرم که مسعود ده‌نمکی آخر فیلم‌اش سرود ای ایران هم بگذارد و ملت را به اتحاد فرا بخواند. این همان دیدگاهی است که بر فیلم بیضایی هم سایه افکنده است. روشنفکر قدیمی ما چنان در فکر حفاظت از کیان آشنایش است، که ده‌نمکی، وقتی برای رستگاری گروه مردان لات تلاش می‌کند. اگر بیضایی می‌کوشد بین آن چه اسم‌اش را فرهنگ والا می‌گذارد و باقی اجتماع دیوار بکشد، اگر تلاش می‌کند مرزهایی در این دنیا بکشد که داخل‌اش را با سواد و بیرون‌ آن را بی‌سواد و عامی بخواند، اگر می‌کوشد که حتی میان اشکال مختلف هنری هم به طایفه بدها و خوب‌ها شکل دهد، مسعود ده‌نمکی به گونه‌ای دیگر می‌کوشد تا دیوارها و مرزهای خودش را بکشد. که به طایفه مردان لات و لوت خودش شکل دهد. که از ما بخواهد رستگاری این مردان را باور کنیم. این فرق می‌کند با برخورد هنرمندی که از موضعی بالاتر، شکل خاصی از آزادی و درک تجربه عمیق‌تری از زندگی را در قالب آدم‌های حاشیه نشین اجتماع باور کند. چنین نگاه مرز گذارنده و حکم کننده‌ای، طبعا نخستین تاثیرش را بر فرم فیلم‌ها می‌گذارد. انگار ریشه هر دو طرز تفکر یکی است. هر دو فیلمساز از ما می‌خواهند که حرف‌های‌ با تاکیدشان را باور کنیم. که طایفه خوب‌ها و بدها را با نخستین نگاه مشخص کنیم. تغییر کردن آدم‌ها در انتهای فیلم اخراجی‌ها 2، منافاتی با این مرزبندی ندارد. بیش‌تر به نظر می‌رسد قرار است آدم‌ خوب‌ها تبدیل به طایفه‌ لات‌های فیلم شوند تا برعکس‌اش. تازه سوپر استار تهمینه میلانی را می‌گذاریم کنار که چنین نگاه موکد و شعاری و سطحی و سیاه و سفیدی را در حوزه اخلاق ترویج می‌کند. نگاه کنید به صحنه‌ای که ستاره از راه به در شده فیلم دارد موسیقی ضربی گوش می‌کند و فرشته فیلم به او آداجوی آلبینونی را پیشنهاد می‌کند. درست مثل فیلم بیضایی که همین تقسیم بندی را در زمینه سینمایی که هنری و تجاری می‌خواند، انجام می‌دهد؛ و بالاخره در فیلم ده‌نمکی که همان ساز و آواز ضربی قرار است عامل جذب تماشاگری شود که آخر فیلم باید بفهمد، آن چه از طریق‌اش جذب فیلم شده، بد است و معناگرایی و سینمای ملی جای دیگری است. مثل همیشه نخستین ضربه از چنین دیدگاهی به همان مدیومی وارد می‌شود که قرار است پیام از طریق آن منتقل شود. این حکایت سینمای ملی ما در تعطیلات نوروزی بود. مرزبندی محکم و قاطع، اما رو بنایی و سطحی در زمینه هنر، اخلاق و اجتماع. چه شکل معناگرایانه‌اش و چه شیوه روشنفکرانه‌اش.
    و جالب است که در این اکران نوروزی، فیلمی قرار بود به نمایش درآید و نشد که کاملا در نقطه مقابل چنین دیدگاه مرز بندی شده‌ای قرار می‌گیرد. درباره الی... اصغر فرهادی که اگر یکی از ما بپرسد، نمونه سینمای ملی مورد احتیاج این روزهای‌مان آن است. هنری که به مثابه آینه عمل می‌کند. بی فاصله، بی مانع و رادع، و همراه با تماشاگر. فرهادی چند روز قبل در مقاله‌ای در همین روزنامه اعتماد نوشت: «سينمايي که خود را به آب و آتش مي زند تا عقيده اش را به تماشاگر تزريق کند، هنوز بلوغ تماشاگرش را باور نکرده و در ذات خود نوعي راديکاليسم را مخفي دارد که در پوسته يي از تعهدات اجتماعي يا اخلاقي، انساني پيچيده شده... نکته ظريف طنزي که در اين ميان وجود دارد، گاهي اين نوع فيلم ها حامل پيام هايي چون اهميت آزادي در زندگي بشرند اما بي خبر از آنکه در دل خود ديکتاتورگونه اين موضوع را بدون شريک کردن او در رسيدن گام به گام به اين موضوع، به وي تحميل مي کنند.» نکته آزار دهنده درباره فیلم‌های اکران عید فقط این نیست. مشکل‌ام این است که این نگاه به شدت محدود کننده، در قالبی از روشنفکری، معناگرایی و اخلاق پیچیده شده که ذات ویران‌گرش را مخفی نگاه داشته است. در یک ستون کوچک نمی‌شود بیش از این‌ها به این بحث پرداخت. امیدوارم مجال مناسب‌ ادامه این بحث همین روزها فراهم شود.
    برگردیم به ماجرای باخت تیم ملی علی دایی. شکست یک تیم ملی که حاصل غلبه همین نوع نگاه به تیم بود. تلقی علی دایی از انضباط، از امنیت و از ارتباط با تماشاگر و منتقد و رقیب، همانی بود که به چنین باخت هولناکی ختم شد. تازه اگر هم می‌برد فرقی نمی‌کرد. چون کسی از تماشای بازی این تیم ملی، دل خوشی نداشت و لذت نمی‌برد. «تیم ملی»‌ فوتبال که باخت. حواس‌مان به «سینمای ملی» باشد.

    16 فروردین 1388

    افشاگر

    خیلی اتفاقی داشتم تماشا می‌کردم و رابرت ردفورد در سکانس آخر سه روز کندور به کلیف رابرتسون گفت: تو مانور طراحی می‌کنی و من داستان می‌نویسم. و من مات‌ام برد که چطور این دیالوگ‌اش را یادم نبود. در همه آن سال‌هایی که بچه بودم و می‌نشستم و از ته دل داستان‌ فیلم‌هایی را دنبال می‌کردم که شخصیت‌های اصلی‌شان مدام در حال افشا کردن بودند و تنها می‌ماندند و باز دست بردار نبودند و با سیاست‌مدارها و ماموران سازمان‌های امنیتی کل می‌گذاشتند و کودکی ما با فیلم‌های وی اچ اس بد کیفیتی می‌گذشت به جا مانده از سال‌های 1970، دورانی که حتی فیلم‌های اکشن و عشقی را هم با رگه‌ای از افشاگری‌های سیاسی ترکیب می‌کردند و آخرش قهرمان افشاگر خوشگل ضربه پذیر (یقه پالتویش را ببینید) یا می‌مرد، یا تنها می‌ماند.  و موسیقی‌شان را هم معمولا یا انیو موریکونه می‌ساخت، یا دیو گروسین و جری گلداسمیت. ببینید پلان آخر ای مثل ایکار، ساخته آنری ورنوی را. تماشای این چند صحنه فیلم محبوب آن سال‌های‌مان سه روز کندور، پاک بردم به آن سال‌ها... و چرا نه همین امروز؟

    بعدالتحریر: قسمت اول مجموعه اشک‌ها و لبخندها را دوست داشتم. در این زمانه خموده بودن ملت، باید دنبال آخرین نشانه‌های انرژی حتی در قالب یک لمپن زن، گشت. و این که پست بعد می‌خواهم یک عکس برای‌‌تان بگذارم...

    15 فروردین 1388

    اولین روزنوشت بعد از تعطیلات آغاز سال 1388 را با عکس تازه فیلم تارانتینو در ونیتی فیر در شرایطی آغاز می‌کنیم که از اتفاق تازه روی داده در کامنت‌ها پرشمار این کافه خیلی خوشحالم. (تعداد کامنت‌ها این قدر بالا رفته که هر ده - پانزده روز باید یک روزنوشت تازه شروع کنیم که سیاهه نظرات کافه‌نشین‌ها زیاد طولانی نشود.) خلاصه داشتم می‌گفتم خوشحال‌ام، چون بعضی از این کامنت‌ها مقاله‌هایی‌اند برای سایت سینمای ما (آخرین‌اش متعلق به سعید حسینی) یا پیشنهاد مقاله‌هایی که در رسانه‌های دیگر منتشر شده‌اند. و این که دیروز داشتم فکر می‌کردم یک خانه با پنجره‌های بزرگ کنار اقیانوس چه قدر می‌تواند جذاب باشد (خانه یکی از شخصیت‌ها در رمان پوزوست) و یادم آمد که این یکی هم در «میامی وایس» پیدا می‌شود. یعنی استاد مثل همیشه قبل از ما به فکرش رسیده، و آن لحظه‌ای که کالین فارل از پنجره یکی از همین... اصلا این که هیچ، در Heat هم یکی از همین خانه‌ها داریم. وقتی وینسنت هفت تیرش را می‌گذارد روی میز و... و باز راستی، انتشارات تاشن هم عکس روی جلد کتاب مایکل مان را، دنیرو کنار همین پنجره انتخاب کرده است. این هم عکس تازه‌ای از ستوان آلدو رین:



    این دعای یوسف پیامبر در سریال جمعه شب‌های تلویزیون را همین الان شنیدم که دعای پیچیده‌ای بود: خداوندا می‌خواهم بنیامین را نزد خودم نگه دارم. راه نگه‌داری او را این جا به من بگو! همین الان تلویزیون روشن است و به نظر می‌رسد که در این یک ربع از آغاز این قسمت از سریال، ملت همه اعمال‌شان، برای انجام «وظیفه»‌ای است. یعنی همه چهل قسمت قبلی ماجرا هم از این قرار بوده؟
    شما هم بنويسيد (271)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 18725
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400714066



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات